بارش شعر احساس، پچ پچ فصل اميد


بارش شعر احساس، پچ پچ فصل اميد

سه شنبه، هشتم رمضان سال دويست و يك هجرى ، عيد ملى بر پا شد. كوچه ها پلك خود را به روى لشكريان اسب سوار با لباس هاى رسمى ـكه به سوى ميدان شهر مى رفتندـگشودند. درباريان و مقامات كشورى ، تلاش مى كردند تا جايگاه ويژه اى در خور خليفه و خلافت مهيا سازند.

سربازان و فرماندهان در جايگاه خويش مستقر شدند. جايگاه ويژه، محل تلاقى دو خط زاويه دار بود. هرچه دو خط از هم بيشتر فاصله مى گرفتند، مثلث بزرگ ترى تشكيل مى شد كه قاعده آن مردمى بودند. مهياى بيعت با وليعهد.

هيأت هاى رسمى وارد شدند. هيأت فضل به راستى شكوهمند بود؛ اما مركب مأمون در پشت سر او، از آن هم شكوهمندتر بود. پشت سر اين دو هيأت، گروه وليعهد بود. مردم غافلگير شدند؛ چرا كه موكبى فروتنانه ديدند؛ اما به احترام برخاستند. امام سوار بر قاطرى خاكسترى ، سرش را با تواضع فرو افكنده بود؛ او با آن لباس سپيدش، نماد صلح و آرامشى بود كه فرا مى رسيد.

مأمون در جايگاه ويژه خود نشست. دو بالش بزرگ براى وليعهد نهادند. امام عمامه اى از پارچه اى گل دار بر سر داشت. شمشيرى برهنه نيز بر كمر بسته بود. او آرام و باوقار، بى حركت نشسته بود. با اين همه سادگى ، باز نقطه مركز اين اجتماع رسمى و مردمى گسترده به شمار مى آمد. حتى هنگامى كه مأمون لب به سخن گشود و آن چه را كه در عهدنامه ولايتعهدى آمده بود، اعلام كرد، باز بيشتر مردم به رضاى آل محمد (ص) مى نگريستند. آرامش ظاهرى امام، تبلور آرامش درونى وى بود؛ وجودى متمركز؛ نقطه اى آسمانى .

مأمون به پسرش عباس (100) اشاره كرد. عباس گام پيش نهاد تا با امام بيعت كند. خليفه به امام گفت: دستت را براى بيعت بگشاى !»

امام نيرومندانه برخاست. كف دست راستش را بالا گرفت و به طرف مردم دراز كرد. سپس با صدايى بلند فرمود: « پيامبر (ص)، اين گونه بيعت مى پذيرفت.» (101)

مردم بى اختيار بلند شدند و دستشان را مانند دست امام بالا گرفتند. نيروهاى مسلح از برابر جايگاه ويژه عبور كردند و دستان خود را بالا گرفتند. مراسم بيعت به پايان رسيد. مثلث بار ديگر آرامش يافت. لبخندهاى شادمانى بر لبان نشستند. امام به يكى از دوستانشـكه از شادى در پوست خود نمى گنجيدـاشاره كرد تا نزديك بيايد. اشك شوق از گونه هاى مردم جارى بود. امام در گوشش نجوا كرد: « فكرت را مشغول اين چيزها كه مى بينى ، نكن. خوشحالى هم نكن. اين كار پا نمى گيرد.» (102)

مأمون در اوج شادى برخاست و از منبرى كه براى سخنرانى گذاشته بودند، بالا رفت. او مى خواست خطابه اش رنگ دين داشته باشد.

ـ اى مردم! بيعت با على بن موسى بن جعفر، پسر محمد، پسر على ، پسرحسين، پسر على بن ابيطالب فرا رسيده است. سوگند به خدا، اگر اين نام ها را بر كر و كور بخوانند، با اجازه خداوندى بهبودى مى يابد. (103)

زمانى كه از منبر پايين آمد، از امام خواست تا او نيز به منبر رود و خطابه اى به همين مناسبت ايراد كند. حضرت برخاست و به سوى منبر گام برداشت. در محاسن آن مرد پنجاه ساله، تعدادى موى سپيد ديده مى شدو در آن لحظه هاى هيجان انگيز در سيماى امام توفانى از توانايى روحى ديده مى شد. چشم ها حيرت زده به او مى نگريستند. مأمون احساس حقارت مى كرد. حضرت بر منبر نشست و واژگانى آرام، فشرده و گويا بر لبان جادرى ساخت.

ـ اى مردم! به خاطر رسول گرامى (ص)، ما بر گردند شما حقى داريم. شما نيز بر ما حقى داريد. هر گاه شما حقّتان را نسبت به ما به جا آورديد، بر ما هم لازم است حق شما را مراعات كنيم.

