رخنه موريانه ترديد


رخنه موريانه ترديد

كاروانى كه به سوى شيراز ره مى سپرد، به خان زينان رسيد. هدف اين كاروان پانزده هزار نفره، مرو بود؛ اما سرنوشت ديگرى در كمين آن نشسته بود. كاروانيان براى استراحتى كوتاه بار افكندند. چندى نگذشت كه ناگهان با سپاهى عظيم و چهل هزار نفره رو به رو شدند. قتلغ خانـحاكم شيرازـكه پوست پلنگ پوشيده بود، فرماندهى اين سپاه را بر عهده داشت. آن جا، بيست و دو ميل عربى با شيراز فاصله داشت. قتلغ خان با خشونت فرياد كرد: « كجا مى رويد؟»

احمد پاسخ داد: « مرو».

و برادرش محمد نيايشگر، سخن برادر را پى گرفت.

ـ مى خواهم برادرمان رضا (ع) را ببينيم. كسى راه را بر كاروان ما نگرفت و اين، يعنى اجازه سفر!

ـ شايد همين طور باشد كه مى گويى ؛ اما ما از خليفه دستورى داريم كه اجازه نمى دهد شما به مرو سفر كنيد.

سپس با صدايى كه همه بشنوند، فرياد كشيد: « از همان راهى كه آمده ايد برگرديد!»

برادران خاموش ماندند تا مشورت كنند كه چه بايد كرد؛ اما حاكم شيراز كه بر قله گردنفرازى جا داشت، به سپاهيانش دستور داد تا براى هراساندن كاروانيان، به تاخت و تاز بپردازند. زمين، زير سم ضربه ها لرزيد و گرد و خاك به هوا برخاست. احمد از برادرانش پرسيد: « چه كنيم؟»

محمد بن عابد پاسخ داد: « صدها ميل راه آمده ايم. تازه، برادرمان از ما خواسته است كه بياييم. او هم بى اذن مأمون چنين كارى نمى كند.»

حسين گفت:«چگونه اين همه راه آمده را برگرديم و برادرمان را تنها بگذاريم؟!»

احمد نظر داد: « به راهمان ادامه مى دهيم. اگر راه را بر ما بستند، فرجامين سخن، شمشير است!»

روز بعد، كاروان به راه افتاد و شتران، اين كشتى هاى بيابان به سوى شرق حركت كردند. فرمانده آخرين تهديدش را كرد.

ـ از همان راهى كه آمده ايد، برگرديد!

ـ اگر برنگرديم چى ؟

ـ مرگتان فرا مى رسد.

ـ شما بدتر از رهزنان هستيد.

دستور غارت قافله صادر شد. كشتى هاى صحرا [شتران] لنگر افكندند تا مردان نيرومند پياده شوند. جنگى سخت درگرفت. از ميان گرد و خاك، شمشيرها مانند آذرخش هايى كه بر فراز زمين ديوانه جشن گرفته باشند، مى درخشيدند. شيهه اسبان، يادآور حماسه كناره فرات بود. فرمانده به سلاح نيرنگ چنگ افكند.

ـ اگر هدفتان ديدار رضاست، بايد بگويم كه او مرده است!

شايعه، تأثير خود را گذاشت. نااميدى به دل ها رخنه كرد كه رؤياى ديدار حضرت به سر مى بردند. برادران به شور پرداختند. نمى توانستند با جان مردم بازى كنند. آتش بس را پذيرفتند. هنگامى كه كاروان مهياى برگشتن مى شد؛ سه برادر به سوى شيراز گريختند تا در آن جا پنهان شوند. كارگزاران شيراز دستور دستگيرى آنان را داد.

صدها ميل آن طرف تر، كاروانى ديگر به سوى رى ره مى سپرد. وقتى به ساوه رسيد، باد مهرگان، انارستان را از سبزى تابناك تهى مى كرد و رنگ پرتقالى به آتشين به جاى سبزى مى نشست.

دستوراتى كه از مرو مى آمد، قاطع و واضح بودند: « بستن راه علويانى كه آهنگ خراسان را داشتند.»

