از مدينه تا مرو


از مدينه تا مرو

همچنان كه گفتيم مأمون براي بهره برداريهاي سياسي و راضي ساختن علويان كه هماره در ميانشان مرداني دلير و دانشمند و پارسا بسيار بود، و جامعه و بويژه ايرانيان دل به سوي آنان داشتند، تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را به مرو بياورد، و چنان وانمود كند كه دوستدار علويان و امام عليه السلام است، مأمون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مي كرد كه گاهي برخي از شيعيان پاك نهاد نيز فريب مي خوردند به همين جهت امام رضا عليه السلام به برخي از ياران خود كه ممكن بود تحت تاثير تظاهر و رياكاري مأمون واقع شوند فرمود: «به گفتار او مغرور نشويد و فريب نخوريد، سوگند به خدا كسي جز مأمون قاتل من نخواهد بود، اما من ناگزيرم شكيبايي ورزم تا وقت در رسد» (28) .

باري ، مأمون در رابطه با وليعهد ساختن امام در سال 200 هجري دستور داد امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بياورند(29)، «رجاء بن ابي الضحاك » فرستاده ي مخصوص مأمون مي گويد:

مأمون مرا مأمور كرد به مدينه بروم و علي بن موسي الرضا (ع) را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به ديگري وا نگذارم. من بر حسب فرمان مأمون از مدينه تا مرو يكسره همراه آن حضرت بودم، سوگند به خداي ، هيچ كس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر، و بيش از او در ياد خدا نديده ام... (30)

و نيز مي گويد: از مدينه تا مرو به هيچ شهري در نيامديم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند، و از مسائل ديني استفتا و پرسش مي كردند، و آن حضرت پاسخ كافي مي داد، و براي آنان به استناد از پدران گراميش تا پيامبر، بسيار حديث مي فرمود... (31)

«ابو هاشم جعفري »مي گويد: «رجاء بن ابي الضحاك »امام عليه السلام را از طريق اهواز مي برد... چون خبر تشريف فرمايي امام به من رسيد به اهواز آمدم و خدمت امام شرفياب شدم و خود را معرفي كردم، و اين اولين بار بود كه آن گرامي را مي ديدم. اين زمان اوج گرماي تابستان بود و امام عليه السلام نيز بيمار بودند، به من فرمودند: طبيبي براي ما بياور.

طبيبي به خدمتش آوردم، امام گياهي را براي طبيب توصيف كرد، طبيب عرض كرد: هيچكس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد، چگونه بر اين گياه اطلاع پيدا كرده ايد؟ اين گياه در اين زمان و در اين سرزمين موجود نيست. امام فرمود: پس نيشكر تهيه كن.

عرض كرد: يافتن نيشكر از آنچه نخست نام برديد دشوارتر است، چرا كه اين وقت سال وقت نيشكر نيست و يافت نمي شود.

فرمود: اين هر دو در سرزمين شما و در همين زمان موجود است، با اين همراه شوـاشاره به ابو هاشمـو به سوي سد آب برويد و از آن بگذريد، خرمني انباشته مي يابيد، بسوي آن برويد، مردي سياه را خواهيد ديد... از او محل روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد.

ابو هاشم مي گويد: به همان نشاني كه امام فرموده بود رفتيم، و نيشكر تهيه كرديم و به خدمت امام آورديم و آن حضرت خداي را سپاس گفت.

طبيب از من پرسيد: اين مرد كيست؟

گفتم: فرزند سرور پيامبران (ص) است.

گفت: از علوم و اسرار پيامبران چيزي نزد اوست.

گفتم: آري . از اينگونه امور از او ديده ام اما پيامبر نيست.

گفت: وصي پيامبر است؟

گفتم: آري از اوصياء پيامبر است.

خبر اين واقعه به «رجاء بن ابي الضحاك » رسيد و به ياران خود گفت اگر امام در اين جا بماند مردم به او روي مي آورند، به همين جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد. (32)

امام در نيشابور

بانويي كه امام عليه السلام در نيشابور به خانه ي پدر بزرگش وارد شده بود مي گويد: امام رضا عليه السلام به نيشابور آمد و در محله ي غربي در ناحيه يي كه به «لاشاباد» معروف است در منزل پدر بزرگم «پسنده » وارد شد، و پدر بزرگ من بدان جهت «پسنده » ناميده شد كه امام عليه السلام او را پسنديد و به خانه ي او آمد.

