شاعر واژگان رزمنده


شاعر واژگان رزمنده

در آن غروب رنگ پريده، اول ماه محرم، به سان لبخندى تلخ پديدار شد. ماه در آستانه پنهان شدن در افق خاكسترى رنگ بود. خانه امام در اندوهى ژرف فرورفته بود؛ تو گويى روح شادابى از همهـحتى خدمت كارانـرخت بربسته بود. مرد گندم گون(ع) در خاطرات عاشورايى غوطه ور بود. مردى بر او وارد شد. امام پرسيد: « اى پسر شبيب! (130) آيا امروز روزه اى ؟»

ـ خير!ـدر چنين روزى بود كه زكرياى پيامبر از خدايش نسلى پاكيزه خواست . آفريدگار پذيرفت و فرشتگان به اوـكه محراب نيايش ايستاده بودـمژده دادند. هر كس در اين روز روزه بگيرد و سپس دعا كند، پروردگار مى پذيرد. حضرت آهى آتشين از سينه برآورد و ادامه داد: « اى پسر شبيب! مردم روزگار جاهليت ستم و نبرد را در اين ماه حرام مى دانستند و براى اين ماه ارج مى نهادند؛ اما اين امّت، نه حرمت اين ماه را نگه داشتند و نه احترام پيامبرش را در اين ماه، فرزندان رسول (ص) را كشتند و زنانشان را به اسارت بردند.» اشك در چشمان امام حلقه زد و صدايش بغض آلود شد. با همان حالت ادامه داد: « اى پسر شبيب! اگر قرار است براى چيزى گريه كنى ، براى حسين (ع) گريه كن! آسمان ها و زمين به خاطر آن گريستند.» (131)

سكوت حاكم شد؛ چنان كه گويا دو مرد به شيهه اسبى بركرانه فرات گوش سپرده بودند. حضرت زير لب حرف هايى ـتو گويى با خويشـزمزمه مى كرد: سرگذشت حسين تو گويى پلك هاى ما را (شب ها) بيدار نگه داشته و اشك هايمان را روان و عزيز ما را بى ارزش ساخته است. اى سرزمين كربلا! براى ما ناگوارى و بلا به ارث گذاشتى ! هرگاه ماه محرم مى شد، در ده روز نخست ديگر كسى پدرم را خندان نمى ديد. روز عاشورا، اوج غمگينى وى (132) بود. در چنين روزى بود كه خيمه هاى ما را به آتش كشاندند؛ اموال ما را به غارت بردند و احترام پيامبر (ص) را زير پا گذاشتند.»

ريان به خاطر آورد كه براى چه كارى نزد امام آمده است. زمزمه وار خواند:

« سر نوه محمد و پسر وصى اش را

اى مردان! برنيزه ها برافراشتند

در چشم انداز مسلمانان چنين كردند

نه كسى مويه كرد و نه كسى متنفر شد

اى سر! [بريدن تو] لالايى خواب [آرام] دشمن و

بيدارى چشم ما شدى و چشمانى كه [با هراس از حقگويى و ستم ستيزى است، به خواب نمى رفتند] آن ها را خواب كردى

باغى نبود كه

آرزو نكند آرامگاه تو باشد.» (133)

ـ اين كه شعر دعبل خزاعى (134) است.

ـ آرى سرورم! او اينك به مرو آمده است و از شما اجازه مى خواهد كه وارد شود.

ـ پس از نماز عصر. به جز من، كسان ديگرى نيز هستند كه دوست دارند هم اكنون وى را ببينند.

شاعر خاندان علوى وارد شد؛ شاعر واژگان كوبنده؛ شاعر كلمات شورش گر؛ شاعرى با ربع قرن آوارگى ؛ شاعر محكوم به اعدام. از چشمان دعبل عشق مى تراويد. گفت: « سرورم! شعرى سروده ام و دوست دارم آن را بشنويد. هنوز آن را براى كسى نخوانده ام.»