آن چه كه انتظار مى رفت، رخ داد. گروهى از مردان مسلح حكومتى ، با علويان روبه رو شدند. مردانى حماسه آفريدند « كه هيچ داد و ستد و خريد و فروشى ، ايشان را از ياد خداوند، برپا داشتن نماز و پرداختن زكات باز نمى دارد.» (145)

فاطمه، غمگنانه به قتلگاه برادرانش مى نگريست قتلگاه هارون، قاسم، جعفر، فضل و برخى از برادرزادگانش. قتلگاه، تابلويى از كربلا بود. فاطمه، خود را بر آن زمين گلگون افكند. چون چشم گشود. خويش را در آغوش بانويى سوگوار يافت. خورشيد غروب كرده بود و آواى اندوهگين اذانى از دور دست شنيده مى شد: اشهد انّ محمداً رسول الله (ص).

فاطمه پرسيد:« نيايم! كجايى تا بينى بر فرزندانت چه مى گذرد؟!»

چون مى خواست براى نماز برخيزد، پيكر رنجورش نتوانست روح بزرگش را تاب آورد. روحى را كه در آستانه كوچ بود؛ كوچ به سرزمينى دور از شوربختى هاى زمين و تبهكارى هاى آدمى . اينك، دخترى بيست و هشت ساله، تنها در ميان جاده مدينه و مرو ايستاده است؛ نه راه پس داشت و نه راه پيش. اينك، فاطمه شمعى بود در فرجامين شب بلند زمستان. در خاطرش احاديثى شعله ور شدند كه در كودكى و جوانى شنيده بود. روزى كه پدرش گفت:« قم، آشيانه آل احمد و پناهگاه شيعيان آن است.» (146)

و برادرش فرموده بود: « هرگاه آشوب ها شهرها را در برگرفتند، به قم و حومه اش برويد. بلا از آن جا دور است.» (147)

و شنيد كه از نياى اش صادق آل محمد (ص) نقل كرده اند: « خاك قم مقدس است. مردمش از ما هستند و ما نيز از آنانيم. كسى قصد گردنفرازى با آن ها نمى كنند: و اگر كرد، كيفرش را سريع مى بيند. تا هنگامى كه قمى ها به برادرانشان خيانت نورزند، همواره چنين است. اگر خيانت ورزند، آفريدگار گردنفرازان تبهكارى را بر آنان چيره مى گرداند.» (148)

در دل فاطمه، نورى آسمانى روشن شد و كلام جدش صادق (ع) در ذهنش اين چنين درخشيد:« حرم ما قم است و به زودى دخترى از فرزندانم كه نامش فاطمه است، در آن جا به خاك سپرده مى شود.» (149)

از اين رو، فاطمه كه چشمانش از اندوهى آسمانى مى درخشيد. پرسيد: « تا قم چند فرسخ راه است؟»

ـ چهل ميل.

ناگاه دلش از اميد به ديدار برادر روشن شد.

ـ مرا به قم ببريد.

چون كاروان به سوى قم رهسپار شد، فاطمه احساس كرد كه به سوى « سرزمينى پاكيزه و پروردگارى مهربان» رهسپار است. تب، پيكر رنجورش را ذوب مى كرد، اما روحش، به سان ستاره اى تابناك مى درخشيد. در هر منزل كه فرود مى آمدند، از برادرانشـكه پس از نبرد شيراز گريخته بودندـمى پرسيد. آرزو داشت كه آنان هم خود را به سوى مرو برسانند و رضا (ع) را ببيند؛ اما خبرهايى كه مى شنيد، خوشايند نبودند. خبرها مى گفتند كه رضا (ع) اندوهگين و در محاصره است و شيعيانى كه دل در ديدار وى دارند، بايد رنج ها بكشند. قم، سرزمين مردان رزم آور و خانه آل احمد بود. اگر فاطمه به آن جا مى رسيد، شايد مى توانست براى برادر تنها مانده اش كارى كند. شايد برادرانش براى ديدن او به قم مى آمدند. آن وقت مى توانستند ساكن اين شهر شوند. كسى چه مى دانست؟




پاورقي

145 ـ قرآن كريم، سوره نور، آيه37.

146ـ بحارالانوار، ج60، ص214.

147ـ بحارالانوار، ج60، ص216.

148ـ بحارالانوار، ج60، ص217.

149ـ مستدرك الوسائل، ج10، ص368.