امام در گوشه يي از خانه ي ما بدست مبارك خود بادامي كاشت، و از بركت امام در ظرف يك سال درختي شد و بار آورد، مردم به بادام اين درخت شفا مي جستند و هر بيماري از بادام اين درخت به قصد شفاء مي خورد بهبود مي يافت... (33)

«ابا صلت هروي » از ياران نزديك امام مي گويد: من همراه امام علي بن موسي الرضا (ع) بودم، هنگامي كه مي خواست از نيشابور برود بر استري خاكستري رنگ سوار بود و «محمد بن رافع » و «احمد بن الحرث » و «يحيي بن يحيي » و «اسحق بن راهويه » و گروهي از علماء گرد امام اجتماع كرده بودند، آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند: تو را به حرمت پدران پاكت سوگند مي دهيم كه براي ما حديثي كه خود از پدرت شنيده باشي بگو.

امام سر از محمل بيرون آورد و فرمود:

«حدثنا ابي ، العبد الصالح موسي بن جعفر قال حدثني ابي الصادق جعفر بن محمد، قال حدثني ابي ابو جعفر بن علي باقر علوم الانبياء، قال حدثني ابي علي بن الحسين سيد العابدين، قال حدثني ابي سيد شباب اهل الجنة الحسين، قال حدثني ابي علي بن ابي طالب عليهم السلام، قال سمعت النبي (ص) يقول سمعت جبرئيل يقول قال الله جل جلاله: اني انا الله لا اله الا انا فاعبدوني ، من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل في حصني و من دخل في حصني امن من عذابي »

(پدرم، بنده ي شايسته ي خدا موسي بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفر بن محمد صادق از پدرش محمد بن علي باقر از پدرش علي بن الحسين سيد العابدين از پدرش سرور جوانان بهشت حسين، از پدرش علي بن ابي طالب عليه السلام نقل كرد كه فرمود از پيامبر (ص) شنيدم كه مي فرمود فرشته ي خدا جبرئيل گفت خداي متعال فرموده است: منم خداي يكتا كه خدايي جز من نيست، مرا بپرستيد، كسي كه با اخلاص گواهي دهد كه خدايي جز «الله » نيست در قلعه ي من در آمده و كسي كه به قلعه ي من در آيد از عذاب من ايمن خواهد بود.) (34)

در روايتي ديگر «اسحق بن راهويه » كه خود در اين جمع بوده است مي گويد: امام پس از آنكه فرمود خدا فرموده است:

«لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي » اندكي بر مركب خود راه پيمود و آنگاه به ما فرمود: «بشروطها و انا من شروطها» (35) يعني ايمان به يگانگي خدا كه موجب ايمني از عذاب الهي مي شود شرايطي دارد و پذيرش ولايت و امامت ائمه عليهم السلام از جمله ي شرايط آن است.

در تواريخ ديگري نقل شده، هنگامي كه امام اين حديث را مي فرمود، مردمان نيشابورـكه در آن هنگام از شهرهاي بزرگ خراسان و بسيار پرجمعيت و آباد بود و بعدها در حمله ي مغول ويران شدـچنان انبوه شده بودند كه مدتي طولاني از صداي فرياد و گريه ي مردم از شوق ديدار امام، گفتن حديث ممكن نمي شد تا روز به نيمه رسيد، و پيشوايان و قضات فرياد مي زدند: اي مردم گوش كنيد و پيامبر را در مورد عترتش ميازاريد، و خاموش باشيد...

