خوشه هاي مرگ، چشمه هاي اشك


خوشه هاي مرگ، چشمه هاي اشك

روزها گذشتند ومحرم با خاطرات اندوهگينش رخت بربست. اينك پايان صفر و پاييز غم آفرين بود. پاييزى كه دغدغه ها را در دل غريبان برمى انگيخت.

انارها رسيدند و ناخن هاى پسر بشير آن قدر بلند شدند كه از مردم شرم مى كرد. (198)

صبح بود و مأمون تنها نشسته بود. عنكبوت دسيسه در حال تنيدن تارى ديگر بود. بقچه كوچك را گشود. در آن پودرى سپيد رنگ به سان آرد ذرت بود. سيمى كه به نازكى سوزن بود، به آن سم آغشت و در دانه هاى خوشه انگور ظرف بلورين تزريق كرد. كار تزريق با دقت و احتياط و با انگورهاى يك طرف ظرف انجام شد.

نيمروز بود كه به دنبال امام فرستاد. براى وانمود كردن به ديندارى ، مشغول گرفتن وضو شد كه امام به درون آمد. خدمت كارى بر دستان او آب مى ريخت. حضرت (ع) فرمود:« اى اميرمؤمنان! كسى را شريك عبادت پروردگارت قرار نده.» (199)

مأمون آن چه را كه در دل مى گذراند، پنهان داشت و با خشونت به خدمت كارش گفت:« ابريق را به من بده!»

وضو به پايان رسيد. مأمون از گوشه چشم به امام نگريست. امام بر قاليچه زيباى ايرانى نشسته بود. آفتاب پاييزى ، درختان انار را از نور و گرما سرشار مى كرد. سايه روشن ها، تابلويى با رنگ هاى هماهنگ پديد آورده بودند.

مأمون خوشه اى انگور برداشت و به امام تعارف كرد:« اى اباالحسن! انگورى زيباتر از اين ديده اى ؟»

حضرت بيمناك پاسخ داد:« شايد انگور بهشتى زيباتر از اين باشد.»

ـ بخور اى اباالحسن!

ـ ميل ندارم.

مأمون با خشمى پنهان گفت:« شما انگور دوست داشتيد. چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد؟! نكند مرا متهم به چيزى مى كنيد؟»

و خود، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين، تن به ترورى ناگزير است. پس، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ (200) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهى آتشين به مأمون نگريست. مأمون دستپاچه پرسيد:« كجا؟»

حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى زد، پاسخ داد:« به آن جا كه مرا فرستادى !»

او به اتاق خويش بازگشت. آن گاه حس كرد، درد خنجرى است كه به آرامى و با خشنونت در جگرش فرو ميرود و جانش در آستانه سفر است. دل بزرگش تاب زندگى در جان لبالب از آشوب را نداشت. امام آن روز را در بستر ماند. مأمون نيز وانمود كرد كه بيمار است و در بستر ماند. (201) سپس خدمت كارش را نزد حضرت فرستاد و گفت:

« اميرمؤمنان مى گويد: آيا رضا چيزى نياز ندارد؟ آيا مرا پندى مى دهد؟» امام، قلب حقيقت را نشانه رفت.

ـ به او بگو:« پندم به تو اين است كه به كسى چيزى ندهى كه از آن پشيمان شوى .» (202)

مأمون منتظر بود؛ منتظر شنيدن فرياد، مويه و يا سوگوارى ؛ اما خبرى نشد. شايد سه دانه انگور براى قتل كسى كه بغداد فتنه گر او را دوست نداشت، كافى نبود.

حال امام لحظه به لحظه رو به وخامت گذاشت. تبى شديد او را فراگرفت، خبر انگور سمى در كاخ و در بيرون كاخ پيچيد. مأمون هم چنان در بستر ماند؛ اما تبى نبود. پيكرش تكه اى گوشت سرد بود؛ بى احساس و عاطفه و بى هيچ عشقى . دل او همانند تكه اى سرب بود. اندك اندك، دغدغه ها وجود او را فرا گرفتند. اگر رضا از دسيسه مأمون لب به سخن بگشايد، چه مى شود؟ اگر آن را به برخى از دوستان نزديك و فرماندهان ارتش بازگويد، چه خواهد شد؟ به كسانى كه از چشمان و رفتارشان احترام به حضرت خوانده مى شد؟

جاسوس منزل حضرت وارد اتاق مأمون شد و گفت:« هرثمه بن اعين به ديدار رضا آمد.» (203)

مأمون با خشم بر سرش فرياد كشيد:« اين جا چه كار مى كنى ، احمق؟! برو و گوش بده چه مى گوند!»

