در جهان زلال رنگين فام


در جهان زلال رنگين فام

ابرهاى دى ماه، درآسمان نقش خليج، بندر، درياچه هايى آبى و تپه هايى پنبه اى را ترسيم مى كردند. يكى از همان روزها بود كه فاطمه به محراب پناه برد؛ زيرا پيكر رنجورش، از حمل روح شعله ورش رنج مى كشيد. فاطمه در آستانه كوچ بود؛ كوچ به جهانى لبالب از نور، عشق و آرامش. آهنگ آن داشت كه از زمين بركند؛ از زمين سنگين از خونريزى ؛ زمين آغشته به اشك. نيرويى ، وى را به آسمان ها مى كشاند. پلك هايش بسته مى شد تا برجهانى ديگر گشوده شود. فاطمه، تن پوشى به رنگ برف هاى قله ساران پوشيده بود.او خود را در جهانى سراسر سبز مى ديد. همه جا و همه چيز به رنگ فريباى بهار بود. دوشيزگان بهشتى ، از لابه لاى درختان جاودانگى عبور مى كردند. او خود را در جهانى زلال رنگينى ديد. بانويى را ديد كه با پيراهنى ابريشمين مى خراميد و حوريه ها بر او طواف مى كردند. عاشقانه بانگ برآورد: « آه مادرم! مرا به خويش بخوان!»

و در دامانى گريست كه از عطر مينو آكنده بود.

فاطمه ناگاه به خود آمد. دانه هاى اشك هم چنان از مژه هايش مى چكيدند. دگربار زمزمه كرد: « آه ماردم! مرا به خويش بخوان!»

از آسمان، شبنمى از باران، هم چون شبنم اشك هاى فاطمه مى باريد؛ آرام و بى صدا. زمين، بوى خاك باران خورده مى داد و فاطمه به مانند شمعى در دل تاريكى مى گداخت؛ به تاريكى شب هاى پايانى پاييز. صدايش ضعيف شده بود. به دوشيزه اى هم سن خويش فرمود: « خواهرم! دوست دارم غسل كنم.»

اميد بهبودى آن بانوى آسمانى در دل خاك جان گرفت. فاطمه خويش را شست و تن پوشى تازهـكه عطر كافور از آن مى تراويدـپوشيد. لبخندى آسمانى بر لبهايش نقش بست. لحظه كوچ فرا رسيده بود؛ لحظه كوچى عاشقانه از ميان مردم قم تا خاطره اش براى هميشه در ميان آنان بماند؛ خاطره هفده روز زندگى در اين شهر. (161)

آن شب وقتى فاطمه به بستر رفت، چشمانش از خرسندى و تسليم مى درخشيد. چشمانش پنجره هايى بودند گشوده بر جهانى ديگر. دختركى كه همراه وى بود، گمان كرد در ساوه به فاطمه سم خورانده اند (162) و حالا اثرش آشكار شده است.

سپيده دميد. مردان، بانوان و كودكان آمدند تا از اين دوشيزه ديدار كنند؛ اما فاطمه به دوردست ها كوچيده بود. تنها، پيكرى ماند و اشك هايى به سان باران شب دوشين. اشعرى هم گريست؛ چرا كه بهار رفته بود. دخترى جان سپرده بود كه هنگام مرگ، نه مادرى بر بالينش بود و نه پدرى و نه برادرى . توفان سرنوشت برفرزندان فاطمه (س) مى وزيد و نه آن ها را در سرزمين هاى اسلامى پراكنده مى ساخت. در سپيده دم دوازدهمين روز از ماه ربيع الثانى ، خورشيد طلوع نكرد؛ زيرا در وراى ابرهايى پنهان شده بود كه مى گريستند. مراسم تشييع در سكوت برگزار شد. پاييز به اندوه رنگ بيشترى مى داد. كوچ فاطمه در اين صبح ابرى ، نشانه پنهان شده تمام چيزهايى رنگى بود. آن نعش سپيد، هم چون كبوترى شهيد بود. باران بر تك برگهاى مانده بر شاخساران درختان انار سنگينى مى كرد. دسته اى پرنده مهاجر از آسمان گذشت. از ميان مزرعه اى كوچك، رشته اى دود آبى رنگ به آسمان مى رفت و بوى هيزم سوخته مشام ها را مى آكند. تشييع كنندگان، به سوى بابلان بر كناره رودخانه ره مى سپردند. پيكر را كه بر زمين نهادند، با مشكلى رو به رو شدند كه كسى به آن نينديشيده بود؛ اكنون چه كسى او را به داخل قبر بگذارد؟!

برخى از قادرـپير مرد پارساـسخن گفتند. اشعرى دستور داد كه به دنبال او بروند. در ميان باران و بوى خاك، از سوى رمله دو سوار چهره پوشيده فرا رسيدند. آن دو ميان حيرت تشييع كنندگان از اسب فرود آمدند. آيا برادرانش فضل و جعفر يا قاسم بودند؟ يكى از آن ها به درون قبر رفت و ديگرى پيكر را بلند كرد تا به آرامى داخل گور جا دهد. پيكر، سبك و پاكيزه بود. كپه اى خاك به ارتفاع دو وجب از زمين سربرآورد. مادران و دوشيزگان بر گرد مزارى حلقه زدند كه از آن بوى بهشت برمى خاست. مادران، به سان باران پاييزى بى صدا مى گريستند.

سواره هاى چهره پوشيده، بر اسب نشستند و راه آمده را برگشتند.




پاورقي

161 ـ تاريخ قم، ص 213.

162ـ قيام سادات علوى، ص 168.