سر انجام امام در ميان شور و شوق مردم حديث را فرمود و بيست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن كلمات امام شد. (36)

«هروي » مي گويد: امام از نيشابور بيرون آمد و در ده سرخ (37) به امام عرض كردند ظهر شده است آيا نماز نمي گذاريد؟

امام پياده شد و آب خواست، و ما آب نداشتيم، امام بدست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمه يي جاري شد چنان كه آن گرامي و همه ي همراهان وضو ساختند، و اثر اين آب تاكنون باقي است. (38)

و چون به «سناباد» رسيد به كوهي كه از سنگ آن ظروفي مي ساختند تكيه كرد و فرمود:

«خداوندا مردم را از اين كوه سودمند فرما و در آنچه در ظروفي كه از اين كوه مي تراشند قرار گيرد بركت ده » و آن گاه فرمان داد ديگهايي براي او از سنگ آن كوه تهيه كنند و فرمود: طعام او را جز در اين ديگها نپزند (39) ، و آن گرامي در غذا بي تكلف و كم خوراك بود. (40)

آن گاه در طوس به خانه ي «حميد بن قحطبه طائي » وارد شد، و به بقعه يي كه «هارون الرشيد» در آن مدفون بود (41) در آمد، و در يك سوي گور هارون با دست خطي كشيد و فرمود:

«هذه تربتي ، و فيها ادفن و سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتي و اهل محبتي ...» (42)

(اين خاك من است و در آن مدفون خواهم شد، و به زودي خداي متعال اين مكان را زيارتگاه و محل رفت و آمد شيعيان و دوستدارانم قرار خواهد داد...) سرانجام امام عليه السلام به مرو رسيد، و مأمون او را درخانه يي مخصوص و جدا از ديگران فرود آورد و بسيار احترام كرد... (43)

پيشنهاد مأمون

پس از ورود امام به مرو، مأمون پيام فرستاد كه مي خواهم از خلافت كناره گيري كنم و اين كار را به شما واگذارم، نظر شما چيست؟

امام نپذيرفت، مأمون بار ديگر پيغام داد چون پيشنهاد اول مرا نپذيرفتيد ناچار بايد ولايتعهدي مرا بپذيريد.امام به شدت از پذيرفتن اين پيشنهاد نيز خودداري كرد.مأمون امام را نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد، «فضل بن سهل ذوالرياستين » نيز در آن مجلس بود. مأمون گفت: نظر من اين است كه خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم. امام قبول نكرد، مأمون پيشنهاد ولايتعهدي را تكرار كرد باز امام از پذيرش آن ابا فرمود.

مأمون گفت: «عمر بن خطاب » براي خلافت بعد از خود شورايي با عضويت شش نفر تعيين كرد و يكي از آنان جد شما علي بن ابي طالب بود، و عمر دستور داد هر يك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند، اينك چاره يي جز قبول آنچه اراده كرده ام نداري ، چون من راه و چاره ي ديگري نمي يابم.

مأمون با بيان اين مطلب تلويحا امام را تهديد به مرگ كرد، و امام ناچار با اكراه و اجبار وليعهدي را پذيرفت و فرمود:

«ولايتعهدي را مي پذيرم به شرط آنكه آمر و ناهي و مفتي و قاضي نباشم و كسي را عزل و نصب نكنم و چيزي را تبديل و تغيير ندهم »

و مأمون همه ي اين شرايط را پذيرفت (44) ، و بدين ترتيب ولايتعهدي خود را بر امام تحميل كرد تا با اين توطئه هم امام را زير نظر داشته باشد كه نتواند مردم را به سوي خويش بخواند، و هم علويان و شيعيان را آرام سازد، و پايه هاي حكومت خود را تحكيم بخشد.

«ريان بن صلت » مي گويد: خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و عرض كردم اي فرزند پيامبر (ص)! برخي مي گويند شما قبول وليعهدي مأمون را نموده ايد با آنكه نسبت به دنيا اظهار زهد و بي رغبتي مي فرماييد!

