بركه ها، آيينه داغ دشت


بركه ها، آيينه داغ دشت

لشكريان، به بركه هايى رسيدند كه آبشان از باران و رودخانه هاى كوچك تأمين مى شد. تابش خورشيد، سطح آيينه گون آب ها را گرم مى كرد. هوا شرجى و چهره ها گرفته بود. برخى در خود فرورفته بودند. برخوردهاى افراد با يكديگر، بيم هايى را مى پراكند. فضل با هرثمه و جلودى با امام چهره به چهره شدند. مأمون، فضل را حيران يافت. هرثمه سعى مى كرد خود را به امام نزديك سازد. محمد بن جعفرـعموى امام هشتم (ع)ـدر دغدغه هاى بيكران غوطه مى خوردند؛ به ويژه آن كه مى ديد فضل تلاش مى كند تا به وى نزديك شود.(179) در چنين فضاى آلوده و آشفته اى ، تنها سيماى آرام و آرامش بخش، رخسار امام بود.

تا سرخس چند مايل مانده بود. سرخس، زادگاه فضل بود و او اينك به شهر سرخس رسيد. دست پيچيده سرنوشت، او را به اين سو مى راند. كاروان به شهر سرخس رسيد. مأمون با همه خستگى اش، آن شب نتوانست بخوابد؛ روز بعد، روز سرنوشت سازى بود. نيمه شب همان شبـكه ماه ذيحجه ناپديد مى شدـمأمون دايى خود را طلبيد تا همچون عنكبوتى تار دسيسه بتند. (180) امام در خانه اى كه در اختيارش گذاشته شده بود، استراحت مى كرد. يكى از محافظان مأمون نامه اى از خليفه نزد وى آورد. متن نامه چنين بود: « خواسته ايم كه فردا به حمام رويم؛ من، شما و فضل.»

امام در پايين نامه، از اين كه نمى توانست روز بعد به حمام برود، پوزش طلبيد. دقايقى بعد، محافظ برگشت و نامه را بازگرداند. مأمون اصرار داشت. امام بارديگر موضع قاطع خود را چنين نوشت:« فردا داخل حمام نخواهم شد. همين امشب در خواب، رسول خدا (ص) را ديدم كه به من فرمود:« اى على ! فردا حمام نرو!»

اى اميرمؤمنان صلاح نمى بينم شما و فضل هم فردا به حمام برويد.» (181)

همان شب غالب به همراه چهار مرد چهره پوشيده، به خانه اى در نزديكى حمام رفتند. پيش از سپيده، پنج مرد مسلح وارد حمام شدند تا در حمام كمين كنند و چشم انتظار ورود طعمه شوند. به دستور خليفه اى كه قرار بود فردا حمام رود، آن را از شب قبل قرق كرده بودند. فضل به همراه خدمت كارش وارد حمام شد. خدمتكار در رخت كن منتظر ماند. حمامى ، هراسان فضل را تا كنار حوض داخل حمام همراهى كرد. بخار زيادى ، همانند مه روزهاى زمستان از حوض برمى خاست. لرزشى فضل را در برگرفت. با خود گفت: « از سردى سنگ فرش حمام است.» حمامى ، نگاهى آميخته با اندكى دلسوزى به مردى افكند كه لحظاتى ديگر به پيكرى بى جان تبديل مى شد. ده چشم، پنهانى از لا به لاى بخارى كه به سوى سقف بالا مى رفت، او را مى نگريستند. ناگهان، چهار شمشير درخشيد و پنج مرد خشن آشكار شدند. غالب، با نگاهى سرزنش گر به فضل مى نگريست. چشمان فضل از وحشت نزديك بود از حدقه خارج شود. ناگاه فرياد كمك خواهى او در فضاى حمام طنين افكند؛ اما ديوارهاى سنگى فرياد را بلعيدند و شمشيرها آن را ربودند. خون فضل جارى شد تا سنگ فرش خيس حمام را رنگين سازد. فضل در حمام افتاد. چشمانش به بخارى كه بالا مى رفت خيره ماند: گويى به آرزوهاى تبخير شده اش مى نگريست.

همه چيز در چند لحظه پايان يافت و مردان در تاريكى سحر پنهان شدند. خدمتكار، بى اعتنا اما هراسان گريخت. كسى در حمام نماند؛ جز پيكرى شناور در حوضى كه بخار از آب هاى داغ آن برمى خاست.

هنوز آفتاب سرنزده بود كه شهر به هم ريخت. مأمون خشمگين بود؛ و يا چنين به نظر مى رسيد. او، قاتلان جنايتكار را به مرگى خونين تهديد مى كرد.

شهر حالت فوق العاده به خود گرفت. انگشت اتهام در اين ترور به سوى مأمون بود. نيروهاى مسلح طرفدار وزير مقتول، سر به شورش برداشتند و به طرف كاخ روانه شدند. محافظان درها را بستند. گزمگان، چهار قاتل را دستگير كردند و براى محاكمه به كاخ آوردند. مأمون با خشم بر سرشان فرياد كشيد:« به دستور چه كسى اين كار را كرديد؟»

مزدوران دريافتند كه در تار عنكبوتى زهرآگين افتاده اند. يكى از آنان كه بزرگمهر نام داشتـ(182) گفت:« شما به ما دستور ترور را داده ايد.»

