آسمان، باژگونه درياچه


آسمان، باژگونه درياچه

در همان شب كه درياچه آسمان باژگون شده بود، مردم در خانه هايشان از كرامت هاى خاندان پيامبر(ص) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مى گفتند. خليفه غرق در دغدغه هاى خود بود و به حرف هاى تلخ و دغدغه آميز پسر مهران گوش مى داد.

ـ اى امير مؤمنان!پناه بر خدا از اين كه در تاريخ خلفا بنويسند، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسى به خاندان علوى منتقل كرده اى . خودت و خاندانت رنج ها برده ايد، آن وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اى ؛ گمنام بود مشهورش كردى ؛ فرودست بود، فرادستش ساختى ؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبان ها افكندى ؛ بى ارزش بود، ارزشمندش كردى . شعبده بازى او دنيا را گرفته است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده است.

نمى ترسم از اين كه اين مرد خلافت را از خاندان عباسى به خاندان على منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه بر جادوگريش،نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و ... آيا كسى در حق خودش و كشورش چنين كار خلافى كرده است كه تو كرده اى ؟!

براى نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مى زد، باز گفت: «پسر مهران! تو چيزى نمى دانى . اين مرد پنهان از چشم ما، مردم را به خويش مى خواند. ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند. اين كار را كرديم تا شيفتگان او بر اين باور شوند كه در حقى كه براى خودش قائل بود، هيچ سهمى ـنه كم و نه زيادـندارد. خلافت حق ماست، نه او. ترسيديم كه اگر او را به حال خود واگذاريم، ميان ما چنان فاصله اى افتد كه ديگر نتوانيم او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زيانى رسد كه توان آن را تاب آورد.

ـ اما كارها به سويى مى رود كه شما نمى خواستى .

ـ آرى ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار گرفتيم. باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم...

لختى سكوت كرد و سپس ادامه داد: «لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدى نيست. پس از بركنارى اش قال قضيه را مى كنيم.» (126)

از آن دو چشم هراس انگيز، برق كينه، نيرنگ و دسيسه مى درخشيد.

ـ چه مى خواهى بكنى اى اميرمؤمنان؟

ـ همين روزها، دانش وران فرقه ها و اديان گوناگون را گرد هم مى آورم. حرف اصلى او و پيروانش اين است كه وى دانشمندترين مردم است. اگر اين فكر را در هم بشكنيم، ادعايش فرو مى ريزد و از چشم مردم مى افتد. آسان ترين كار در آن زمان، بركنارى او از ولايتعهدى است. چند روز ديگر عمران صائبى ، جاثليق، رأس الجالوت، هيربد بزرگ و نسطاس رومى مى آيند. حتى چيره دست ترين منكر خدا هم خواهد آمد... به فضل دستور داده ام همه را گرد آورد. (127)

در اين لحظه، پسر مهران متوجه شد آن مناظراتى كه برخى شب ها تشكيل مى شد از اهداف پنهان خليفه بر ضد وليعهدش بود و او نمى دانست!

روزها گذشتند و روزى كه براى گفت و گو معين كرده بودند، فرا رسيد. مأمون به مردانى نگريست كه هر يك در انديشه خود نكته اى را مى پروراند؛ نكته اى كه ديگرى در فكرش نبود. هر يك لباسى جز لباس ديگرى پوشيده بود. آنچه آنها را كنار هم نشانده بود، دسيسه بود. تنها اندكى از آنان در جست و جوى حقيقت بودند. مأمون گفت: « من شما را براى كار نيكى گرد آورده ام. دوست دارم با پسر عمويمـكه مهمان من استـبحث كنيد. فردا صبح بياييد. هيچ كس غيبت نكند... .»

سپس خليفه رو به جوانى كرد كه از مدينه همراه با امام به مرو آمده بود و گفت:« به مولايت اطلاع بده.»

امام به مردى عراقى كه آشناى حضرت بود، فرمود! تو عراقى هستى و عراقى نرم خوست. نظرت درباره اين مناظرهـكه پسر عمويم بزرگان فرقه ها و مشركان را جمع كرده استـچيست؟»

ـ جانم فدايت باد! او مى خواهد دانش شما را بيازمايد؛ اما بنا را بر شالوده اى قرار داده است كه پايه اش استوار نيست.