فرمود: «خدا گواه است كه اينكار خوشايند من نبود، اما ميان پذيرش وليعهدي و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذيرفتم...آيا نمي دانيد كه «يوسف » پيامبر خدا بود و چون ضرورت پيدا كرد كه خزانه دار عزيز مصر شود پذيرفت، اينك نيز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام وليعهدي را به اكراه و اجبار بپذيرم، اضافه بر اين من داخل اين كار نشدم مگر مانند كسي كه از آن خارج است (يعني با شرايطي كه قرار دادم مانند آن است كه مداخله نكرده باشم) به خداي متعال شكايت مي كنم و از او ياري مي جويم » (45)

«محمد بن عرفه » مي گويد، به امام عرض كردم: اي فرزند پيامبر خدا!چرا وليعهدي را پذيرفتي ؟

فرمود: «به همان دليل كه جدم علي عليه السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند» (46)

«ياسر خادم »مي گويد: پس از آنكه امام ولايتعهدي را قبول كرده بود، او را ديدم دستهايش را به سوي آسمان بلند كرده، مي گفت:

«خدايا تو مي داني كه من بناچار و با اكراه پذيرفتم، پس مرا مؤاخذه مكن همچنان كه بنده و پيامبرت يوسف را مؤاخذه نكردي هنگامي كه ولايت مصر را پذيرفت » (47)

و نيز به يكي از خواص خود كه از ولايتعهدي امام خوشحال بود فرمود:

«خوشحال نباش اين كار به انجام نخواهد رسيد و به اين حال نخواهد ماند» (48)

موضعگيري منفي امام

امام بظاهر و در گفتار وليعهدي را پذيرفت ولي عملا آن را نپذيرفته بود زيرا شرط كرد كه هيچ مسئوليتي نداشته باشد و در كارها مداخله يي نكند.مأمون شرايط را قبول كرده بود ولي گاهي مي كوشيد برخي كارها را بر امام تحميل كند و امام را آلت اجراي مقاصد خود قرار دهد، ولي امام بشدت مقاومت مي كرد و هرگز با او همكاري نمي كرد.

«معمر بن خلاد» مي گويد: امام رضا عليه السلام برايم نقل كرد كه مأمون به من گفت برخي از افراد مورد اعتماد خودت را معرفي كن تا حكومت شهرهايي كه بر من شوريده اند به آنان واگذار كنم.به او گفتم: «اگر به شرايطي كه پذيرفتي وفا كني من هم به عهدم وفا خواهم كرد، من در اين كار به اين شرط داخل شدم كه امر و نهي و عزل و نصب نكنم و مشاور هم نباشم تا پيش از تو در گذرم، سوگند به خدا خلافت چيزي است كه به آن فكر نمي كردم، آنگاه كه در مدينه بودم بر مركبم سوار مي شدم و رفت و آمد مي كردم، و اهل شهر و ديگران حوايج خود را به من عرضه مي داشتند و من بر آورده مي ساختم، و آنان و من همچون عموها بوديم (مثل وابستگان با هم انس و صميميت داشتيم) و نامه هايم در شهرها مقبول و مورد احترام بود تو نعمتي بيش از آنچه خداوند به من عطا كرده است براي من نيفزوده يي ، و هر نعمتي هم بخواهي بيفزايي باز از خداست كه به من عطا مي شود»مأمون گفت من به عهدم وفا دارم. (49)

جشن ولايتعهدي

پس از آنكه امام عليه السلام مقام وليعهدي را بگونه يي كه ذكر شد پذيرفت، مأمون براي اعلام به مردم و بهره برداريهاي سياسي و تظاهر به اينكه بسيار خشنود و خوشحال است جشني بر پا كرد، و روز پنجشنبه براي درباريانش جلوس ترتيب داد و«فضل بن سهل »بيرون رفت و مردم را از نظر مأمون در باره ي امام رضا عليه السلام و وليعهدي او آگاه ساخت، و فرمان مأمون را ابلاغ كرد كه بايد لباس سبز (كه لباس مرسوم علويان بود) بپوشند و پنجشنبه ي ديگر براي بيعت با امام حاضر شوند...

در روز تعيين شده همه ي طبقات اعم از درباريان و فرماندهان سپاه و قاضيان و ديگران در لباس سبز حاضر شدند، مأمون نشست و براي امام عليه السلام نيز جايگاه ويژه يي ترتيب داده بودند و امام نيز با لباس سبز در حاليكه عمامه بر سر و شمشيري به همراه داشت نشست، مأمون دستور داد فرزندش «عباس بن مأمون » اولين نفر باشد كه با امام بيعت مي كند، امام دست خود را بلند كرد چنان كه پشت دست به طرف چهره يي خودش و كف دست به سوي بيعت كننده بود.

