بر بال مخملين تلاوت


بر بال مخملين تلاوت

سال جديد هجرى فرارسيد. دويست و سه سال از هجرت آخرين پيام آور وحى مى گذشت. آفتاب تير ماه مى تابيد و نور و آتش مى پراكند. سرزمين خراسان، با آن بيابان ها، تپه ها، رمل ها و نمك زارش در زير آفتاب خفته بود. كاخ حميد بن قحطبه در ميان باغ بزرگى مى درخشيد. درختان انار در قسمت شرقى ، پرچينى ساخته بودند. آن روز، امام به عادت هميشه به مناسبت آغاز محرم روزه بود. ابرى از اندوه عاشورايى بر چهره گندم گونش نشسته بود. درونش از يادآورى صحنه هاى كربلا آرامش نداشت. صحنه هايى هم چون لحظه اى كه حسين (ع) تشنه از اسب بركرانه فرات، ميان نواويس و كربلا بر زمين غلتيد وامام به همنشينشـكه اشعرى قمى بودـفرمود:« اى سعد! (186) از ما نزد شما قبرى است؟»

ـ فدايت شوم، منظورتان قبر خواهرتان است؟

ابرهاى باران خيز در چشمان امام حلقه بستند. امام گفت:« آرى ! كسى كه با آگاهى از مقام او به زيارتش رود، از بهشتيان خواهد بود. از پدرم شنيدم كه او از پدرش نقل كرد: خداوند را حرمى به نام مكه است. پيامبر (ص) را حرمى به نام مدينه است. حرم اميرمؤمنان كوفه است و حرم ما قم نام دارد. به زودى بانويى از تبار من در اين جا به خاك سپرده مى شود كه نامش فاطمه است. هر كه وى را زيارت كند[با رعايت شرايط ديگر]، بهشت برايش لازم است.» (187)

خيلى زود در تكه زمينى پاك، گنبدها، گل دسته ها و مسجد ها برپا شد.

اتاقى كه در طوس به نام امام داده بودند، كنار اتاق بزرگ مأمون بود.مأمون وارد شد و امام برخاست. سعد اجازه رفتن گرفت و بيرون رفت. مأمون جا به جا شد و سپس گفت:« اى اباالحسن! امروز جمعه است. (188) برايم خطبه اى بنويس تا براى مردم در نماز جمعه بخوانم.»

ـ باشد.

ـ ساعتى ديگر، پسر بشير (189) را نزدت مى فرستم تا آن را بگيرد.

مأمون اين را گفت و پس از لحظاتى از جا برخاست. امام برايش خطبه اى نوشت كه اگردل زنده اى مى داشت، بسى سودمند مى بود. خطبه چنين بود:

« سپاس خداوندى را سزاست كه نه از چيزى آفريده شد و نه براى ساختن چيزى ، از نيرويى يارى گرفت. پديده ها را از چيزى نيافريد؛ بلكه به آنها گفت:« بشو» و آنها پديد آمدند.

گواهى مى دهم پروردگارى جز خداوند نيست. او يگانه اى بى همتاست؛ فراتر از رقابت رقيبان. او را نه همنشينانى است و نه فرزندانى . گواهى مى دهم كه محمد بنده برگزيده و امين او است. قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب كه محمد بنده برگزيده و امين او است. قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب آسمانى را كه در دستان ماست، با او فرستاد. با كتابش، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بيم داد. درود آفريدگار بر محمد و خاندانش باد!

اى بندگان خدا! شما را به پرهيزكارى اندرز مى دهم؛ به تقوا از خداوندى كه پنهان و آشكار شما را مى داند. پروردگار نه شما را بيهوده آفريده و نه رهايتان كرده است. زنهار! زنهار اى بندگان خدا! خداوند خود شما را [از انجام كارهاى زشت] بيم داد؛پس از انجام كارى كه پشيمان مى شويد وشوربختى به كف مى آوريد و به شكنجه دوزخ رهسپار مى شويد، دورى كنيد؛ از دوزخى كه عذاب آن سخت و سنگين است. آن، بد جايگاه و منزلگاهى است. (190)

