پاياني كه پايان نيست!


پاياني كه پايان نيست!

خورشيد طلوع كرد. آسمان آبى بود و تنها چند تكه ابر در اين جا و آن جا به طور پراكنده ديده مى شد؛ باد نمى وزيد. شب گذشته، باد ابرها را جارو كرده بود.

سيد محمد رفت تا كنار در حرم بايستد. پرتو آفتاب، گنبد و گلدسته ها را گرم مى كرد. رؤياى شب پيش هم چنان بر ذهن سيد محمد چيره بود. هنوز آن صداى آسمانى در درون شعله ورش طنين مى افكند.

زائران دسته دسته مى آمدند و به حرم، اداى احترام مى كردند. نزديك در مسافران با تن پوش هاى پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاى مى نوشيدند و از اين طرف و آن طرف حرف مى زدند. يكى از آن ها سرش را تكان داد و گفت:« چگونه از اين دوشيزه به خاطر كارى كه ديشب كرد، تشكر كنيم.»

ـ كولاك عجيبى بود. راه را گم كرده بوديم.

ـ اگر چند دقيقه ديرتر گلدسته ها را روشن كرده بودند، ما مرده بوديم. (223)

ـ ناگهان نورى ـمثل نور فانوس دريايى در بندرـديديم.

ـ دوست من ! اهل بيت، لنگرگاه، آدم هاى سرگردان هستند.

ـ پس فردا براى زيارت برادرش به طرف مشهد حركت مى كنيم.

ـ صبر كن چند روزى مهمان اين خانم باشيم.

سيد محمد حيرت زده به حرف هاى آنان گوش مى داد. چشمانش از اشك لبريز بود. به سوى آن ها رفت و گفت:« برادرانم! من بودم كه چراغ گلدسته ها را روشن كردم؛ البته در رؤيا، دوشيزه اى را ديدم سرا پا نور كه من فرمود:« برخيز و چراغ هاى گلدسته ها را روشن كن!» او سه بار اين جمله را گفت.»

مسافران حيرت زده پرسيدند:« يعنى گلدسته ها معمولاً اين وقت از نيمه شب روشن نمى شوند؟»

ـ نه! چون ما چراغ ها را پيش از نيمه شب خاموش و يك ساعت مانده به اذان صبح روشن مى كنيم.

دانه هاى مرواريد اشك از چشم ها برگونه ها غلتيد؛ اشك هاى عاشقانه، اشك هاى فروتنى .

سيد محمد رضوى اين كرامت را نوشته است و هر سالـهنگامى كه سال شب اين خاطره گرما بخش فرا مى رسيدـبراى بزرگداشت آن كرامت، در چنان شبى چراغ ها را زودتر برمى افزود. هر سال در آن ساعت و هنگامى كه برف سنگين بهمن ماه فرو مى ريزد، مسافران، گلدسته هاى لبريز از نور را مى بينند، گلدسته هايى بسان فانوس هاى دريايى كه چلچراغ اميد ره گم كردكان درياى حيرت هستند.


پاورقي

223 ـ كريمه اهل بيت، ص273.