ـ اين كار را كردم؛ اما نتوانستم حتى يك كلمه از حرف هايشان را بشنوم. رضا با صدايى خفيف حرف مى زند و هرثمه سرش را پايين گرفته است و گوش مى دهد. انگار گريه هم مى كند.

ـ برو دنبال ابن بشير.

ـ به روى چشم سرورم.

پسر بشير هراسناك آمد و بى مقدمه گفت:« اى اميرمؤمنان! انارها رسيدند.»

ـ مى دانم. آن صندوق را بگشا و بقچه مهر و موم شده را به من بده.

پسربشير بقچه زرد رنگ را آورد. مأمون گفت:« مهر را بشكن. دستت را داخل آن بكن و دارويى را كه در آن است، به هم بزن.»

پسر بشير تمام كارها را بى پرسش كرد. آن قدر آرد سپيد را به هم زد كه ناخن هايش پر از آرد شدند. مأمون برخاست و بقچه را در صندوق گذاشت. رو به خادمش كرد و گفت:« الآن مى رويم به عيادت رضا. تب دارد.»

ـ ...؟!

ـ چرا مثل ابلهان مى نگرى ؟

خليفه وانمود كرد كه به سختى از جا برمى خيزد. او به سوى اتاق امام گام برداشت.

حضرت تلاش كرد تا براى احترام برخيزد؛ مأمون اشاره كرد كه در بستر بماند. در نزديكى بالش او نشست. هرثمه پس از درود به مأمون از اتاق خارج شد. سكوتى ژرف چيره شد. خليفه آن را شكست و گفت:« اى اباالحسن! تب دارى . سزاوار است كه آب انار بنوشى .»

امام با صدايى ضعيف فرمود:« نيازى به آن ندارم.»

ـ بايد بخورى ! به جان خود قسمت مى دهم!

فرمانبرى را صدا زد و دستورداد:« برايمان انارى بچين.»

خادم، انار مرگ را آورد. پسر بشير هم چنان حيرت زده به رخدادها مى نگريست. مأمون رو به او گفت:« بيا جلو. اين را پوست بكن و دانه كن.»

در اين لحظه بود كه او نقش خويش را در ترور حقيقت دريافت. او دستش را دراز كرد و با ناخن هايى به سان ناخن هاى گرگ، انار را گرفت . خدمتكارى جامى بلورين آورد آن چنگالهاى حيوانى ، دانه هاى ياقوتى انار را در جام افكند. پودر سپيد، به سان سم افعى در آن فرومى ريخت.

كار پايان يافت. مأمون گوشه كاسه را گرفت. ملاقه مرگ را از دانه هاى آغشته با سم پركرد. امام زير لب قرآن مى خواند. ملاقه دوم و سوم و... امام به مردى نگريست كه چهره قابيل را داشت و گفت:« كافى است. به مقصودت رسيده اى !»

با گفتن اين سخن چهره اش را به طرف پنجره اى چرخاند كه بر باغ انار گشوده مى شد. پرتو كم رنگ پاييزى ، شاخ ها را فرا گرفته بود. (204)

مأمون برخاست. از شادى در درونش مى رقصيد؛ به سان شادمانى گوركن به هنگامى كه جنازه كودكى را مى آورند. امام با دليرى به سوى سرنوشت رهسپار شد. ديگر سايه اى نبود.

سراسر جهان ابرى بود. زمان، هم چون جويبارى كوچك با آوايى آرام از ميان انارستان عبور مى كرد. موج نگرانى ، وجود آن هايى را كه دلشان به عشق مرد پنجاه و يك ساله حجازى مى تپيد، فرا گرفت. مردان با دل هاى شكسته، بر گرد شمعى حلقه زدند كه به پايان نورافشانى خود مى رسيد. چشم ها تر بودند. اشك هايى از سر خشم، پيمان و وداع سرازير مى شدند. ياسر، خدمت كار حضرت خشمگنانه فرياد برآورد:« نفرين بر گرگ عباسيان. نفرين بر گرگى كه پوستين روبهان را پوشيده است!»

آفتاب پاييزى رو به سوى مغرب داشت. آن روح بزرگ با آن همه كه مهياى كوچ بود، اما هم چنان مى درخشيد.

