ساغر خالي ابرها، چهره نيلي برگ ها


ساغر خالى ابرها، چهره نيلى برگ ها

عبور ابرها از آسمان مرو، امرى عادى بود. ديگر كسى به اين تكه هاى سفيد كهـمانند كشتى هاى ره گم كردهـاز آسمان مى گذشتند، با چشم اميد نمى نگريست. مردم و به ويژه دهقانان سالخورده، از قحطى ساليان دور سخن مى گفتند. خشكسالى آرامش و سكوت را از آنان ربوده بود. شب ها، دور آتش حلقه مى زدند و قصه مى گفتند. آسمان، آب را از آن ها دريغ داشته بود. در چشم ها، نگرانى و هراس از شبح گرسنگى ديده مى شد. حال جوانان بهتر از حال سالخورده گان نبود. مسأله جدى بود. مرو بلكه تمام كشتزاران و رودخانه هاى خشكيده آن، در دستان سرنوشت ساز ابرها بود. خبرهايى كه از رى و اصفهان مى رسيد، آنان را در انديشه آينده فرو مى برد. در چنين فضاى آميخته با حسرتى عيد قربان طلوع كرد. در شب عيد، خليفه نزد امام (ع) آمد و از وى خواست تا با مردم نماز عيد بخواند. حضرت شرايط پذيرش ولايتعهدى را به مأمون يادآورى كرد. يكى از آن ها دخالت نكردن در كار دولت بود.

ـ مى دانى ميان من و شما شروطى است.

ـ بله! اما قصد من اين است كه اين كار (ولايتعهدى ) در دل مردم ولشكر رخنه كند.

ـ آيا اين كار زير پا نهادن شروط نيست؟

ـ به جان خودم قسمت مى دهم كه بپذيرى .

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس گفت: « اگر چاره اى ندارم، پس بايد بگويم همان گونه براى نماز خواهم رفت كه نيايم محمد (ص) و پدرم على (ع) مى رفتند.»

ـ برو! هر گونه كه دوست دارى برو.

خبر در مرو پيچيد و به فرماندهان لشكر نيز رسيد. هدف خليفه از شركت امام در اين مراسم، دست كم دو چيز بود:

1 ـ آشكار شدن به عنوان يكى از دولت مردان؛ چه بسا شكوه ابهت امام را مى فريفت و سرنگونش مى ساخت.

2 ـ هم زمانى نماز امام و نيامدن باران و قحط سالى كه در اين صورت از مقام حضرت در چشم مردم كاسته مى شد؛ زيرا بعضى از بيمار دلان در ميان مردم سم مى پراكندند و نيامدن باران را فرجام وليعهدى امام مطرح مى كردند. خورشيد سر زد. گوشه سكه طلايى آشكار شد. لشكريان در برابر خانه امام، گرد آمدند كه وى را تا محل خواندن نماز عيد در فضاى باز همراهى كنند. پشت بام خانه هاى مسير حركت، از مردمى موج مى زد كه چشم انتظار طلوع حضرت بودند.

مردى كه ميراث دار پيامبران بود، غسل كرد. قطره هاى آب بر پيشانى پر فروغش مى درخشيد. او پيراهنى سپيدـبه رنگ كبوتران صلح و آرامشـپوشيد. عمامه اى سپيد بر سر گذاشت؛ يك سر آن را بر سينه اش و سر ديگر آن را بر شانه هايش آويخت. از خدمت كارانش خواست تا آنان نيز مانند او رفتار كنند. عصايش را گرفت و پا برهنه از خانه خارج شد. امام اين گونه ساده طلوع كرد؛ با پيراهنى سپيد و كوتاه بر تن و پشت سرش مردمى كه مانند وى لباس پوشيده بودند. او در آستانه در ايستاد. به آسمان آبى نگريست وبا صداى بلند بانگ برآورد:

« الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر.

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود...

الله اكبر بر آنچه به ما هدايت كرد...

سپاس خدايى را كه بر ما وحى فرستاد... »

مردانى كه پشت سر امام بودند، اين واژگان مقدس را باز گو مى كردند. اين گروه شگفت انگيز، راه را ميان دو صف بلند لشكريان مى گشود و پيش مى رفت. امام ده گام برداشت و سپس ايستاد تا كلامش را تكرار كند. مردم نيز باز گو كردند. لشكريان و فرماندهان، خويش را از اسب ها بر زمين افكندند. هر آن كس كه كار داشت، بندهاى پاى افزار خود را مى بريد تا مانند امام پا برهنه و فروتنانه به سوى آفريدگار حركت كند.

