تا غنچه هاي پرسش بر شاخسار حيرت


تا غنچه هاي پرسش بر شاخسار حيرت

امروز، روز عرفه است و مرو براى عيد قربان مهيا مى شود. امام مى خواهد به مسجد شهر برود. قطره هاى آب درون حوض كه از آفتاب تير ماه گرم شده بود، از چهره گندم گون فرومى ريخت. امام (ع) دستش را در آب زلال فرو برد. براى لحظه اى ، انگشترى با خط زيباى عربى بر دستش درخشيد.

ـ تمام سرافرازى ، از آن خداست.(163)

حضرت به دوستشـكه حديث روايت مى كردـفرمود: « اى عبدالسلام! (164) ايمان، گفتار است و كردار.»

ـ آرى سرورم.

ـ عبدالسلام، حرف بزن! در چشمانت پرسشى مى بينم.

ـ اى فرزند محمد (ص)! اين چه حرفى است كه مردم از قول شما نقل مى كنند؟!

ـ چه مى گويند عبدالسلام؟

ـ مى گويند كه شما ادعا مى كنيد، مردم برده شما هستند!

ابر اندوه بر سيماى امام نشست. با همه وجود رو به سوى آسمان كرد. قطره هاى آب، به سان اشك از چره اش فرو ريختند.

ـ خداوندگارا! اى آفريننده آسمان ها و زمين؛ اى داننده غيب و شهود؛ تو گواهى كه من هرگز نه چنين سخنى گفته ام و نه از هيچ يك از پدرانم چنين حرفى شنيده ام. آفريدگارا! تو از مقدار ستم اين مردم نسبت به من و خاندانم آگهى ؛ اين هم يكى از آن هاست.

مرد گندمگون رو به سوى همراهش كرد و ادامه داد: « اى عبدالسلام! اگر همه مردم برده ماهستندـآن گونه كه مى گويندـآن ها را به چه كسى مى فروشيم؟ عبدالسلام! آيا همان گونه كه جز تو بقيه منكرند، تو هم منكرى كه پروردگار والا، ولايت ما را بر مردم ضرورى دانسته است؟» (165)

هنگام بيرون آمدن از خانه، بينوايان شهر را منتظر يافت. گزمه اى آهن دل، آنان را با خشونت مى راند. چشمان بى فروغ از گرسنگى و دل هاى شكسته، با اميد مى نگريستند. مرد گندمگون مانند ابرى كه بركت هاى آسمان را با خويش حمل مى كند، آشكار شد؛ مانند ابر باران زايى كه مژده حاصل خيزى و رشد مى دهد. درهم ها بركف دستان خيس از عرق نشستند. چشم ها از شادى درخشيدند. ذوالرياستين حيرت زده گفت: « چه زيان بزرگى !»

امام رو به سوى او كرد:« در كدام معامله؟ چيزى را كه پاداش و بزرگوارى در پى دارد، خسارت مشمار!»(166)

مردم پس از نماز پراكنده شدند. مأمون رو به امام كرد و پرسيد:« اى اباالحسن! درباره نيايت اميرمؤمنان به من بگو! او چگونه تقسيم كننده دوزخ و بهشت است؟ در اين باره خيلى فكر كرده ام؛ اما منظور اين حديث را نفهميده ام.»

امام پاسخ داد:« اى اميرمؤمنان! آيا از پدرت نقل نمى كنيد و آن از پدرانش تا... عبدالله بن عباس كه گفت: از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: عشق به على ، ايمان و دشمنى با وى كفر است؟

ـ آرى .

ـ پس معناى حديث روشن شد؛ معيار تقسيم، دوستى و دشمنى با على (ع) است.

مأمون خاموش بود. پس از لحظاتى به سخن درآمد و گفت:« گواهى مى دهم كه شما ميراث دار دانش پيامبر هستيد.»

چون امام به در منزلش رسيد، عبدالسلام گفت: « اى فرزند رسول خدا (ص)!» چه خوب جوابى به مأمون دادى !»

او كه علم كتاب داشت، گفت: « اى اباصلت! من از همان راهى پاسخش را دادم كه او مى پسنديد. از پدرم شنيدم كه او از پدرانش و آن ها از پيامبر شنيدند كه فرمود: اى على ! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز رستاخيزى . به آتش مى گويى [اين انسان پاكيزه انديش پاكيزه رفتار] مال من، و [اين انسان بدانديش تبهكار] از آن تو.»(167)

ـ سرورم! پرسش هايى مى شنوم كه پاسخش را نمى دانم.

ـ بپرس عبداالسلام.

ـ مى گويند: چرا على (ع) پس از به خلافت رسيدن، فدك را باز پس نگرفت؟

ـ زيرا هر گاه از خاندان ما كسى به فرمانروايى مى رسد، تنها بايد حقوق پايمال شده دين باوران را باز پس گيرد. ما نبايد حق از كف رفته خود را به دست آوريم. حق ما را آفريدگار پس مى گيرد.