ـ مگر بناى او در اين مورد چيست؟

ـ اهل كلام و بدعت، شيوه اى خلاف روش دانشمندان دارند... دانشمندان جز باطل و ناروا را انكار نمى كنند؛ اما مشركان و اهل كلام، همه چيز را انكار مى كنند... اگر به آنها بگويى : «خداوند يگانه است.» مى گويند: « ثابت كن.» اگر بگويى :«محمد (ص) پيامبر خداست.»، مى گويند: « پيامبرى اش را ثابت كن.» آنان سفسطه و مغلطه مى كنند... از آن ها دورى كن سرورم.

حضرت به يك كلام سخن آخر را گفت: « مى ترسى شكستم دهند؟»

ـ نه! به خدا سوگند، هرگز چنين هراسى ندارم... اميد آن دارم كه به خواست پروردگار، شما بر آنان پيروز شويد. امام ساكت شد. نور اتاق از درون پنجره به درون اتاق مى تابيد. امام فرمود: «اى نوفلى ! آيا دوست دارى بدانى مأمون چه وقت از اين كار پشيمان مى شود؟»

نوفلى كه به چهره غمگين امام خيره مانده بود، گفت: «چه وقت؟»

ـ زمانى كه بشنود من با توراتيان به زبان توراتشان، با انجيليان به زبان انجيل آن ها، با زبوريان به زبان زبورشان، با صابئيان به زبان عبرى ، با هيربدها به زبان پارسى ، با روميان به زبان رومى و با فرقه هاى گوناگون به زبان خودشان بحث مى كنم.

فضل وارد شد و با احترام به امام گفت: « فدايت شوم، پسر عمويت منتظر شماست... .»

امام برخاست. نوفلى به گام هاى امام مى نگريست. محكم و استوار بودند. حضرت به آسمان نگريست و از آن يارى جست. انجمن از دانشمندان، فرماندهان نظامى ، دولت مردان بانفوذ، دانشمندان يهود، ترسا، صابئيان و حتى كافران موج مى زد. همگى به احترام امام برخاستند. حضرت در جايش نشست. چشم ها به او مى نگريستند.همه ايستاده بودند. مأمون به آنان اجازه نشستن داد. همه نشستند خليفه رو به جاثليقـرئيس اسقف هاـكرد و گفت: « اى جاثليق! ايشان پسر عموى من على بن موسى بن جعفر است. از تبار فاطمه، دختر پيامبر ما. وى پسر على بن ابيطالب است. دوست دارد تو با او حرف بزنى و بحث كنى !»

جاثليق براى بنيان نهادن شالوده اى قابل پذيرش براى گفت و گو، چنين گفت: «اى اميرمؤمنان چگونه با مردى بحث كنم كه از كتابى براى من دليل مى آورد كه من آن را منكرم؛ و از پيامبرى سخن مى گويد كه من به آن ايمان ندارم؟!»

امام لب به سخن گشود:

ـ اى ترسا! اگر از انجيلت برهان بياورم مى پذيرى ؟

ـ چرا نپذيرم؟

ـ پس هر چه دوست دارى بپرس.

ـ درباره پيامبرى عيسى و كتابش چه مى گويى ؟ آيا بخشى از آن را انكار مى كنى ؟

ـ من عيسى (ع) و كتابش و بشارتى را كه به مردمش داد، باور دارم: به شرط آن كه حواريون به صحت آنها اعتراف كرده باشند. من نبوت عيسايى را منكرم كه به پيامبرى محمد و كتابش اعتراف نكرده و مردمش را (به اين موضوع) مژده نداده است.

ـ احكام با گواهى دو عادل ثابت مى شوند. از ميان غيرمسلمانان بر پيامبرى محمد دو شاهد بياور؛ گواهانى كه ما مسيحيان آن ها را پذيرفته باشيم. سپس شما نيز ازمن براى ادعايم دو شاهد غير مسيحى بخواه.

ـ سخنى صحيح گفتى . اگر بگويم كه چه كسى عادل است و نزد عيسى مسيح مقامى بس بلند دارد، مى پذيرى ؟

ـ نامش چيست؟

ـ نظرت درباره يوحنّا ديلمى چيست؟

ـ محبوب ترين فرد نزد عيسى بود.

