جاده اي پر ز عقرب نيرنگ


جاده اى پر ز عقرب نيرنگ

از لحظه اى كه خبر عزيمت مأمون به بغداد دهان به دهان گشت، مرو حالت عادى خود را از دست داد. گشتى ها در شهر پرسه مى زدند. جاسوس ها اين جا و آن جا پراكنده بودند. آن ها به تنهايى سرچشمه نگرانى نبودند. محاصره خانه امام شديدتر شده بود. در آن روزها، مرو به پادگان بزرگى مى مانست كه آشفتگى بر آن فرمانروايى مى كرد. ذوالرياستين موفق نشده بود مأمون را از تصميمش برگرداند. مأمون قصد داشت به هر قيمتى كه شده است، به پايتخت پدرانش بازگردد؛ اما براى انجام اين كار چندان شتاب نمى كرد؛ زيرا جاده بغداد بسيار خطرناك بود. به عمد اين خبر را پراكنده كرده بودند تا به مرور راه براى بازگشت وى همراه شود.

حضرت (ع)، تصميم و پافشارى مأمون را با سكوتى گويا پذيرفت. او از ذغدغه هاى خليفه آگاه بود؛ خليفه اى كه خود را به دست خويش در گرداب افكنده بود.

مأمون در برنامه ريزى خود قصد داشت كه با وليعهدى امام، آتشفشان شورش علويان را خاموش كند. سپس، اندك اندك از مقام امام بكاهد: ناتوانى دانش او را آشكار سازد؛ و عشق وى به تاج و تخت را به مردم بفهماند تا به اين ترتيب ضربه نهايى را فرود آورد! اما، رضا هم چون گوهرى تابناك هر روز بيشتر مى درخشيد و اين، يعنى شكست مأمون و به هم ريختن برنامه ها.

در شبى پاييزى كه باد سرد در كوچه ها مى گشت، امام به محرابش پناه برد. خانه خالى بود. حلقه تنگ محاصره، خانه را به زندان تبديل كرده بود. مرد گندم گون در محراب ايستاد و با تمام وجود رو به آسمان كرد. تمام سلول هايش با اندوه مويه مى كردند. دل بزرگش، با حقيقت و آغاز وجود يكى شده بود. او زمزمه مى كرد:

« خداوندگارا! اى صاحب نيروى كامل و مهربانى دامن گستر و نعمت هاى پى در پى !

اى بخشنده هديه هاى بسيار!

اى آن كه بى نظيرى و به تمثيل در نمى آيى !

اى آن كه آفريدى و روزى دادى ،

و در آفرينش بى هيچ الگويى پديده ها را آفريدى

اى در اوج عزت

كه چشم ها او را نمى بينند

اى پادشاه بى رقيب!

نزديكتر از انديشه هاى انسان به وى

اى آن كه در برترى شكوهت ظرافت هاى تخيل هاى لطيف سرگردانند!

و براى درك عظمتت نگاه هاى مردم

اى آگاه به آن چه در دل عارفان مى گذرد و گواه لحظه ديدن بينندگان!

اى آن كه چهره ها از شكوهت خيره، گردن ها از بزرگواريت خاضع و دل ها از هراست بيمناك است!

بركسى درود فرست كه با درودت به او افتخار دادى و از سوى من، از كسى انتقام گير كه بر من ستم روا داشت و مرا خوار كردو پيروانم را از درگاهم راند به او بى ارزشى را بچشان، آن گونه كه وى به من چشاند او را مطرود پليدان و آواره آنان قرار ده! (150)

باد هم چنان مى چرخيد و آسمان لبريز از ستارگانى بود كه بسان دل هاى بيمناك مى تپيدند. ياسرـخادم حضرت (ع)ـنشسته بود و در سكوت مى گريست. هر آن چه سروش به او گفته بود، يا رخ داده بود و يا به زودى رخ مى داد. حقيقت مأمون آشكار شده بود. اوـآن چنان كه برخى گمان مى بردندـروباه نبود؛ بلكه گرگ درنده اى بود در پوستين روباه!