مأمون گفت: دستت را براي بيعت بگشا.

امام فرمود: رسول خدا (ص) اين چنين بيعت مي شد.

آنگاه مردم با امام بيعت كردند و دست او همچنان بالاي دستها بود، در اين مجلس كيسه هاي پول تقسيم شد، و سخنرانان و شاعران در باره ي فضايل امام و در مورد كاري كه مأمون انجام داده بود داد سخن دادند...

سپس مأمون به امام گفت: شما نيز خطبه بخوانيد و سخن بگوييد.

امام پس از حمد و ثناي الهي خطاب به حاضران فرمود:

«ما بر شما حقي از ناحيه ي پيامبر (ص) داريم و شما نيز بر ما حقي بخاطر پيامبر (ص) داريد، پس هنگامي كه شما حق ما را ادا كرديد بر ما نيز لازم است حقتان را محترم بشماريم » و ديگر در آن مجلس چيزي نفرمود.

مأمون دستور داد درهمها را بنام «رضا» سكه زدند. (50)

برپايي نماز عيد

در يكي از اعياد اسلامي مانند عيد فطر يا عيد قربان، مأمون براي امام پيام فرستاد كه امامت نماز عيد را بپذيرد و نماز را برگزار فرمايد. امام پاسخ داد: تو شرايطي كه ميان من و توست مي داني ، مرا از اقامه ي نماز معذور دار.

مأمون گفت: منظورم از اين كار آن است كه مردم مطمئن شوند و نيز فضيلت تو را بشناسند!

فرستاده چند بار ميان مأمون و امام رفت و آمد كرد، و چون مأمون بسيار اصرار ورزيد امام پاسخ داد: بيشتر دوست دارم مرا از اين كار معاف داري ، ولي اگر نمي پذيري و ناچار بايد اين كار را انجام دهم، من براي اقامه ي نماز عيد مانند رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمؤمنان علي عليه السلام بيرون خواهم آمد.

مأمون پذيرفت و گفت: هر طور مايل هستيد بيرون بياييد، و دستور داد فرماندهان و درباريان و عموم مردم بامداد عيد جلو خانه ي امام حاضر شوند.

بامداد عيد پيش از طلوع آفتاب كوچه ها و راهها از مردم مشتاق پر شد و حتي زنان و كودكان هم آمده بودند و بيرون آمدن امام را انتظار مي بردند.فرماندهان به همراه سپاهيان، سوار بر مركبهاي خود جلوي منزل امام ايستاده بودند، آفتاب سر زد، امام غسل كرد و لباس پوشيد و عمامه يي سپيد كه از پنبه بافته شده بود بر سر نهاد، و يك سر عمامه را بر سينه و سر ديگر را از پس پشت بر كتف افكند، خود را معطر ساخت و عصا در دست گرفت، و به همراهان خويش فرمود: آنچه انجام مي دهم انجام دهيد.

آن گاه پاي برهنه در حاليكه شلوار و نيز دامن لباس را تا نيمه ساق پا بالا آورده بود. به راه افتاد، پس از چند گام سر به سوي آسمان بلند كرد و تكبير گفت، همراهانش به تكبير او تكبير گفتند...امام به در سراي رسيد و ايستاد.

فرماندهان و سپاهيان چون امام را چنان ديدند از مركبها بر زمين جستند و پاپوشها از پاي در آوردند و پا برهنه بر خاك ايستادند.

امام بر در سراي تكبير گفت و انبوه مردم با او تكبير گفتند، صحنه چنان شور و عظمتي داشت كه گويي آسمان و زمين با او تكبير مي گويند، شهر مرو را سراسر گريه و فرياد فرا گرفت. «فضل بن سهل » چون اوضاع را چنين ديد به مأمون خبر برد و گفت: اي امير! اگر«رضا» بدين گونه به مصلاي نماز برسد فتنه و آشوب مي شود و ما همه بر جان خويش بيمناكيم، به او پيام بفرست كه باز گردد.