ـ سوگندت مى دهم بگويى ، آيا در انجيل آمده است كه يوحنّا گفت: «عيسى به من خبر و مژده دينى عربى را داد و اين كه اين مذهب پس از من است. پس من به حواريون مژده دادم و آن ها نيز به آن ايمان آوردند؟

جاثليق كه از پاسخ صريح دورى مى كرد، گفت: « اين مطلب درست است، اما يوحنا نام وى را نبرد تا ما وى را بشناسيم.»

ـ اگر كسى را برايت بياورم كه انجيل را بخواند آن وقت چه؟

جاثليق آهسته پاسخ داد: «حرفى منطقى است.»

امام از نسطاس رومى كه پزشك بود، پرسيد: « سفر سوم انجيل را حفظى ؟»

نسطاس فروتنانه پاسخ داد: «بله! خيلى خوب حفظم.»

ـ بخشى از آن را برايت مى خوانم. اگر در آن سخنى از محمد (ص)، خاندانش و امتش آورده است، گواهى بده.

امام به زبان سريانى شروع به خواندن آياتى از انجيل كرد. حاضران شگفت زده مى نگريستند. خواندنش كه پايان يافت، رو به جاثليق كرد و گفت: «چه مى گويى ؟ اين سخن عيسى بن مريم (س) است. اگر آن چه را كه خواندم تكذيب كنى ، موسى (س) و عيسى (س) را تكذيب كرده اى . اگر اين كلام خداوندى را انكار كنى ، كشتنت قطعى است؛ زيرا به خدايت، پيامبرت و كتاب آسمانى كافر شده اى .»

جاثليق سر به زير افكنده گفت: « نمى توانم اين مطلب را انكار كنم. آنچه را كه خواندى ، از انجيل بود. اعتراف مى كنم.»

حضرت رو به حاضران كرد.

ـ شاهد اعتراف او باشيد.

سپس رو به جاثليق كرد و ادامه داد: « جاثليق! آنچه را كه به ذهنت مى رسد بپرس.»

ـ به من بگو تعداد حواريون عيسى و دانشمندان انجيل چند تاست؟

ـ حواريون دوازده مرد بودند. دانشمندترين و برترين آن ها لوقا بود. اما دانشمندان مسيحى ، سه نفر بودند: يوحناى بزرگ، يوحنا در قرقيسيا و يوحنا ديلمى در زخّار. نام پيامبر اسلام و خاندان او در نزد وى بود. او بود كه به امت عيسى و بنى اسرائيل اين مژده را داد.

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس لبخندى زد وگفت:«سوگند به آفريدگار، ما به عيسايى ايمان داريم كه به محمّد ايمان آورد. ماانتقادى به ايشان نداريم جز اين كه او در نيايش سست بود و نماز كم مى خواند واندك روزه مى گرفت!»

جاثليق هيجان زده فرياد كشيد:«چه مى گويى اى دانشمند اسلام؟ خراب كردى ! نقطه ضعف آشكار شد! خيال مى كردم تو دانشمند ترين عالم اسلامى هستى .»

امام با آرامش پاسخ داد: «مگر چه شده؟»

ـ تو مى گويى عيسى ضعيف بود. نماز اندك مى خواند و روزه كم مى گرفت. در صورتى كه عيسى هيچ روزى را بى روزه نگذراند و هيچ شبى را بى نماز نخوابيد. همواره روزها روزه دار و شبها نيايشگر بود.»

در اين لحظه امام ضربه خود را فرود آورد تا گمان هاى مسيحيان را درباره خداوندى مسيح (س) درهم شكند.

ـ مسيح براى چه نماز مى خواند و روزه مى گرفت؟!

پاسخ جاثليق، خاموش بود؛ سكوتى در برابر حقيقت.

پس از لحظاتى ، آن شكست خورده نجوا كرد: « حق با شماست!»

ـ چرا مسيح پسر مريم را مى پرستيد؟ چرا مى گوييد او خداست؟

ـ زيرا او مرده ها را زنده مى كرد. نابينا و جذامى را شفا مى داد... . پس او خدايى شايسته پرستيدن است.

ـ اليسع نيز كار عيسى را مى كرد. روى آب راه مى رفت و مردگان را زنده مى كرد. نابينا و جذامى را شفا مى داد. چرا او را خدا نمى دانيد؟! ابراهيم خليل نيز چهار پرنده اى را كه كشته بود، زنده كرد. چرا او را خدا نمى انگاريد؟! موسى نيز هفتاد تن از قوم خود را كه دچار صاعقه شده بودند، زنده كرد؛ چرا او را خدا نمى شماريد؟!