ـ سرورم! با آن كه سابقه درخشان و جايگاه على (ع) نسبت به پيامبر (ص) و فضيلت هاى وى آشكار است، اما چرا مردم پس از درگذشت رسول خدا (ص)، على را وانهادند و به سراغ ديگرى رفتند؟

ـ مردم برترى على (ع) را مى دانستند؛ اما آگاهانه از وى دست كشيدند و به سوى ديگرى رفتند؛ زيرا او كسى بود كه تعداد زيادى از پدران، نياكان، برادران، دايى ها، عموها و بستگان آنان را كه برابر دين خدا و پيامبرش ايستاده بودند، كشت. آن ها كينه على را در دل داشتند. به خاطر همين، دوست نداشتند او فرمانروايشان شود. آن ها نسبت به هيچ كسى تا حد على كينه نداشتند؛ زيرا هيچ كس به اندازه امام سابقه نبرد در كنار پيامبر نداشت. از اين رو بود كه از وى برگشتند و به ديگرى گرويدند.

ـ چرا على (ع) در مدت بيست و پنج سال پس از پيامبر با دشمنانش نجنگيد؛ اما در پنج سال دوران حكومتش با آن ها مبارزه كرد؟

ـ او مانند رسول خدا رفتار مى كرد. پيامبر پس از نبوت، تا سيزده سال با مشركان مكه نجنگيد؛ زيرا ياران اندكى داشت. على نيز در آن دوران، ياران كمى در اطرافش بودند. (168)

شهر در آتش آفتاب تيرماه مى سوخت. نسيم به سايه ساردرختان پناه مى برد. لباس هاى سپيد نخى ، جاى تن پوش هاى پشمين را گرفته بودند. با آمدن عيد قربان، شادى فرارسيد. مردم براى خريد به بازار بزرگ شهر مى رفتند. بازار از كشاورزانى موج مى زد كه از روستاهاى نزديك مرو آمده بودند. كودكان، لباس رنگين عيد پوشيده بودند. از چشمان آنان كه جهان را به رنگ سبز بهارى مى ديدند، شادى معصومانه اى مى تراويد. زندگى بسان رودى خروشان روان بود؛ موج مى زد و مى رفت؛ اما بسيارى نمى دانستند به كجا؟

حضرت در هنگام ورود به خانه، شعرى را زير لب زمزمه مى كرد:

« با پارسايى ، تن پوش بى نيازى پوشيدم

و سرافراز راه مى روم

[بر خلاف خلفا] با ميمون هم نشين نيستم

اما با مردم دم خورم

چون ثروتمند گردنفرازى را مى بينم

سرم را بالا مى گيرم

بر بينوا فخر نمى فروشم

و هنگامى كه بى پولم، خودم را درمانده نشان نمى دهم.» (169)

همراه امام كه گشاده دستى وى را ديده بود، فرياد برآورد:« به خدا سوگند كه تو بهترين مردمى !»

امام رو به سوى او كرد و فرمود:« قسم نخور! بهتر از من كسى است كه در مقابل آفريدگار والا، پاكدامن تر و پيروتر باشد. سوگند به خداوند، اين آيه معنايش را از دست نداده است كه: « شما را به هيأت اقوام و قبايلى درآورده ايم تا با يكديگر انس يابيد و آشنا شويد. بى گمان گرامى ترين شما در نزد خداوند، پرهيزگارترين شماست.» (170)

به هنگام غذا خوردن، امام نشست و منتظر ماند تا همهـحتى دربان، تيمارگر اسب و بردگان آفريقايى ـبيايند. آن گاه، دستان حضرت به سوى آسمان گشوده شدند.

ـ خداوندگارا! سپاس تو راست به خاطر غذايى كه به ما دادى و چيزهايى كه به ما بخشيدى .

آن گاه رو به سوى ديگران كرد و با لبخندى كه بر لبانش نشسته بود، گفت:« به نام خدا شروع به خوردن كنيد.»

لبخند از سيماى امام ناپديد شد.

مردى در گوش وى پچ پچ كرد:« جانم فدايت، فرزند محمد (ص)! چه قدر خوب بود كه براى اين ها سفره جداگانه اى مى افكندى .»

لبخند از سيماى امام ناپديد شد.ـچرا چنين كنم؟! خداى والا و مادرمان يكى است. پاداش ها برابر كردارهاست.(171)

سپس با صدايى كه همه بشنوند، فرمود:« اگر در دلم احساس كنم كه از اين برترم؟ قسم مى خورم تمام بردگانم را آزاد كنم.»

آن گاه به جوانى آفريقايى كه در آن سوى سفره بود، اشاره كرد و گفت: « چون از بستگان رسول خدايم، احساس برترى ندارم؛ مگر اين كه من كار شايسته اى انجام دهم كه به خاطر آن از اين جوان برتر شوم.» (172)

ياسر خادم كه در دلش عشق به اين مرد آسمانى موج مى زد، با خويش نجوا كرد:« به بينوايان نان، به بردگان آزادى و به همه نيكى مى بخشى !»

پاورقي

163ـ حياة الامام الرضا، ج1، ص 28.

164 ـ حياة الامام الرضا، ج1، ص136.

165 ـ سيرة الائمة الاثنى عشر، ج2، ص 359.

166ـ بحارالانوار، ج12، ص29.

167ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص62.

168ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص64.

169 ـ مناقب، ج4، ص361.

170 ـ قرآن كريم، سوره حجرات، آيه 13/ بحارالانوار، ج12، ص28.

171ـ بحارالانوار، ج12، ص18.

172ـ بحارالانوار، ج28، ص28.