مأمون حيله گر صدايش را بلند كرد و فرياد زد:« خب! پس به جنايت خود اعتراف مى كنيد. اما اين

كه ادعا مى كنيد كه من به شما دستور ترور داده ام، اين يك ادعاى بى دليل است.» (183)

مأمون و به سوى گزمگان كرد و دستور داد تا فورى آنان را گردن بزنند. آن چهار سر فرو افتادند تا پرده از روى راز نام هاى ديگرانى كه قرار بود در تاريكى سحر در حمام كشته شوند، برداشته نشود. شورشگران نظامى ، كاخ را هم چنان در محاصره داشتند و تهديد به آتش زدن آن مى كردند. برخى براى برافروختن آتش، به سوى در اصلى آن به راه افتادند. مأمون براى آرام كردن آنان، از حضرت (ع) يارى طلبيد. او مى خواست كه شمشيرهاى ديوانه، به نيام هاى خويش بازگردند. امام از فراز كاخ، رودرروى شورشگران خشمگين ايستاد. آنان با شمشير، پيكان و نيزه ايستاده بودند. در چنين بحرانى ، چهره امام آرام بود. اندك اندك، فريادهاى نظاميان شورشى فروكش كرد؛ هم چون آتشى بود زير بارش باران عاطفه. جويبارى از صفا به سوى كسانى جارى شد كه تا لحظاتى پيش، فرياد شورش و آشوب سر داده بودند. امام دست خويش را به سوى آنان گشود و از آن ها خواست تا به كار و زندگى خود باز گردند. شگفتا آنان كه بى درنگ پذيرفتند. (184)

آيا آنها به خاطر هراس از مأمون قبول كردند؟ آيا نيروى شگرف امام و تأثير روانى بى چون و چراى حضرت باعث اين كار شد؟ كسى علت را نفهميد. مأمون، نامه تسليتى كم رنگ براى حسن بن سهلـبرادر وزير مقتولـنوشت. پس از آن، دختر حسنـدوشيزه گل چهره كوچكـرا كه حسناء نام داشت، براى خودش خواستگارى كرد0(185)

همان روز اسبى بادپا نامه خليفه و سر آن چهار قاتل را براى حسن برد. آن سرها باعث مى شدند تا همه بدانند كه « زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد.»

مأمون مجلس ماتمى بر پا كرد و اندوهى دروغين بر چهره نشاند. حاضران در مجلس، با گوشه چشم به قاتلى مى نگريستند كه بر قربانى خويش مى گريست.

جاده بغداد، مملو از قربانيان بود . هر بار عنكبوت دسيسه، تار تازه اى مى تنيد؛ تارى كه بسيار سست و نازك بود.

چند روز بعد، كاروان به سوى طوس به راه افتاد.


پاورقي

179 ـ بغداديان، هيأتى را به مرو فرستادند. ميان رئيس نعيم و فضل بن سهل

مشاجره لفظى رخ داد. نعيم به فضل گفت:« تو آهنگ آن دارى كه حكومت را از

عباسيان به علويان منتقل سازى؛ سپس با نيرنگ زدن به علويان، شاهنشاهى

ايرانى برپا كنى. اگر چنين نيست، چرا لباس سپيد ـ كه تن پوش علويان است ـ

را به لباس سبز ـ كه لباس شاهان ايرانى و زرتشتيان است ـ تبديل كردى؟» سپس

نعيم رو به مأمون كرد و گفت:« اى اميرمؤمنان! شما را به خدا، فضل تو را

فريب ندهد و دين و فرمانروايى ات را از چنگت به در نياورد.»كتاب

الجهشيارى، ص313/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج1، ص161.

180 ـ الحياة السياسية للامام الرضا، ص 391/ حياة الامام الرضا، ج2، ص369/ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص249

181ـ الحياة السياسية للامام الرضا، ص391/ حياة الامام الرضا، ج2، ص369.

182 ـ سيرة الائمه الاثنى عشر، ج2، ص422.

183 ـ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص249.

184ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص164.

185ـ تاريخ طبرى، ج8، ص566. مأمون در سال 210هـ. با بوران ازدواج كرد. آن

ها مجالس جشن بسيار پر هزينه اى، برپا كردند. هم زمان با اين ريخت و پاش

ها، مردم قم سر به شورش برداشتند. نيروهايى سركوبگر مردم را به شدت سركوب

و ديوار شهر را ويران كردند. انگيزه قيام مردم قم، سنگينى ماليات بود.

نتيجه قيام، افزايش سيصد و پنجاه درصدى ماليات شد! موسوعة احداث التاريخ

الاسلامى، ج2، ص1206.