آتشى كه خاموش نمى شود و چشم (دوزخيان) به خواب نمى رود و پيكرهايى كه [از سختى شكنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در بند كشيده؛ كيفر و شكنجه داده. هرچه پوست هايشان پخته [و فرسوده] شود، به جاى آن ها پوست هاى ديگر آوريم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پيروزمند فرزانه است. (191) ما براى ستم كاران (مشرك) آتشى فراهم آورده ايم كه سراپرده هاى آن، آنان را فرا خواهد گرفت.(192)

پس اى بندگان خدا! با اين پيكرهاى نابود شدنى از فريادهاى مرگ آفرين پيش از رستاخيز به آفريدگار پناه ببريد؛ قبل از آن كه مرگتان فرارسد و جانتان گرفته شود...

دريغا! مرگتان فرارسيده و كارهايتان به پايان آمده و ديگر تمام شده است. نه راهى براى بازگشت وجود دارد و نه راهى براى پيمودن به بهشت... خداوند ما وشما را آن گونه حفظ كند كه نيكان خودش را حفظ كرده است. ما و شما را چنان رهنمون باشد كه بندگان برگزيده اش را راهنمايى كرده است. (193)

ابن بشير در زير درخت اكاليپتوس بلند بالايى نشسته بود كه مأمون او را طلبيد. او با حالت پيروى كامل حضور يافت. مأمون چند لحظه اى به او خيره ماند و سپس گفت:« دستانت را به من نشان

بده!»

پسر بشير در حالى كه نشانه هاى پرسش در چشمان نگرانش موج مى زد، كف دستانش را گشود. مأمون با تكيه بر تك تك حروف گفت:« ناخن هايت را نچين و بلندشان كن.»(194)

منصور حيرت زده بود؛ اما بانگ برآورد:« به چشم اى امير مؤمنان.»

ـ اينك نزد رضا برو. او خطبه اى به تو مى دهد، آن را بياور و در مسجد به من بده.

صف ها براى نماز مهيا بودند. خورشيد بر فراز شهر مى تابيد. مأمون خطبه را آغاز كرد. نمى توانست تأثير آن كلام مقدّس و مؤثّر را ناديده انگارد... دل ها فروتنى كردند و چشم ها گريستند. حتى دل و پيكر مأمون نيز لرزيدند.

پس از نماز، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبين افتاد، صندوقى از چوب درخت آبنوس بود. جام شراب با ته مانده اى از شراب در آن، از شب قبل روى ميز مانده بود. تا چشمش به آن افتاد، همه چيز را فراموش كرد و تنها به تخت، تاج و برگشتن به بغداد انديشيد. بغداد تنها رؤياى وى بود. سرزمين خاطراتش بود؛ با آن نواى موسيقى كناره هاى رودش و خنياگرى هاى موصلى (195) و شب هاى لذت بخشش.

خورشيد رخ نهان مى كرد. اندك اندك تاريكى مى آمد تا همه چيز را رنگ هراس و ابهام زند.

امام به محراب پناه برد. به درياى آرامش. مأمون كف بر كف كوبيد و به لحظه اى ، گزمه اى خم شد.

ـ بگوييد پسر بشير بيايد.

مأمون صندوق چوبين را گشود؛ صندوقى آراسته به نقوش و رنگ ها. تكه اى مربع از پوست آهو را از آن بيرون آورد؛ صفحه شطرنج بود. بعد فيل، سربازان، قلعه ها و اسب ها را بيرون آورد. نسيم از پنجره هاى گشوده باغ به درون مى وزيد. مأمون شادمانه زمزمه كرد:

« سرزمينى چهارگوشه و سرخ از پوست

ميان دو دست مهمان پرور قرار دارد

يادآور نبرد است؛ اما نه، همانند آن است

بى آنكه در آن خونى بر زمين ريخته شود

اين به آن حمله ور مى شود و آن به اين

و پلك جنگ بسته نمى شود

بنگر به اسب كه درگير مصاف است

در دو جبهه اى ، بى آن كه طبلى كوفته و يا بيرقى افراشته شود.» (196)

يكى از خدمت كاران، براى مأمون در جام شراب ريخت؛ در جامى كه امپراطور هندوستان به وى هديه كرده بود. (197) پسر بشير نفس زنان وارد شد و گفت:« مژده اى اميرمؤمنان!»