مأمون به امام پيام داد: ما شما را به زحمت انداختيم و دوست نداريم به شما زحمت و رنجي برسد، شما باز گرديد و با مردم همان كسي كه قبلا نماز مي خواند نماز را برگزار نمايد.

امام دستور داد كفش او را بياورند، و پوشيد و سوار شد و به خانه بازگشت. (51) و مردم بر نفاق و عوامفريبي مأمون پي بردند و دريافتند آنچه در مورد امام ابراز مي دارد تظاهر است، و هدفي جز رسيدن به اغراض سياسي خود ندارد...

بحث و مناظره

مأمون در سياست مزورانه ي خود عليه امام، توطئه هاي ديگري نيز انديشيده بود، او كه از عظمت مقام معنوي امام در جامعه رنج مي برد مي كوشيد با روبرو كردن دانشمندان با آن حضرت، و به بهانه ي بحث و مناظره ي علمي و استفاده از دانش امام، شكستي بر آن گرامي وارد سازد تا شايد بدين وسيله از محبوبيت او در جامعه بكاهد، و در نظر مردم امام را بي مايه و بي مقدار سازد، اما اين خدعه و مكر مأمون نتيجه يي جز افزايش عظمت امام و شرمساري مأمون نداشت، و آفتاب دانش الهي امام در مجالس علمي چنان مي درخشيد كه خفاش مزوري چون مأمون را هر بار در آتش حسد كورتر مي ساخت.

«شيخ صدوق » فقيه و محدث بزرگوار شيعه كه پيش از هزار سال پيش مي زيسته است، مي نويسد:

«مأمون از متكلمان گروههاي مختلف و گمراه افرادي را دعوت مي كرد، و حريص بر آن بود كه آنان بر امام غلبه كنند، و اين به جهت رشگ و حسدي بود كه نسبت به امام در دل داشت، اما آن حضرت با كسي به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت امام اعتراف كرد و به استدلال امام سر فرود آورد...» (52)

«نوفلي » مي گويد: مأمون عباسي به «فضل بن سهل » فرمان داد سران مذاهب گوناگون همچون «جاثليق » و «راس الجالوت » و بزرگان «صابئين » و «هربذ اكبر» و پيروان زرتشت، و «نسطاس رومي » و متكلمان (53) را جمع كند، «فضل » ايشان را گرد آورد...

مأمون به وسيله ي «ياسر» متصدي امور امام رضا عليه السلام از امام تقاضا كرد در صورت تمايل با سران مذاهب سخن بگويد، و امام پاسخ داد فردا خواهم آمد، چون ياسر بازگشت امام به من فرمود:

«اي نوفلي ! تو عراقي هستي و عراقي هوشيار است، از اين كه مأمون مشركان و صاحبان عقايد را گرد آورده است چه مي فهمي ؟»

گفتم: فدايت شوم، مي خواهد شما را بيازمايد و ميزان دانشتان را بشناسد...

فرمود: «آيا مي ترسي آنان دليل مرا باطل سازند؟»

گفتم: نه به خدا سوگند، هرگز چنين بيمي ندارم، و اميد مي دارم خدا تو را بر آنان پيروز گرداند.

فرمود: «اي نوفلي ! دوست داري بداني مأمون چه وقت پشيمان مي شود؟»

گفتم: آري .

فرمود: «آن گاه كه من بر اهل تورات با توراتشان، و بر اهل انجيل با انجيلشان، و بر اهل زبور با زبورشان، و بر صابئين با زبان عبري خودشان، بر هربذان با زبان پارسي شان، و بر روميان با زبان خودشان، و بر اصحاب مقالات با لغتشان استدلال كنم، و آن گاه كه هر دسته يي را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم، و دست از عقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند، مأمون درمي يابد مسندي كه بر آن تكيه كرده است حق او نيست و در اين هنگام مأمون پشيمان مي گردد و بعد امام فرمود و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم...»