دعبل پارچه سپيد گسترد. پارچه اى واژگان شاعرانه؛ انقلابى . نوشتن شعر بر پارچه اى سپيد مانند احرام حج، بى سابقه بود! نشانه هاى پرسش در چشم ها شكل گرفتند. دعبل گويى جواب آن چشم هاى پرسش گر را مى دهد، گفت: « چنين كردم تا در هنگام كوچ به جهان واپسين، همراهم باشند.» (135)

دعبل غزلى را آغاز كرد كه ابياتش با (ت) پايان مى پذيرفتند؛ غزلى جاودانه در بستر تاريخ با مفهوم زير:

«نوحه گران گنگ و گويا

با ناله ها و آه هاى آتشين خود به گفت و گو پرداختند

با نفس هاى خود

از راز درون دلباختگان روزگار پرده برگرفتند.

معانى لطيف از دل انسانى جارى مى شود كه زندگى خويش را با آوارگى و دور از سرزمين هاى كودكى اش سپرى مى كند. او دردهايش را به سرزمين هايى مى فرستد كه وقتى از آن ها مى گريخت، سبز و رؤيايى بودند.

سرزمين دختركانى كه زيبايى شان را در عفاف مى ديدند.

اين چشم اندازها هنگامى كه شاعر در بيابان عرفات مى ايستد، هنوز در خاطره اش مى درخشند.

اما روزگار مى چرخد و همه چيز را با خود مى چرخاند و زمان آوارگى و هجران فرا مى رسد

زمانه را بنگر كه با پيمان شكنى ها و تفرقه اندازى هاى بسيارش با حكومت هاى بازيچه و كسانى كه به دنبال آن ها، جوياى روشنايى از دل تاريكى ها بودند، چه جنايت ها به مردم كرد

جز عشق به خاندان محمد (ص) اميد ديگرى در زندگى نمانده است.

فرزندان هند جگرخوار، با چنگ افكندن بر حق، زندگى را به دوزخى غيرقابل تحمل تبديل كردند

اين ها دردهايى است كه مزرع سبز فلك را در چشم ما خونين مى نماياند و آب شيرين را بر كام تلخ مى كند.

همه چيز از لحظه اى در سقيفه آغاز شد

آن چه اين كارها را آسان كرد

بيعت ناگهانى و بى انديشه بود

از مكه و مدينه، تنها آوارهايى ماندند.

سرزمينى كه فرودگاه جبرئيل بود، تهى از ساكنانش شد.

درسگاه آيه هاى قرآنى از تلاوت تهى شد

و سراى وحى به ويرانى گراييد

خانه هاى على و جعفر، حمزه و سجاد ذوثفنات (136)

خانه هايى كه جايگاه نماز و پارسايى روزه و نيكى هاست

سراهايى كه ويران از باران هاى آمرزش بسيار است، نه از سپرى شدن روزگاران.

اى وارثان دانش پيامبر و اى خاندان او

درود هماره ما نثار شما باد!»

شاعر، لحظه اى خاموش شد. زيرا رضا (ع) از خود بيخود شده بود. دل بزرگ وى نتوانست حماسه واژگان را حمل كند، واژگانى كه چكيده اشك و خون و اندوه بودند... چون حضرت به خويش آمد، با صدايى به غمگينى آواى جارى آب در ناودان فرمود:

« بخوان اى خزاعى .»

و دعبل خواند:

« آن ها كه غربت و دورى وطن پراكنده شان كرد

كجا رفتند؟

بايستند تا از خانه هاى بى صاحب بپرسيم

چندگاه است كه روزگار نمازها و روزه هايشان به سرآمده است؟

زمانه نيرنگ باخت و كينه ورزان روبند بر چهره زدند

تا از قهرمانان بدر و احد و حنين انتقام گيرند

آفريدگار، قبرى را كه در مدينه است با بارانش سيراب كند.

قبرى كه آسودگى و بركت ها در آن فرو آمده اند پيام آور راست راهى ، درودش شهريارش [= خدا] بر او باد!

و از سوى پروردگار بر روحش هديه ها باد!»