امام با صدايى ضعيف، واژگان آسمانى را تكرار مى كرد . (205) « بگو اگر در خانه هاى خويش هم بوديد، كسانى كه كشته شدن در سرنوشتشان نوشته شده بود [با پاى خويش]، به قتل گاه خويش رهسپار مى شدند.» (206)

امام پلك هايش را گشود و به ياسر فرمود:« كسى چيزى خورده است؟»

ـ با اين حالى كه شما داريد چه كسى غذا مى خورد؟

امام نيرويش را جمع كرد تا بتواند بنشيند. روحش بر پيكر رنجورش سنگينى مى كرد؛ روحى كه در آستانه كوچ بود.

ـ سفره را بياوريد!

آن گاه رو به هم نشينش كرد و گفت:« همه را صدا بزنيد.»

همه آمدند؛ نگهبان، تيماردار اسب، خدمت كارانى از آفريقا و روم و همه برگرد سفره نشستند. امام با چشمانى كه از عشق و مهربانى مى چكيد، از همه احوال پرسى كرد... هنگامى كه همه سير شدند و برخاستند، ديگر نيروى امام به پايان رسيده بود. پس بيهوش بر بالش خويش افتاد.

غروب پاييز، فرجامين گداخته ها، گرما را بر تپه ها مى پراكند. مرد حجازى به هوش آمد. آخرين نگاهش را به جهان سنگين از غمهاى انسانى افكند. در لحظه كوچ، زير لب زمزمه كرد:« امر الهى سنجيده و به سامان است.»(207)

و چشمانش رابست. خورشيد آن روز خاموش شد. (208) تاريكى غروب، بسان خاكستر متراكم در افق اندوهگين افزون شد. مويه هاى عاشورايى برخاست. تاريكى بر كاخ سايه افكند. قنديل ها خاموش بودند. خورشيد رفته بود و قابيل بر پيكر هابيل مى رقصيد. قابيل زمان، مأمون آمد؛ با اشك هاى تمساح گونه اش؛ تا بر پيكر بى پاسخ امام نعره زند:« نمى دانم كدام مصيبت بر من سنگين تر است؟ فقدان و هجران تو ويا تهمت مردم به من كه تو را كشتم؟!» (209)

يكى براى اطلاع دادن به محمد بن جعفرـعموى امامـحركت كرد؛ اما با انبوهى گزمه رو به رو شد. دستور اكيد بر عدم خروج از قصر صادر شده بود؛ هر كس و به هر دليل كه باشد! گردن ها به حال آماده باش كامل درآمدند. جاسوسانى در ميان لشكريان پراكنده شدند كه شامه سگ داشتند. تا بيست و چهار ساعت بعد، خبر درگذشت امام را اعلام نكردند. (210) در پايان صفر سال دويست و سه هجرى قمرى ، آن روح بزرگ به آسمان پرگشود ومراسم شست و شو بر طبق وصيتش انجام شد. مأمون به دنبال محمد بن جعفر و جمعى از خاندان ابى طالب فرستاد تا بيايند و گواهى دهند كه حضرت به طور طبيعى جان سپرده است. (211) با آن كه مأمون شيون مى كرد و همه صداى او را شنيدند كه پيش از مراسم غسل گفته بود:« آرزو داشتم پيش از او مى مردم»، (212) اما موضوع سم خوراندن به حضرت، (213) انگور مشكوك و آب انار زبان زد مردم شد.

صبح روز سوم، پيكر را شستند و براى نماز به مسجد دهكده سناباد بردند. در هواى ابرى خراسان كه سه سال اين مرد حجازى مهمانش بود، جنازه با شكوه بسيار بار ديگر به سوى كاخ حميد بن قحطبه رهسپار شد. زمين كنار گور هارون الرشيد، پيكر را در برگرفت. خاك بر او ريختند. مأمون زمزمه كرد: شايد خدا[به خاطر اين هم جوارى ] هارون را ببخشايد! (214)