جاثليق خاموش ماند و سپس گفت: «حق با تو است؛ لا اله الا الله.»

امام رو به رأس الجالوتـدانشمند برجسته يهود كردـو فرمود: « تو را به آيه هايى كه بر موسى بن عمران (س) فرود آمد، سوگند مى دهم كه بگويى ، آيا در تورات نوشته نشده است : وقتى آخرين امتـكه پيروانش شترسوار هستندـبيايند، خداوند را در كنيسه هاى جديد به طور بسيار جدى و تازه ستايش مى كنند. پس بايد اسرائيليان به آنان و فرمانروايشان پناه برند تا دل هايشان آرام گيرد. در دست هايشان شمشيرهايى است كه با آن از مردم كافر در سراسر زمين انتقام مى گيرند.

آيا به راستى تو اين سخن را در تورات نيافته اى ؟»

رأس الجالوت كه غافل گير شده بود، پاسخ داد: « آرى ! ما اين مطلب را در تورات يافته ايم.»

امام بار ديگر رو به جاثليق كرد و گفت « از كتاب اشعياى نبى تا چه حد اطلاع دارى ؟»

ـ حرف حرف آن را حفظ هستم.

حضرت ايشان و رأس الجالوت را مخاطب قرار داد و گفت: « آيا معنى اين سخن وى را مى دانيد كه گفت: اى مردم! من چهره كسى را ديدم كه بر درازگوش سوار مى شود و تن پوشى از نور به تن دارد. من شترسوارى راهم ديدم كه نورش به سان نور ماه بود؟»

هر دو سر خود را به علامت پاسخ مثبت تكان دادند و گفتند: « آرى ! اشعياى نبى اين سخن را گفت.»

امام رو به جاثليق كرد.

ـ آيا مى دانى عيسى (س) فرمود: « من به سوى پروردگار خويش و شما مى روم و بارقليطا آمد؛ هم او كه به حقانيت من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به حقانيت او شهادت دادم. و او كسى است كه همه چيز را براى شما تفسير مى كند؛ رسوايى ملت ها (يى كه آگاهانه بر جاده باطل مى تازند) به دست اوست؛ او كسى است كه ستون (خيمه) كفر را مى شكند؟ »

حدقه چشمان جاثليق از حيرت گشاده شد.

ـ آرى ، مى دانم.

ـ آيا اين مطلب در انجيل آمده است؟

جاثليق با فروتنى ترسايانه اى پاسخ داد: «آرى »

ـ اى جاثليق! به من بگو كه انجيل نخست را كه گم كرديد، آن را نزد چه كسى يافتيد؟ انجيل موجود را چه كسى تدوين كرد؟

ـ فقط يك روز آن را گم كرديم؛ اما بار ديگر آن را تازه و باطراوت يافتيم. يوحنا ومتى آن را براى ما آوردند... .

ـ شما چه قدر درباره انجيل و دانشمندانش كم اطلاع هستيد! اگر مطلب همين گونه باشد كه شما مى گوييد و امروزه اصل آن در اختيارتان است، پس چرا درباره انجيل اختلاف داريد؟ اينك من اصل مطلب را به شما خواهم گفت. چون انجيل نخست مفقود شد، ترسايان نزد علمايشان اجتماع كردند و گفتند: « عيسى بن مريم كشته شد و انجيل را گم كرديم و شما دانشمندان ما هستيد؛ چه داريد؟»

لوقا، مرقانوس، يوحنا و متّى به آنان گفتند: « انجيل در سينه ماست. در هر يكشنبه سفرى از آن را برايتان مى خوانيم. كنيسه ها را تهى نگذاريد. ما روز يكشنبه سفر سفر آن را برايتان مى خوانيم تا به زودى همه را گرد آوريم.»

اين چهار تن بودند كه انجيل را برايتان تدوين كردند؛ اما اينان شاگرد بودند. اين مطلب را مى دانستى ؟

جاثليق با احترام پاسخ داد: « اين مطلب را نمى دانستم؛ اما دلم گواهى مى دهد كه حق با شماست. مى خواهم بيشتر بدانم.»

