وزش عطر نيايش به گيسوان نسيم


وزش عطر نيايش به گيسوان نسيم

درنيمه شب عيد قربان، شهر مرو و روستاها و شهرهاى نزديك آن از زمين لرزه سبكى لرزيدند. درختان و خانه ها و انسان هايى لرزيدند كه ناخودآگاه، شتابناك به فضاى آزاد مى گريزند و به آسمان مى نگرند. مرد حجازى به آسمان آراسته از ستارگان نگاه و با خود نجوا كرد:« سپاس خداوندى راست كه هراس او آسمان، ساكنانش، زمين و اهلش مى لرزند. درياها و جانداران شناور دررفاى آن، موج برمى دارد.» (173)

آفتاب عيد سرزد و تپه ها را روشن كرد. هر يك از مردم پس از نماز عيد، به سويى روان شد؛ يا به ديدار بستگان يا به تفريح و يا به زيارت قبور. لشكريان هم چنان به سوى جنوب غربى مرو مى رفتند تا مهياى فتح پايتخت ها شوند.

شب فرارسيد و خانه فضل بن سهل محل رفت و آمدهاى مشكوك شد. همه، پنهانى به خانه وى رفت و آمد مى كردند؛ اما هشام بن ابراهيم چنان مى آمد و مى رفت كه گويى يكى از اعضاى خانواده او بود. هرگاه مى خواست، بى اجازه مى آمد و مى رفت. يك شب، آن هنگام كه گشتى ها در خيابان هاى مرو پرسه مى زدند، فضل و هشام با هم نشسته بودند و صندوقى گران بها پر از گوهر، نامه و حكم هاى رسمى مهم در ميان خود داشتند. هشامـشايد براى هزارمين بارـنوشته اى را مى خواند كه به نام امام رضا (ع) جعل كرده بود. مقدمه نوشته، برگرفته از خطبه ها و سخنان حضرت بود كه هشام آن را از برداشت. فضل، نوشته اى دروغين را مى خواند كه از خدمت هاى او و برادرش حسن بن سهل به عباسيان تجليل مى كرد. كسى ندانست كه اين نوشته ها با چه هدفى نوشته شدند. آيا براى كودتا و واژگونى مأمون؟ آيا براى پخش در سرزمين ها با هدف گسترش و تحكيم موقعيت ذوالرياستين؟ شايد هم براى روزى كه فضل مى خواست در خراسان بماند و به بغداد برنگردد!

چشمان فضل به سان نيش مار آكنده از زهر كينه بود. زير لب زمزمه كرد:« هيچ كس در نوشته ها شك نمى كند!»

هشام اضافه كرد:« حتى خود رضا هم نمى تواند در مقدمه شك كند! همه را از حرف ها و خطبه هايش گردآورده ام.»

فضل با دقت نوشته را لوله كرد و در دستمالى ابريشمين گذاشت.

ـ چند سال در خدمتش بودى ؟

ـ در خدمت چه كسى ؟

ـ منظورم رضاست.

ـ هشام پوزخند زد.

ـ چند سالى مى شود.

فضل با تحقير به او نگريست.

ـ چه باعث شد كه بخواهى او را خوار كنى ؟

ـ منظورت چيست؟

ـ مى خواهم بدانم كه چه چيز باعث شد عوض شوى ؟

آن بيماردل پاسخ داد:« ولش كن... كى ديدى پدرانش بر تخت سلطنت بنشينند و مردم با آن ها بيعت كنند؟ كارى كه با او كردند.» (174)

فضل نوشته ها را در صندوق گذاشت. بعد با گوشه چشم به جاسوس مزدورش نگريست؛ همان جاسوسى كه با چند پول سياه او را خريده بود. فضل خميازه اى كشيد. يهودا (175) از جا برخاست. ذوالرياستين به نور چراغ خيره مانده بود. مى انديشيد و برنامه ريزى مى كرد. راه بغداد، طولانى و آكنده از خطر و دسيسه بود. مأمون زيرك ترين فرد در ميان عباسيان بود. در بازى شطرنج دستى چيره داشت . روز قبل، هرثمة بن اعين را از زندان آزاد كرده بود. چرا؟ فضل آن لحظه نتوانسته بود انگيزه اين كار را دريابد. فضل احساس كرد سرش هم چون ميدانى است كه اسبان ديوانه و گرگ ها در آن تاخت و تاز مى كنند. چراغ را خاموش كرد و خفت.

هنگامى كه حضرت (ع) از خانه اش بيرون آمد، افق خاكسترى رنگ بود. لحظه كوچ فرارسيده و همه چيز مهيا بود. كاروانى عظيم، همه دفترهاى ادارى و صندوق هاى خزانه را حمل مى كرد. چشمانى به سان چشم هاى افعى مى درخشيدند و هراس مى پراكندند. جاسوس هاـاز طبقه هاى گوناگونـهمه چيز را زير نظر داشتند؛ امام، فضل و حتى مأمون را!

نسيم صبح گاهى وزيد. امام بر شترش نشست. نگاهش را به افق دوردست دوخت. كلام مقدس هم چون غنچه هاى بهارى بر لبانش شكفتند.

« اى آن كه بى نظيرى !

تو خدايى هستى كه جز تو معبودى نيست.

آفريننده اى جز تو نيست.

آفريده ها را مى ميرانى و خود مى مانى .

از آن كه سركشى ات مى كند، چشم مى پوشى و خشنوديت در آمرزش خواهى است.» (176)

كاروان آهسته به راه افتاد. حضرت ادامه داد« سرورم! خويش را به تو مى سپارم.