محمد بن جعفر (ع) غم گنانه اشك مى ريخت. به ياد برادرش افتاد كه او هم در بغداد، مسموم چشم از جهان پوشيد. چه سرنوشتى ! هارون موسى را مى كشد و پسر هارون، پسر موسى را! تشييع كنندگان برگشتند. تنها مأمون در كنار قبر ماند. سه روز روزه گرفت. با فرا رسيدن شب، مأمون به دنبال هرثمه بن اعين فرستاد. آن شب، مأمون تنها تكه اى نان و نمك خورد. هرثمه آمد و در برابر مأمون نشست. بوى خاك عطرآگين از قبر بر مى خاست. اشك هاى هرثمه نتوانست حقيقت را پنهان سازد و گفت:« به من فرمود: اى هرثمه! اينك لحظه كوچ من به سوى خداست. به پدران و نيايم مى پيوندم. اين سركش، پيش از اين هم تصميم گرفته بود كه با انگور و انار مرا مسموم كند.» (215)

مأمون با صداى بلند گريست و يا چنين وانمود كرد. خويش را بر قبر افكند و گفت:« واى بر مأمون از بيم رسول خدا! واى بر وى از على بن ابى طالب! واى بر او از فاطمه! سوگند به خدا كه اين، زيانى آشكار است.» (216)

او در حالى كه سعى مى كرد نگاهش در نگاه هرثمه گره نخورد، گفت:« اى هرثمه! اين سخن را پنهان دار و آن را نپراكن.»

و پس از سكوتى سنگين گفت:« برو!»

هرثمه برخاست تا به دهكده برگردد؛ اما به آن جا نرسيد. روز بعد، پيكرش را در كنار جاده يافتند! مدتى نگذشت كه مأمون، پسرش حاتم را با حكمى به فرمانروايى ارمنستان و آذربايجان منصوب كرد! (217)

سه روز گذشت و روزه مأمون به پايان رسيد. او اعلام كرد كه مى خواهد به سفرش براى رفتن به بغداد ادامه دهد. به گرگان كه رسيدند، محمد بن جعفرـعموى امام هشتم (ع)ـمسموم شد. (218) اندكى بعد، پيكر بى جان حاتم بن هرثمه را در كاخ فرمانروايى اش يافتند! (219) همان گونه كه مأمون به سوى بغداد گام برمى داشت، آسياب مرگ هاى مشكوك مردانى را كه بر پيمان خويش درست عمل مى كردند، مى بلعيد؛ البته مردانى ديگر نيز منتظر بودند.

بغداد، مهيا مى شد تا به پيشباز نوه منصور دوانيقى رود؛ نوه اى كه بار ديگر لباس رسمى اش را از رنگ سبز به مشكى ـكه شعار عباسيان بودـتبديل كرده بود؛ (220) تا كاخ هاى ديگرى بر كناره فرات سر به آسمان بسايند (221) و ماليات مردم قم چند برابر شود.

اوضاع شهر بغداد دوباره به روزهاى خوشگذرانى و بازرگانى برگشت. سوارى كه بر فراز گنبد سبز نشسته بود، با نيزه اش به افقى نشانه رفته بود كه انقلاب ها از آن جا شعله ور مى شدند. (222)

روزها و آب دجله به راه خود ادامه مى دادند.




پاورقي

198 ـ اثبات الوصية، ص215.

199 ـ سيرة الائمة الاثنى عشر، ج2، ص421. ... ظاهراً سخن امام اشاره به

اين حكم فقهى است كه:« انسان سالم بايد خودش وضو بگيرد و ديگرى نبايد در

رساندن آب به اعضاى وضوى او، ياريش دهد.»

200 ـ علم امام، بحث دشوار حديثى است كه از زواياى گوناگون جاى بحث و گفت

و گو دارد. آيا امام همه چيز را مى داند؟ چه لزومى دارد همه چيز را بداند؟

راه يا راه هاى به دست آوردن دانش امام چيست؟ آيا امام على (ع) مى دانست

كه با رفتن به مسجد در آن سپيده دم ماه رمضان به شهادت مى رسد؟ آيا امام

حسين (ع) مى دانست كه در كربلا شهيد خواهد شد؟ آيا... امام رضا مى دانست

كه انگور يا انار مسموم است؟ اگر مى دانستند، رفتارشان خود اقدام به

خودكشى به شمار نمى آمد؟پاسخ دادن به همه اين پرسش ها و ديگر سؤال هاى

مربوط به علم امام، كتاب هاى مفصلى را مى طلبد كه دانشمندان شيعه در بستر

تاريخ آن ها را نوشته اند؛ اما آن چه به طور بسيار فشرده در اين جا بايد

گفت اين است كه: ضرورت گستردگى دانش امام (ع): از آن جا كه وظيفه اصلى

امام، « هدايت انسان است، اين مهم مستلزم آگاهى وى از تمام ابعاد وجودى

[درونى و برونى] انسان و زواياى پنهان و آشكار هستى است؛ تا بتواند آدمى

را به چشمه خوشبختى هر دو سرا برساند. او بايد از همه مسائلى كه براى

رسيدن و رساندن بشر به اين هدف لازم است، آگاه باشد. به همين خاطر، امام

در هر عصرى، دانشمندترين فرد آن روزگار است.راه هاى كسب دانش امام (ع):