امام رو به مأمونـكه حيرت زده به او مى نگريستـكرد و گفت:« بر او گواه باشيد.»

از هر گوشه مجلس اين صدا برخاست: « آرى شاهد هستيم.»

حضرت بار ديگر رو به جاثليق كرد وسخن خود را ادامه داد.

ـ به حق پسر و مادرش، آيا مى دانى كه متّى درباره نسب عيسى گفت: « او مسيح فرزند داود، فرزند ابراهيم است؟» و مرقانوس درباره نسب عيسى گفت: « او كلمة الله است. در بدن آدمى حلول كرد و تبديل به انسان شد؟» و لوقا گفت: « عيسى و مادرش دو انسان هستند (همانند انسان هاى ديگر با گوشت و خون)، اما روح القدس در آنها حلول كرده است؟»

شما درباره شهادتى كه عيسى درباره خودش داده است چه مى گوييد؟ او گفت: « به راستى به شما مى گويم: كسى به آسمان نمى رود مگر اين كه كسى فرود آيد؛ مگر شترسوارـفرجامين پيامبرـكه به معراج مى رود و برمى گردد.» درباره اين سخن نظرت چيست؟

ـ همه حرف هايى را كه زدى قبول دارم. آرى ! همه اين مطالب در انجيل آمده است

ـ درباره گواهى هاى لوقا و مرقانوس و متى درباره عيسى و نسبت هايى كه به وى دادند، چه مى گويى ؟

ـ به عيسى دروغ بستند.

امام رو به حاضران پرسيد: « مگر چند لحظه قبل نگفته بود كه آنان از دانشمندان انجيل هستند و سخنانش حق است؟»

جاثليق خود را از ميدان بحث عقب كشيد.

ـ اى دانشمند مسلمانان! دوست دارم مرا از صحبت كردن درباره اين چهار نفر معاف كنى .

ـ پس پرسش هايى را كه در ذهن دارى بپرس.

ـ از غير من بپرس. قسم به خدا كه فكر نمى كنم در ميان دانشمندان اسلامى ، كسى مانند شما باشد.

جاثليق سر فرو افكند. صدا از گوشه و كنار مجلس برخاست:

ـ الله اكبر.

ـ لا اله الا الله.

مأمون به چهره امام مى نگريست. دانه هاى درشت عرق به سان شبنم بر پيشانى امام مى درخشيدند. حضرت (ع)، رو به رأس الجالوتـدانشمند برجسته يهودـكرد.

ـ شما از من مى پرسى ، يا من از شما بپرسم؟

ـ من از شما مى پرسم و برهان جز آن چه از تورات و زبور داود بياورى ، نمى پذيرم.

ـ جز آن چه از تورات يا زبور نقل مى كنم، از من نپذير.

ـ نبوت محمّد را چگونه ثابت مى كنى ؟

ـ موسى بن عمران(س) و داود (س)ـخليفه خدا در زمين ـبر پيامبرى اش گواهى داده اند.

ـ موسى چه گفت؟

ـ به بنى اسرائيل سفارش كرد: « به زودى پيامبرى برايتان خواهد آمد. پس او را باور كنيد و حرف هايش را پذيرا شويد.»

امام بخشى از تورات را بر وى خواند: « نورى از جانب طور سينا آمد و مردم را از سوى كوه ساعير روشن كرد و براى ما از كوه فاران آشكار شد.»

ـ آرى ! اين جمله در تورات است؛ ولى تفسيرش چيست؟

امام كه « علم كتاب» داشت، فرمود: « من به تو مى گويم. منظورش از جمله:« نورى از طرف طور سينا آمد.» آن وحى است كه خداوند والا بر موسى در كوه طور فروفرستاد. اما درباره جمله:«مردم را از كوه ساعير روشن ساخت»؛ اين همان كوه است كه وقتى حضرت عيسى بر آن بود، بر وى وحى نازل شد. اما درباره جمله:« بر ما از كوه فاران، آشكارشد!» فاران، كوهى نزديك مكه كه فاصله اش تا آن، يك يا دو روز مسافت است. موسى در تورات به شعيب پيامبر فرمود:« دو سواره ديدم كه زمين را روشن كرده بودند؛ يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوار بود.» شتر سوار ودراز گوش سوار كيستند؟»

ـ اين مطلب در تورات هست؛ اما من تفسير آن را نمى دانم.

