جوشش چشمه آرامش و عشق


جوشش چشمه آرامش و عشق

يك هفته از واقعه نماز عيد قربان گذشت. سخن روز مردم، خشكسالى اصفهان، رى و خراسان بود. دهان شايعه سازان سم مى پراكند.:

ـ خشكسالى فقط به خاطر ولايتعهدى است... آسمان، باران را از ما دريغ مى كند. (117) اگر خليفه شود، آن وقت چه خواهد شد؟!

در جهانى لبالب از فتنه ها، آشوب ها و دسيسه ها، فضل بن سهل برنامه ريزى مى كرد تا ضربه هايش را فرود آورد. مأمون هم در انديشه چيرگى بر وليعهد و به كار گرفتن وى در راه اهدافش و پايين آوردن ارج و احترام او بود. اين كار، عزل را در زمان مناسب آسان مى كرد. در جهان حقيرى كه مى توان با مشتى پول انسانى را خريد، امام تبلور آرامش و پاكى و پاكدامنى بود.

حتى هشام بن ابراهيم كه روزگارى دوست امام بود، اينك جاسوسى گماشته مأمون و فضل است.

مأمون و وليعهدش از سايه سار درختانى كه غبار پژمردگى و خشكسالى بر آن ها نشسته بود، عبور كردند و به انتهاى شهر رسيدند. ارتفاعات بيرون شهر آشكار شدند. مأمون گفت: اى اباالحسن! من مدت ها به چيزى فكر كردم و حالا راه حلش را پيدا كردم... به خودم و شما فكر كردم؛ به نسبت شما و ما. ديدم كه فضيلت هر دوى ما يكى است. فهميدم كشمكش پيروان ما در اين باره، تنگ نظرى و هواى نفس است.»

امام هم چنان كه به افق دور دست مى نگريست، گفت: « اين سخن پاسخى دارد. اگر بخواهى برايت مى گويم و اگر نمى خواهى ، نمى گويم.»

خليفه آزمندانه گفت: « اين حرف را زدم تا جوابش را بگيرم.»

ـ اى امير مؤمنان! سوگندت مى دهم كه بگويى اگر آفريدگار پيامبرش محمد (ص) را بار ديگر زنده كند و او از پشت يكى از اين تپه ها به نزد ما بيايد و از دخترت خواستگارى كند، به او دختر مى دهى ؟

مأمون حيرت زده پاسخ داد: « پناه بر خدا! كسى پيدا مى شود كه مايل به اين كار نباشد؟! »

ـ فكر مى كنى او مى تواند از من دخترم را بخواهد؟

مأمون خاموش ماند و پس از لختى انديشه در سكوت، گفت: « سوگند به پروردگار كه شما از نظر خويشاوندى به رسول خدا نزديك تريد.»

گردبادى برخاست. فرصتى پيش آمد تا خليفه مسير سخن را تغيير دهد.

ـ اى اباالحسن! دعا كن تا باران ببارد و بركت همه جا را فراگيرد.

ـ روز دوشنبه اين كار را خواهم كرد.

ـ چرا روز دوشنبه؟

ـ پيامبر را در خواب ديدم كه به من فرمود: « پسرم! چشم انتظار دوشنبه باش. به بيابان برو و باران بخواه. خداوند والا به زودى مردم را سيراب خواهد كرد.» (118)

مأمون به برخى از گزمگانى كه دورادور از آنان مراقبت مى كردند، اشاره كرد و گفت: « بگوييد فضل بيايد.»

گزمه اى روى اسب پريد. خليفه به حرف هايش با امام ادامه داد و گفت: « اى اباالحسن! چرا در كارهاى دولتى دخالت نمى كنى ؟ تو مى توانى كارگزاران را عزل يا نصب كنى .»

ـ من با شرط هايى ولايتعهدى را پذيرفتم؛ نه فرمان دهم، نه باز دارم و نه عزل كنم.

ـ فرمان دادن و بازداشتن، براى فرمانروايان لذت بخش است.