خبرهايى كه از شيراز و ساوه مى رسيد، جاى ترديد نمى گذاشت كه مأمون كينه اى ژرف از امام در دل دارد. آن چه بر پيچيدگى اوضاع مى افزود اين نكته بود كه خليفه، آن سه نفرى كه وليعهدى امام را پذيرفته بودند، از زندان آزاد و به مقام هايى منصوب كرده بود! آنان و ديگران، آماده بودند كه امام را در هر زمانى ترور كنند. دست سرنوشت، حوادث را به سويى ، ناگزير مى راند.

ريّان به نزد امام آمد. ابر اندوه بر چهره اش نشسته بود. نزديك امام نشست و زير لب زمزمه كرد: « سرورم! تو را ارزان فروختند.»

ـ ...

ـ سرورم! منظورم هشام بن ابراهيم است. او شما را در برابر چند پول سياه، به فضل و مأمون فروخت.

حضرت لب به سخن گشود.

ـ پيش از اين نيز با يوسف چنين كردند.

و اندوهگنانه خواند: « وبراى آنان خبر كسانى را بخوان كه به آنان [علم] آيات خود را بخشيديم و از آن عارى شدند.» (151)

ريّان با تمام وجود گفت: « اجازه دهيد او را ترور كنم.»

امام با تمام وجود به سوى او برگشت.

ـ نكند چنين كنى ريّان! (152)ـسرورم! آمده ام با شما خداحافظى كنم. همين روزها به عراق برمى گردم. به حضرت نزديك شد. سينه اش لبريز از عطر پيامبران شد. برخاست تا برود. امام فرمود: « ريّان برگرد!»

ريّان با تعجب بازگشت. حضرت گفت: « دوست ندارى پيراهنى به تو بدهم؟ و سكه هايى كه براى دخترانت از آن انگشتر بسازى ؟!»

ـ سرورم! تصميم داشتم اين دو را از شما بخواهم؛ اما غم دورى از شما باعث شد فراموش كنم.

امام بالشى را كه در كنارش بود، بلند كرد و پيراهنى سپيد به سپيدى بال كبوتران صلح و سى سكه نقره مسكوك به نام رضا (ع) بيرون آورد و گفت: « بيا ريّان! مال تو است.»

ريّان بار ديگر برخاست.

ـ ريّان!

ـ بله سرورم!

ـ آيا مى دانى هنگامى كه عيسى بن مريم پيامبر شد، سنش از سن جواد منـزمانى كه به امامت مى رسدـكمتر بود؟! (153)

ريّان دريافت كه حضرت خبر درگذشتش و مژده استمرار امامت را به وى مى دهد. چشمانش از اشك لبريز شد. زير لب خواند: « دودمانى كه برخى از آن ها از نسل بعض دگرند»؛ (154) « خدا داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد.» (155)

اين پرسش در ذهنش جوشيد: «چرا رضا (ع) اين مطلب را به من مى گويد؟»

ريّان پاسخ اين پرسش را ماه ها بعد دانست؛ هنگامى كه اندوه، خانه هاى شيعيان بغداد را در برگرفت وآشوب « بركه زلول» (156) برپاشد.




پاورقي

150ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص 173.

151 ـ قرآن كريم، سوره اعراف، آيه175.

152ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص 175.

153ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص220.

154 ـ قرآن كريم، سوره آل عمران، آيه34.

155ـ قرآن كريم، سوره انعام، آيه 124.

156 ـ دراثبات الوصية، ص220، آمده است:« در بغداد و ديگر شهرها، ميان مردم

كشمكش رخ داد.« ريّان بن صلت»، « صفوان بن يحيى»، « محمد بن حكيم»، «

عبدالرحمن بن حجّاج»، « يونس بن عبد الرحمن» و گروهى از چهره هاى آبرومند

و قابل اعتماد در خانه عبدالرحمن بن حجاج ـ در بركة الزلول ـ گرد هم

آمدند. آن ها مى گريستند و مويه مى كردند. يونس بن عبدالرحمان به آنان

گفت:« گريه را رها كنيد. اين كار [امامت] از كيست و تا بزرگ شدن اين پسر ـ

يعنى امام جواد (ع) ـ در مسائل به چه كسى رجوع كنيم؟»