ـ آن كه بر دراز گوش سوارشده، حضرت عيسى (س) است وشتر سوار حضرت محمد(ص). آيا انكار ميكنى اين مطلب در تورات هست؟

ـ نه انكار نمى كنم.

ـ آيا حيقوق پيامبر را مى شناسى ؟

ـ آرى .

ـ او مى گويدـوكتاب شما به اين مطلب گواهى مى دهد كهـ:« پروردگارحقيقت را از كوه فاران آورد وآسمان ها از ستايش احمد وامتش لبريز شدند.

اسب ها يش [ با كشتى ] در دريا جا به جا مى شوند؛ آن گونه كه در خشكى برده مى شوند. كتاب تازه اى براى ما مى آورد؛ البته پس از آن كه بيت المقدس تخريب شد.» آيا اين مطلب رامى دانى وبه آن ايمان دارى ؟

ـ آرى .

ـ آيا داود در زبورش نفرمودـو تو نمى خوانى ـكه: « خداوندگارا! كسى را برانگيز تا سنت را پس از آن كه سستى گرفت، برپا سازد؟» آيا پيامبرى را مى شناسى كه سنت را پس از سستى بر پا دارد؟

ـ اين سخن داود است و ما انكار نمى كنيم، اما منظورش حضرت عيسى بود. سستى دينش نيز پيش از وى بوده است.

ـ اشتباه مى گويى ! عسيى تا زمان عروج، با سنت تورات موافق بود. در انجيل نوشته شده است: « من پسر برّه (مريم)، رفتنى هستم. بارقليطا بعد از من مى آيد. او ميثاق را حفظ و همه چيز را برايتان تفسير مى كند. به (حقانيت) من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به (حقانيت) وى شهادت دادم. من با امثال نزد شما آمدم و او با تفسير نزد شما مى آيد.» آيا مى دانى اين مطلب در انجيل آمده است؟

ـ آرى .

ـ درباره پيامبرت موسى بن عمران (س) مى پرسم. چه دليلى بر پيامبرى او وجود دارد؟

ـ او نشانه هايى آورد كه پيشينيان نياورده بودند.

ـ مثل چه؟

ـ مانند: شكافتن دريا، تبديل عصا به مارى خزنده، ضربه زدن به سنگ كه از آن چشمه ها جوشيد و دست نورانى اش براى بينندگان.

ـ در اين كه اين ها دليل پيابرى وى هستند، حق با تو است؛ اى رأس الجالوت چرا عيسى بن مريم را قبول ندارى ؟ با اين كه او مرده ها را زنده مى كرد؛ نابينا و جذامى را شفا مى داد؛ پرنده اى گلين مى ساخت و در آن مى دميد؛ آن تنديس به اذن الهى تبديل به پرنده اى زنده مى شد؟

آن يهودى نيرنگ بازانه پاسخ داد: « گفتند كه اين كارها را مى كرد؛ ولى ما كه نديديم!»

ـ معجزات موسى (س) را مگر خودت ديده اى ؟

ـ خبرهاى فراوان و مطمئنى درباره آن ها وجود دارد.

ـ درباره معجزات عيسى نيز چنين است؛ پس چرا موسى را باور دارى ، اما به عيسى ايمان نمى آورى ؟

يهودى خاموش ماند. امام به سخن خويش ادامه داد.

ـ درباره پيامبرى محمد (ص) نيز سخن همين است. او يتيمى تهى دست بود. نزد هيچ آموزگارى شاگردى نكرد. اما قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و خبرهاى مربوط به آنان است.

يهودى گفت: «ما نه خبرهاى عيسى را باور داريم و نه خبرهاى محمد را. حق نداريم به حقانيت آن ها اعتراف كنيم!»

ـ پس آيا مردمى كه به حقانيت آن ها گواهى دادند، فريب خورده اند؟

آن مرد كه بيمارى لجاجت داشت، خاموش ماند. هيربد بزرگـرئيس زرتشتيان خاموش بود؛ اما عمران صابئى ، حيرت زده به شكست اديان كهن مى نگريست. دوست نداشت وارد جنگ انديشه ها شود؛ اما چه چيز باعث شد كه تغيير عقيده دهد؟




پاورقي

126 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص170.

127 ـ حياة الامام الرضا، ج1، ص135