ـ در مدينه سوار بر مركبم در كوچه ها رفت و آمد مى كردم. مردم از من درخواست هايى مى كردند و من به آنها پاسخ مثبت مى دادم، آنها هم چون بستگانم شده بودند. اكنون نامه هايم در همه سرزمين ها نفوذ دارد...

ـ اما من نمى توانم به تنهايى كشور را اداره كنم!

حضرت بى پرده پاسخ داد: « ما با هم قرارهايى داشتيم. اگر به آن وفا كنى من هم به آن وفا كنم.»

مأمون شكست خورده زير لب گفت: «آرى ، وفا مى كنم.» (119)

مأمون دست كم مطمئن شد امام سوداى سلطنت در سر ندارد. در همين لحظه، فضل از راه رسيد و با صداى بلند گفت: «اى امير مؤمنان! مژده.»

ـ ... ؟!

ـ لشكريان ما آبادى هاى زيادى در اطراف كابل تصرف كرده اند.

مأمون شادمانى كرد. امام در آن لحظه به خليفه سرمست از باده پيروزى اندرزى داد:

ـ آيا تصرف آبادى هاى كشور، تو را شاد مى كند؟

مأمون بى درنگ پاسخ داد: «جاى خوشحالى نيست؟»

امام با شجاعت انسانى كه جز به سود اسلام و مسلمانان نمى انديشد، فرمود: « اى امير مؤمنان! در مورد مسلمانان از خدا بترس... منصبى دارى ؛ اما كار مسلمانان را رها كرده اى و آن را به فردى واگذاشته اى كه فرمانى جز فرمان خدا مى راند.»

مأمون پرسيد: «چه بايد بكنم؟»

امام بى ذره اى چشم داشت، پندى اين چنين داد: «نظرم اين است كه بايد اين سرزمين را ترك كنى و به شهر پدر و نياكانت بازگردى . در آن جا به كار مسلمانان بپردازى و اين كار را هرگز به ديگران وا مگذارى ... .»

فضل هراسيد. بازگشت مأمون به بغداد، يعنى پايان آرزوها و رؤياهاى فضل. پس بى مقدمه گفت: « اين چه راه حلى است؟! همين ديروز بود كه خلافت را از برادرت گرفتى و او را كشتى . برادرانت، خاندانت و تمام مردم عراق و عرب ها دشمن تو هستند. تازه! وليعهدى را به اباالحسن دادى كه عباسيان از اين كار تو خشنود نيستند.»

خليفه نظر او را پرسيد. او گفت: «نظر من اين است كه آن قدر در خراسان بمانى تا مردم، كشته شدن برادرت را فراموش كنند و دل هاى خشمگين آرام شوند. در اين جا مردانى هستند كه سال ها به رشيد خدمت كرده اند و به همه امور چيره اند. با آنان مشورت كن. اگر آن ها هم اين نظر را دارند، كار را انجام ده.» (120)

ـ منظورت چه كسانى است؟

ـ على بن عمران، ابايونس و جلودى !

ابر غم بر پيشانى خليفه آشكار شد. چاره اى جز برگشتن به بغداد نداشت؛ اما بغداد نه وزارت فضل را مى پذيرفت و نه وليعهدى رضا (ع) را.

حضرت (ع) كه از ژرفاى دغدغه هاى مأمون آگاه بود، گفت: « اگر اندرز مرا مى شنوى ، بايد مرا از ولايتعهدى معاف بدارى . (121) فضل را نيز از وزارت بركنار كن. با اين دو كار، راه بازگشت به بغداد برايت هموار مى شود.»

مأمون وانمود كرد كه چيزى نشنيده است!

ـ با هم به بغداد مى رويم!

امام پاسخ داد: «فقط شما به بغداد مى روى !»

ـ و تو؟

ـ من كجا وبغداد كجا؟ ديگر نه من بغداد را ميبينم و نه او مراخواهد ديد! (122)

هوا توفانى شد. مأمون از غم هاى درونش رنج مى برد و از آينده مبهمش مى هراسيد.


پاورقي

117ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص253.

118ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص 354.

119 ـ الحياة السياسية للامام الرضا، ص 370.

120 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص160.

121 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص145.

122 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص225.