كسى راز اشك هاى آن روز مردم را نمى داند؛ آيا اشك هاى شادى بودند و يا اشك هاى شوق براى بازيابى هويتى كه از روزگاران ديرين ناپديد شده بود؟ برخى گمان مى كردند كه پيامبر (ص) زنده شده است. اين مرد حجازى ، تبلور فرهنگ راستين دين بود. فروتنى و سادگى در برابر تمام جلوه هاى شكوه دروغين و سلطه گرى بر ديگران بود. آواى حضرت، هم چنان در فضاى پايتخت طنين مى افكند:

« الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر... الله اكبر.

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود...

الله اكبر بر آنچه به ما بخشيد... »

به نظر مى رسيد كه كوهستان و آسمان پژواك كلامى است كه در ستايش پروردگار بيان مى شود. آن مراسم، تبلور «حج اكبر» بود. مأمون به پشت بام كاخش رفت تا ببيند چه خبر شده است.

فضل بن سهل هراسان آمد تا از خليفه يارى گيرد.

ـ اى امير مؤمنان! اگر رضا اين گونه به مصلى رسد، مردم شيفته او خواهند شد. همه ما از جانمان مى ترسيم. (116)

ـ چه كنيم؟

ـ اى امير مؤمنان او را برگردان.

ـ نبايد فرصت دهيم كه با مردم نماز عيد بخواند؟

ـ اگر موضوع فقط نماز خواندن است، مسأله اى نيست.

ـ منظورت چيست؟

ـ من از خطبه يش مى ترسم. او چنان از خانه بيرون آمد كه مردم در وى ، نياى اش محمد را مى بينند.

ـ برگرداندن او، خشم مردم را نسبت به ما برمى انگيزاند.

ـ سخنرانى او براى زندگى ما خطرناك است.

ـ بله، حرف درستى است. از او مى خواهم برگردد. اين كار پيش گيرى از يك خطر بزرگ تر با كمك گرفتن از يك خطر كوچك تر است.

موكب سپيد هم چنان در راه مسجد پيش مى رفت و احساس مردم به اوج رسيده بود. هيجان، همه را فرا گرفته بود. لشكريان، نظم خويش را از دست داده، ميان مردم ذوب شده بودند. پاى افزارها و چكمه هاى افتاده در اين جا وآن جا نشانه هايى از مريدى مردم نسبت به او بودند. حادثه اى در آستانه رخ دادن بود. مأمون همچنان مراقب اوضاع بود. در جمع مردم، مردى بود كه نمى دانست اگر به مصلى برسد، برفراز منبر چه خواهد گفت.

فرستاده خليفه به امام (ع) نزديك شد و گفت: « اميرمؤمنان مى فرمايد: شما را به رنج افكنديم. چنين قصدى نداشتيم. سرورم به خانه برگرد!»

هنگامه اى برپا شد. تنفر مردم از مأمون ناگهان سر باز كرد. امام ايستاد. دانه هاى درشت عرق را از پيشانى پاك كرد. از يكى از خدمت كارانش خواست كه كفشش را بياورد تا برگردد. فرمان هاى پنهانى ، مردم را به ادامه رفتن به سوى مصلى تشويق مى كردند. برخى از فرماندهان براى برقرارى و ايجاد آرامش سررسيدند.

نماز عيد، نامنظم و به هم ريخته برپا شد. همان شب، امام نامه اى به خواهرش فاطمه نوشت و از وى خواست تا نزد وى بيابد.

على ! آيا مى خواهى ، به تنهايى در برابر اين همه دسيسه بايستى ؟ آيا آهنگ آن دارى تا حسين (ع) زمانه باشى و نيازى به زينبى ديگر دارى ؟ آيا دلت براى ديدن خواهرت پرپر نمى زند؟ آيا مى دانى كه جام شكيبايى خواهرت براى ديدن تو لبريز شده است؟ نكند احساس كرده اى كه به پايان راه نزديك شده اى و مى خواهى در آخرين لحظه ها، خواهرت در كنارت باشد؟!

اينك اين نامه تو است كه براى رسيدن به مدينه، بيابان ها را درمى نوردد. مى خواهد در آن جا دلى را بيابد كه از عشق به تو آكنده است؛ دل فاطمه را.




پاورقي

116 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص150.