در همه كارهايم اعتمادم به توست. من، بنده و فرزند بندگانت هستم.

پس خداوندگارا! مرا در سايه سار (قدرتت) از تبه كاران د رامان دار و با لطفت، از هر گونه آزار و بدى حفظ نما.

با نيرويت، گزند هر تبه كارى را از من دور ساز.

خدايى جز تو نيست اى مهربان ترين مهربان و خداى جهان ها.» (177)

تو گويى مرو ويرانه اى بيش نبود. فروشندگان خرده پا، غمگين بودند. بينوايان در سكوت مى گريستند.

كاروان در دره ها پيش مى رفت. زمين هاى شيب دار اطراف، چراگاه بودند. پيشاپيش كاروان، نيروهايى بسيار مجهز و مسلح حركت مى كردند؛ نيروهايى كه تا چندى پيش در اطراف كابل مى جنگيدند. فرمان ناگهانى ذوالرياستين باعث شده بودند كه نبرد را نيمه كاره بگذارند و با شتاب به مرو برگردند.

مأمن نگران اوضاع بود. غروب، كاروان به كنار بركه اى رسيد. رنگ هاى زلال پرتقالى و ابرهاى آتش گرفته، تابلوى زيبايى ترسيم كرده بودند. كاروان بار افكند تا كاروانيان نفسى تازه كنند. شيهه اسب و صداى شتر، سكوت غروب آن دشت دامن گستر را بر هم زد. مأمون همان طور كه تلاش مى كرد مهربان به نظر آيد، گفت:« اى ابالحسن! نمى خواهى زيباترين شعرى كه در موضوع شكيبايى مى دانى ، برايم بخوانى ؟»

امام لبخندى زد و بعد شروع به خواندن كرد:

« اگر نادانى كه به او گرفتار شدم از من پايين تر است

امتناع دارم با نادانى دهن به دهن شوم

اگر همتاى من است

شكيبايى مى ورزم تا از او فروتر نيايم

اگر فضل و ارزش او برمن برتر است

حق برترى او را نگه مى دارم.»

ـ آفرين اى ابالحسن. شاعر اين شعر كسيت؟

ـ يكى از هاشميان.

ـ زيباترين شعرى كه درباره « خاموشى در برابر نادان» حفظى ، برايم بخوان.

و امام آغاز كرد: « من به دوستى كه به اشتباه، دوستى با مرا رها مى كند

چنان جلوه مى دهم كه [گويا] حق با اوست

و مى دانم اگر از وى گله كنم، به قهر تشويقش مى كنم

پس براى ملامتش او را سرزنش نمى كنم

اگر به نادانى كه مى خواهد خود را شكيبا نشان دهد برخورم

نادانى كه كارهاى غير منطقى را منطقى مى داند

خاموش مى مانم، زيرا

گاهى دم فروبستن از پاسخ، خود پاسخى است.»

مأمون از معانى لطيف اشعار سرمست شد.

ـ آفرين! آفرين! چه قدر زيباست! شاعرش كيست؟

و حضرت با ادب بسيار پاسخ داد:« يكى از جوان هاى ما!»

ـ برايم زيباترين شعرى را بخوان كه نشان دهد چگونه مى توان دشمن را به دوست تبديل كرد.

چهره امام از نورى آسمانى درخشيد. و چنين خواند:

« با دشمن، دشمنى نمى ورزم تا شكستش دهم

و با عفوم بار سنگينى بر شانه اش مى نهم

آن كه بدى هاى دشمنش را با نيكى پاسخ نمى دهد

رادمرد نيست

چيزى شتابناكتر براى نابودى كينه از اين نديدم كه

كينه كهن را با دوستى سريع مى توان از ميان برداشت.»

ـ چه قدر زيباست! چه كسى آن را سروده است؟

ـ يكى از جوان هاى ما!ـزيباترين شعرى كه درباره « راز پوشى » مى دانى ، برايم بخوان.

امام به افق مغرب نگريست. در آن سو، تاريكى اندك اندك دامن مى گستراند. امام چنين خواند:

« براى آن كه راز فاش نشود، آن را فراموش مى كنم

چه كسى راز فراموش شده را ديده است كه افشا شود؟

از بيم آن كه به يادم نيايد

زيرا اگر به خاطرم بيايد، چه بسا دل آن را به زبان برساند

اگر كسى رازى را به خاطر بياورد

ممكن است نتواند آن را نگه دارد و سرانجام افشا كند.» (178)

ـ آفرين اى ابالحسن! چه شعرهاى زيبايى خواندى !

رفته رفته تاريكى بيشتر مى شد و زيبايى هاى غروب را از بين مى برد. در افق شمال، ستارگان به سان غنچه هاى نقره گون مى شكفتند.

در همين لحظه اذان، مانند جويبارى آسمانى و بهشتى جارى شد.




پاورقي

173 ـ مفاتيح الجنان، دعاى افتتاح/ زلزله، خراسان را در سال 818 هـ. لرزانيد. موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج2، ص 1167.

174 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص175.

175 ـ يهودا همان كسى است كه حضرت مسيح (ع) را لو داد؛ اما او را ـ به طور اشتباهى ـ به جاى مسيح به دار آويختند.

176 ـ مهج الدعوات، ص44.

177ـ حياة الامام الرضا، ج1، ص48.

178ـ عيون اخبار الرضا، ج2، ص175.