آن چه را كه پيامبر از راه جبرئيل و از خداوند فراگرفته بود، به امام على

و ايشان به امام حسن و... هر كدام به از آنان در پايان عمر خويش به امام

بعد از خود مى آموختند. بيشتر آموخته هاى پيامبر به امام على، به خط امام

نخست در كتابى به نام « كتاب على» جمع آورى شده كه هر امام به امام بعدى

سپرد و اينك در اختيار امام زمان (ع) است.
2 ـ قرآن كه انواع علوم در آن هست و امام با دورن و برون آن آشنايى كامل دارد.
3 ـ ارتباط با غيب و الهامات خداوندى به قلب آنان.
4

ـ فرشتگان بر آن ها فرود مى آيند و مطالب مورد نيازشان را به آنان مى

آموزانند. (لازم به يادآورى است كه هر كس كه فرشته بر وى نازل مى شود،

لزوماً پيامبر نيست؛ مانند حضرت مريم (س) كه فرشته براو فرود آمد؛ در حالى

كه او پيامبر نبود.)
5 ـ آگاهى از اصل تحريف نشده و دست نخورده كتاب هاى آسمانى پيامبران پيشين.
6 ـ جفر و جامعه و مصحف فاطمه (س) كه نزد آنان است.
7

ـ و ... آيات و روايات بسيارى نيز گوياى گستردگى دانش امامان است. (برخى

از اين احاديث، از طريق اهل سنت نيز نقل شده است.)اطلاع امام از نحوه

شهادت خويش: دست كم دو پاسخ را مى توان به طور بسيار چكيده مطرح كرد كه به

خاطر ظرافت بحث، مستلزم دقت بسيارى است.
الف ـ تمام چهارده معصوم با

وجود علم گسترده شان به زواياى پنهان گفتارها، رفتارها و رخدادها، موظف به

رعايت ظاهر بودند؛ به گونه اى كه گويا مانند همه مردم كوچه و بازار، از

دانش غيبى بى بهره اند.
مثلاً اگر شاكى .متهم به سرقتى را براى قضاوت

نزد رسول خدا (ص) يا يكى ديگر از چهارده معصوم با وجود اين كه آن ها مى

دانستند كه متهم دزد است يا خير، اما ـ همان طور كه پيامبر خود در حديثى

فرمود ـ موظف به رعايت احكام ظاهرى قضايى اسلام بودند؛ يعنى اگر شاكى مى

توانست سارق بودن متهم را اثبات كند سرقت ثابت مى شد و سارق مجازات؛ در

غير اين صورت، سارق رها مى شد. البته تذكر دو نكته ضرورى است:
1 ـ در موارد بسيار بسيار اندكى، به خاطر اهميت قضيه، چهارده معصوم ناگزير به استفاده از اين دانش غيبى خود مى شدند.
2 ـ امام زمان (ع) پس از ظهور، حكم به واقعيت مسائل و رخدادها خواهد كرد.
بنابراين