بغض، حنجره شاعر را فشرد. با همان بغض ادامه داد:

« بپندار فاطمه! اگر حسين را بينى كه از تشنگى كنار فرات جان سپرده است حتماً سيلى به گونه ات مى نوازى

و اشك از چشمانت برگونه هايت جارى مى كنى

برخيز اى دختر خير و مويه كن

ستارگان آسمان بربيابان فتاده اند

اى فاطمه! از قبر گمنامت برخيز تا بر فرزندان شهيدت گريه كنى

فرزندانى كه در كوفه، طيبه، فخ، جوزجان، باخمرى و بغداد سر به شورش برداشتند

قبرى در بغداد است از آن جان پاك و پيراسته كه در غرفه هاى بهشتى ، غوطه ور در درياى آمرزش خداى مهربان است.

در همين لحظه، رضا (ع) به وى فرمود: « مى خواهى بيتى به اين قسمت از اشعارت بيفزايم؟»

ـ آرى اى فرزند رسول خدا (ص).

و امام ادامه داد:

« و قبرى در طوس است، چه سوگى !

ناله ها در رژفاى درون راه مى يابند.»

و نشانه هاى پرسش و حيرت در چشمان شاعر نقش مى بندد. دعبل حيرت زده مى پرسد:« قبر چه كسى سرورم؟!»

ـ قبر من اى دعبل! (137)

و شاعر به خواندن شعرش ادامه مى دهد:

« پس اى چشم! گريه كن و بغضت را بيفشان

زمانه گريستن فرا رسيده است

تبهكارى هاى روزگار، مرا محاصره كرده است

و من اميدوارم كه پس از مرگ در امنيت به سر برم

سى سال است كه من با رنج و دريغ روزگار مى گذرانم

و مى بينم كه چگونه اين اجتماع كوچك از انسان هايى كه ستارگان زمين اند،

ستم ديده و آواره اند و گرسنگى و ناكامى پيكرشان را گداخته است

تا هنگامى كه خورشيد بر زمين مى تابد

و مؤذن براى نماز اذان مى گويد، مى گريم

خورشيدى طلوع و غروب نكرد

جز آن كه در شام گاه و سپيده دمان بر آن ها گريستيم

با همه فشارها، آنان از ستيغ انسانيت فرود نيامدند؛

همچنان بزرگ و بزرگوار ماندند

چون يكى از اين خاندان كشته مى شد

دستى كه اينان به انتقام بگشايند، بسته بود.»

حضرت (ع)، كف دست را برگرداند؛ تو گويى خويش را از مقابله به مثل دور نگه مى داشت. غمگنانه زمزمه كرد: « آرى ، سوگند به خدا كه بسته است.»

دعبل ادامه داد:

من اگر به آن چه امروز و فردا رخ خواهد داد، اميد نمى داشتم

دلم از حسرت آل احمد مى تپيد

آرى ! اميد من به خروج امامى است كه ناگزير خروج خواهد كرد

ظهورى همراه با نام پروردگار و بركت ها.

امام بانگ برآورد: « اى خزاعى ! اين ابيات را روح القدس بر زبانت جارى ساخت.» و دعبل ادامه داد:

حق و باطل را از هم جدا ساخته

به نعمت و كيفر پاداش مى دهد

پس اى نفس، شاد و خرم باش

كه آن چه آمدنى است، دور نيست

هيچ يك از رنج هايى كه مى كشم، ايمان مرا نمى لرزاند

تلاش مى كنم خورشيد را جا به جا كنم

و صلوات ها را به سنگ ها بشنوانم

گويى قفسه سينه ام بسيار تنگ شده است

و نمى تواند آه را در خويش نگه دارد.

امام برخاست تا شاعر هراسان آواره اى را در آغوش كشد كه سى سال را با بيم جان سپرى كرده است.

ـ اى خزاعى ! روزى كه روز هراس بزرگ [رستاخيز] است، خدايت تو را بى هراس گرداند.