بامداد ديگر امام به مجلس آنان آمد...، «راس الجالوت » عالم يهودي گفت: ما از تو به جز از تورات و انجيل و زبور داود و صحف ابراهيم و موسي نمي پذيريم (54)، آن حضرت قبول كرد، و با آنان به تورات و انجيل و زبور براي اثبات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله به تفصيل استدلال فرمود، آن گرامي را تصديق كردند و نيز با ديگران بحث كرد و چون همه خاموش ماندند فرمود: «اي گروه اگر در ميان شما كسي مخالف است و پرسشي دارد بي شرم و بيم بگويد».

«عمران صابي » كه در بحث و علم كلام بي نظير بود گفت: اي دانشمند! اگر نه اين بود كه خود به پرسيدن دعوت كردي پرسشي نمي كردم، زيرا من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفتم، و با متكلمان آن سرزمينها سخن گفتم، كسي را نيافتم كه وحدانيت خداي را بر من ثابت كند...

امام عليه السلام به تفصيل برهان اثبات خداي واحد را براي او بيان فرمود، (55) عمران قانع شد و گفت: سرور من، دريافتم و گواهي مي دهم كه خدا چنان است كه شما فرمودي ، و محمد بنده ي اوست كه براي هدايت و با ديني درست برانگيخته شده، آنگاه به قبله رو كرد و به سجده در افتاد و اسلام آورد. متكلمان چون سخن «عمران صابي »را شنيدند ديگر چيزي نپرسيدند، و در پايان روز مأمون برخاست و با امام عليه السلام به درون خانه رفتند، و مردم پراكنده شدند. (56)


پاورقي

28- بحار ج 49 ص 189

29- كافي ج 1 ص 498- منتهي الامال

30- بحار ج 49 ص 91- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 178

31- عيون ج 2 ص 181- 182

32- بحار الانوار ج 49 ص 118

33- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 131

34- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 132- 133

35- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 134

36- بحار ج 49 ص 127

37- ده سرخ در نيم فرسخي شريف آباد و شش فرسخي مشهد مقدس واقع شده است (منتخب التواريخ ص 544)

38- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

39- ظروفي كه از سنگ اين كوه مي‏تراشند هم اكنون نيز بسيار مورد توجه است

و از همين سنگ انواع وسائل ديگر نيز ساخته مي‏شود و از كالاها و سوقاتهاي

معروف شهرستان مشهد است، و عموم اهالي مشهد از داستان دعاي حضرت در مورد

اين كوه و بركت آن آگاهي دارند.

40- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

41- همين مكاني كه اكنون مرقد مطهر امام رضا عليه السلام است.

42- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135- 136

43- ارشاد مفيد ص 290

44- ارشاد مفيد ص 290

45- علل الشرايع ص 227- 228 و عيون اخبار الرضا ج 2 ص 138

46- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 141

47- امالي صدوق ص 72

48- ارشاد مفيد ص 292

49- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 164

50- ارشاد مفيد ص 292- 291

51- ارشاد مفيد ص 214- 213- عيون اخبار ج 2 ص 149- 148

52- بحار ج 49 ص 175- 176

53- جاثليق: رئيس اسقفان مسيحي- راس الجالوت: رئيس علماي يهود- صابئين:

فرشته پرستان يا ستاره پرستان يا كسانيكه به نوبت و شريعتي ايمان نداشتند-

هربذ: معرب‏«هربد»است و به خادم آتشكده و قاضي گبران و آتش پرستان گفته

مي‏شود نسطاس: پزشك رومي- متكلمان: كساني كه در علم عقائد مهارت داشتند.

54- راس الجالوت يهودي بود و به انجيل ايمان نداشت ولي به آن آشنايي داشت

و مي‏خواست از اين راه نيز امام را در حضور مسيحيان بيازمايد تقاضا كرد كه

امام به انجيل نيز استدلال كند.

55- برهان مفصل و ژرفي كه امام عليه السلام در آن مجلس بيان فرمود در كتاب‏«توحيد صدوق‏» ذكر شده است.

56- توحيد صدوق ص 429- 427 و اثباة الهداة ج 6 ص 45- 49