در حديث نيز آمده ست:« اذا شاؤوا اعلموا»؛ يعنى آنان هر گاه اراده مى

كردند چيزى را بدانند، آن را مى دانستند؛ نه اين كه در همه جا و همه شرايط

از همه چيز اطلاع داشته باشند. اين احتمال وجود دارد كه امام رضا (ع) لحظه

اى كه انار يا انگور را در دهان خويش مى گذاشتند، توجه به سمى بودن آن

نداشتند؛ زيرا اين موضوع از دانش غيبى است و گفتيم كه آنان در شرايط

معمولى از اين دانش استفاده نمى كردند؛ چنان كه گويى فاقد آن هستند. پس از

فرو دادن چند دانه انگور يا انار، احساس سوزش در درون خود كردند و فهميدند

كه مسموم شده اند؛ آن گاه رو به مأمون كردند و فرمودند:« به مقصودت

رسيدى.»
يا:« مى روم همان جا كه مرا فرستادى.» (در نوشيدن شير يا آب

زهرآگين توسط امام مجتبى نيز اين احتمال قابل طرح است.)اشكالى كه ممكن است

در اين جا به ذهن خوانندگان ارجمند برسد اين است كه:« در اين صورت، پس

مبارزات آنان با سركشان زمان خويش و ايستادگى براى دفاع از بنيان مذهب تا

پاى جان، در حالى كه مى دانستند مرگشان هنوز فرانرسيده است، چه ارزشى

دارد؟ پس امام على (ع) كه اين همه در جبهه ها حماسه مى آفريد و با دشمنان

نيرومند و خطرناكش جنگ تن به تن مى كرد، ارزشى ندارد؛ زيرا مى دانست كه

زمان مرگش فرانرسيده است و چشم از جهان فرو بستنش، پس از سال ها در مسجد

كوفه و به دست ابن ملجم خواهد بود!»
پاسخ مختصر چنين است: گرچه در

ابتدا مطلب همان است كه آنان از زمان مرگ خويش آگاه بودند؛ اما فراموش

نكنيم كه شيعه ديدگاهى را باور دارد به نام « بدا» (بدا يكى از مباحث عميق

و جنجالى است) كه بر اين اساس امكان دارد پروردگار به دلايلى، زمان شهادت

آنان را تغيير و زودتر قرار دهد. پس، آن ها هر لحظه احتمال شهادت و مرگ

خويش را مى دادند و مبارزات و رزم هايشان بسى ارجمند است.
بار ديگر

يادآورى مى كنيم كه هم بحث « علم امام و پيامبر (ص)» و هم موضوع بدا مبحثى

دشوار و از ابعاد گوناگون قابل پژوهش است؛ دانشمندان شيعى در طول تاريخ به

طور گسترده اى به طرح اين بحث و پاسخ اشكالات وارد بر آن مراجعه كنند:
1

ـ بررسى هاى اسلامى، علامه طباطبائى، ج2، مقاله « علم امام». 2 ـ صد درس

امامت، عراق چى همدانى، بخش «علم امام». 3 ـ علم امام و پيامبر در قرآن،

مؤسسه در راه حق. 4 ـ پيام قرآن، آيه الله مكارم شيرازى و ديگران، ج9، بحث

«علم امام».(مترجم)

201 ـ مقاتل الطالبيين، ص566.

202 ـ عيون التواريخ، ج3، ص227. سخن امام، دست كم دو بعد دارد: هم اشاره

به دادن ولايتعهدى به حضرت است؛ كه البته اينك با مخالفت و شورش بغداديان

و عباسيان، خليفه پشيمان شده و با كشتن حضرت، راه بازگشت به بغداد را

هموار كرده است؛ و هم اشاره به پشيمانى مأمون در روز رستاخيز از كرده خويش

است؛ روزى كه پشيمانى ديگر سودى ندارد. (مترجم)

203 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص247/ نور الابصار، ص145.

204 ـ حادثه در پاييز سال 818 م. واقع شد.

205 ـ أعيان الشيعة، ج2، ص72.

206 ـ قرآن كريم، سوره آل عمران، آيه 124.

207 ـ قرآن كريم، سوره احزاب، آيه 38.

208 ـ إثبات الوصية، ص216.

209 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص241.

210 ـ مقاتل الطالبيين، ص567/ كشف الغمّة، ج3، ص72.

211 ـ مقاتل الطالبيين، ص567/ كشف الغمّة، ج3، ص72.

212 ـ مقاتل الطالبيين، ص567/ كشف الغمّة، ج3، ص72.

213 ـ تاريخ يعقوبى.

214 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص376.

215 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص47.

216 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص 249.

217 ـ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج2، ص1163.

218 ـ الحياة السياسية للامام الرضا، ص418.

219 ـ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج2، ص1168.

220 ـ مأمون هشت روز پس از بازگشت به بغداد، بار ديگر تن پوش مشكى عباسيان بر تن كرد. موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج2، ص1171.

221 ـ همان مدرك، همان جلد، همان صفحه.

222 ـ تنديسى بر فراز گنبد سبز در كاخ زرين كه منصور دوانيقى آن را بنيان

نهاده بود. اين كاخ هنگامى ساخته شد كه ايشان شهر بغداد را در سال 145هـ.

ساخت. اين تنديس تا سال 329هـ. بود و سپس با وزيدن توفان فروريخت. تاريخ

بغداد، ج1، ص14 ـ 20/ آثار البلاد، ص314.