اشك از ديدگان جارى بود؛ اشك اندوه براى آنان كه مظلومانه كشته شدند و اشك غم براى كسانى كه هنوز زير ستم بودند. شاعر، دل لبريز از اندوهش را با اشك شست و از جا برخاست. اجازه رفتن گرفت. پيش از رفتن، ياسرـخادم حضرتـكيسه اى كوچك برايش آورد.

ـ اين چيست؟

ـ ده هزار درهم. هديه اى است از سرورم.

ـ سوگند به آفريدگار كه چنين قصدى نداشتم و به خاطر آن به اين جا نيامدم. آمدم تا به محضرش مشرف شوم و چهره اش را بينم. تنها از وى مى خواهم كه پيراهنش را به من هديه دهد.

شاعر منتظر ايستاد و خادم از نزد امام (ع) برگشت. لباس خز ايشان را آورد و گفت: « اين لباس. سرورم درهم ها را برگرداند و فرمود: بگير! همين روزها به آن نياز پيدا خواهى كرد.»

شاعر، صورت خود را در پيراهن فرو برد. عطر پيامبران بينى اش را آكند. كيسه كوچك را گشود. ده هزار سكه به نام رضا (ع) بود. شاعر آواره، نخستين كسى بود كه به اين پول جديد، دست يافته بود. (138)




پاورقي

130 ـ ابن شبيب، دايى معتصم ـ خليفه عباسى ـ است كه راوى مورد اعتماد و

ساكن قم بود.حياة الامام الرضا، ج1، ص127/ حياة الامام الرضا، ج2، ص336.

131 ـ الانوار النعمانية، ج3، ص239.

132 ـ الانوار النعمانية، ج3، ص238.

133 ـ ديوان دعبل خزاعى، ص99.

134 ـ دعبل خزاعى، از پيشاهنگان شاعران انقلابى است و بهاى اين موضع گيرى

وى، رنج هاى هماره او بود كه زندگى بيمناك و آواره اى را گذراند و از اين

شهر به آن شهر و از اين سرزمين به آن سرزمين مى گريخت. دعبل بر اين باور

بود كه زندگى بزرگوارانه، جز در پرتو فرمانروايى اهل بيت (ع) و امامت آنان

امكان پذير نيست و ادامه طبيعى، فرمانروايى پيامبر (ص) است.شعر او، نشانگر

نيم قرن پايدارى و انديشه هايى است كه امكان جوشش آن ها، جز از باورى

پولادين و ايمانى استوار برنمى آيد. در همان زمان كه شاعران در آستان

پادشاهان و فرمانروايان مى ايستادند، دعبل آواره مى زيست و تنها چند سال

از دوران حكومت مأمون در آسودگى زندگى كرد و دوباره به زندگى پنهانى

وآوارگى برگشت. از ويژگى هاى شعر دعبل، لطافت و رنگ اندوه آن است. مرثيه

هايى بس لطيف دارد. بخش زيادى از ديوان او درباره حماسه كربلاست.بارها در

شعرهاى خود خلفاى عباسى را نكوهش كرد كه اين شعرها زبان زد مردم شد؛

خلفايى هم چون هارون، امين، ابراهيم (ابن شكله)، معتصم و واثق را. واثق

تصميم گرفت به هر قيمتى شده است، او را ترور كند. سرانجام دعبل در شهر شوش

(دانيال نبي) شهيد شد. شاعر بزرگ، ابو تمام طائى سوگ سرودى برايش سرود.

وفيات الاعيان، ج1، ص180/ الاغانى، ج 18، ص60/ ديوان دعبل.

135 ـ معجم الادباء، ج4، ص194.

136 ـ ذوالثفنات، يكى از نام هاى امام چهارم (ع) است؛« كسى كه از بسيارى

سجده پوست پيشانى اش پينه بسته است.» در ترجمه اشعار دعبل، از ترجمه دكتر

شيخ الاسلامى، جلد چهارم كتاب ارزشمند الغدير بهره گرفته شده است.(مترجم)

137 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج3، ص192.

138 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص 326/ الاغانى، ج18، ص29/ معجم الادباء، ج4، ص194.