ـ ...؟!

ـ بغداديان ابن شكله را از خلافت خلع كردند.

ـ خبر دارم!

ـ سرورم از كجا مى دانى ؟ پيك هنوز به طوس نرسيده است.

مأمون به او نگريست و با پوزخندى بر لب، گفت:« در سرخس هنگامى كه فضل كشته شد، اين مطلب را فهميدم!»

لحظاتى خاموش ماند و سپس با لحنى تمسخرآميز گفت:« بيچاره عمويم! جز آوازخوانى چيزى نمى دانست. البته صدايش از اسحاق موصلى لطيف تر بود.»

ابن بشير جرأت يافت و پرسيد:« از عمه ات علّيه چه خبر اى اميرمؤمنان؟»

ـ شيطنت و بدجنسى نكن! بيا سربازها و اسب هايت را رديف كن. جنگ آغاز شده است.

مأمون براى وزيرش اهميتى قائل نبود. او نقشه مهم ترى در سر داشت. وزير در گرداب افتاد. خود را در محاصره چهار سرباز ديد. مأمون، قلعه ها، سربازان و فيل را جا به جا مى كرد... وزير سقوط كرد. ابن بشيرفرياد زد:« سرورم! بى وزير شدى !»

ـ مهم نيست!

مأمون از پيروزى خود آسوده دل بود. سربازها را هوشمندانه حركت مى داد؛ چنان كه ابن بشير خويش را كاملاً ناتوان يافت. بازى پايان يافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد. مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره كرد و گفت:« حتى اگر كسى كه در اين قبر خفته است، برخيزد، هرگز نمى تواند مرا شكست دهد.»

و سپس به همنشينش اشاره كرد و ادامه داد:« حالا برو! اما سفارشى را كه درباره ناخن هايت كردم، فراموش نكن.»

ـ تا كى ناخن هايم را نچينم؟

ـ تا وقتى كه انارها برسند. فهميدى ؟

مرد برخاست. به احترام خم شد. از كاخ بيرون رفت. سرش جولانگاه دغدغه ها شده بود.

در دل شب، مأمون به بستر رفت؛ اما آوايى كه به آرامى در جويبار حيات جارى بود. رضا (ع) قرآن مى خواند.




پاورقي

186 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص368.

187 ـ بحارالانوار، ج60، ص216/ مستدرك الوسائل، ج10، ص368.

188ـ جمعه محرم سال دويست و سوم هـ. مساوى با آگوست سال هشتصد و هجده م.

189ـ اثبات الوصية، ص215.

190 ـ قرآن كريم، سوره فرقان، آيه 65 و 66.

191 ـ قرآن كريم، سوره نساء، آيه 56.

192ـ قرآن كريم، سوره كهف، آيه29.

193 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص341.

194 ـ اثبات الوصيه، ص 341.

195 ـ اسحاق بن ابراهيم بن بهمن موصلى، از نامدارترين نديمان خلفا بود.

همنشين رشيد، مأمون، معتصم و واثق به شمار مى آيد. شهره به خنياگرى و

نوازندگى بود و ثروت انبوهى از اين راه گرد آورد. پس از رويدادى جالب در

دربار رشيد اصعمى گفت:« اسحاق در شكار درهم ها از من چيره دست تر

است!»روزى براى برمكيان آواز خواند و سه ميليون درهم به او بخشيدند. مأمون

درباره او مى گفت:« هيچ گاه نمى خواند جز اين كه آرامش روانى مى يابم.»

الاعلام، ج1، ص283/ الاغانى، ج5، ص268 ـ 435/ طبقات الشعراء، ص 260/ تاريخ

بغداد، ج6، ص175/ الفهرست، ص201.

196 ـ المستظرف من كل فن مستظرف، ج2، ص306.

197 ـ التحف و الهدايا، ص109.