مأمون چنان حالى شد كه گويى كسى به اوتنه زده است. اميد داشت امام در برابر مردم از او ستايش كند؛ امام در عوض سخنان ديگر مى شنيد؛ از جمله اين كه: «خلافت حق ما و ميراثى مقدس از رسول خدا (ص) و وفاى مردم، شرط اساسى است!»

نظم و آرامش جشن با احضار سه نفر از دولت مردان نظامى به هم خورد. مردم با ديدنشان بى درنگ آن ها را شناختند. كسى نمى دانست هدف مأمون از احضار آن سه دولت مرد در زنجير چيست. آن ها را سر و پا برهنه به جلو راندند تا در برابر جايگاه قرار گرفتند. پسر عمران به مأمون هشدار داد: « اى اميرمؤمنان! پناه بر خدا از اين كه خلافتى را كه خدا براى شما و ويژه شما قرار داد، از دست بدهى و در دستان دشمنانتان بگذارى . كسى كه پدرانت آن ها را مى كشت و در سرزمين ها آواره مى ساخت.»

مأمون دندان بر دندان ساييد و زير لب نجوا كرد: « حرام زاده!»

ابا يونس به امام (ع) اشاره كرد و براى شوراندن مأمون بر ضد امام گفت:

«اى اميرمؤمنان! كسى كه كنارت نشسته، قسم به خدا بتى است كه (شيعيان) او را مى پرستند!»

سومين، عيسى جلودى بود. هنوز خاطره اش از غارت و كشتارى شعله ور بود كه دو سال پيش در خانه هاى علويان در مكه و مدينه انجام داده بود. وجودش لبريز از ترس بود. امام به چشمان پر هراس او نگريست و رو به خليفه كرد تا برايش تقاضاى بخشش كند؛ اما مرد گمان برد كه امام مى خواهد بر عليه او چيزى به مأمون بگويد. پيش دستى كرد و گفت: «اى امير مؤمنان! تو را به خدا قسم مى دهم به خاطر خدماتى كه براى پدرت رشيد انجام داده ام، حرف او را درباره من قبول نكنى !» (104)

مأمون به رضا(ع) نگريست و هوشمندانه گفت: « اى اباالحسن! خودش مى گويد پيشنهادت را نپذيرم.»

سپس خشمگينانه رو به جلودى كرد و گفت: « سوگند به پروردگار، حرفش را درباره تو نمى پذيرم.»

آن گاه رو به گزمگان كرد و ادامه داد: «آن ها را به زندان برگردانيد.»

با رفتن آنها، بار ديگر شادمانى به مجلس برگشت. مردم به شعرسرايى و خطابه خوانى شاعران و خطيبان گوش فرا دادند و شادى كردند. عباس كه برجسته ترين خطيب بود، سخنانش را با شعرى به پايان برد كه مدت ها زبانزد مردم بود:

مردم نياز به خورشيد و ماه دارند

پس شما (مأمون) آفتابى و ايشان ماه است. (105)

در پايان مراسم، سه تصميم مهم گرفته شد:

1 ـ بخشيدن يك سال حقوق به لشكريان.

2 ـ رنگ سبز براى پرچم به طور رسمى .

3 ـ ضرب سكه درهم و دينار تازه با نام رضا (ع).




پاورقي

100 ـ مأمون، پسرش عباس را در سال 213هـ. به كارگزارى شمال عراق منصوب

كرد. پس از درگذشت پدرش، عباس با تحريك برخى از فرماندهان نظامى ـ كه از

مخالفان مستعصم (خليفه پس از مأمون) بودند ـ آهنگ دستيابى به خلافت را

داشت. از اين رو مستعصم براى پايان بخشيدن به اين دسيسه، او را ناگزير به

بيعت با خود كرد. وقتى مستعصم به طرف مرزهاى كشور حركت كرد، عباس با

استفاده از فرصت، تصميم به كشتن خليفه و برخى رهبران ترك را گرفت؛ اما

دستگير و به زندان افكنده شد. در زندان از انواع غذاها در اختيارش نهادند.

او بسيار پرخور بود. غذاها را خورد؛ اما به او آب ندادند و در نتيجه از

تشنگى جان سپرد!مستعصم كه از برنامه هاى آينده عباس در ترديد بود، شبى او

را خواست و شراب بسيار به او نوشاند. عباس در حال مستى، تمام جزئيات

برنامه هايش را گفت! الاعلام، ج4، ص35/ تاريخ الطبرى، ج9، ص71/ ابن خلدون،

ج3، ص561.

101ـ مقاتل الطالبيين/ حياة الامام الرضا، ج2، ص301.

102 ـ الفصول المهمة، ص238.

103 ـ عيون اخبارالرضا، ج2، ص147.

104 ـ برخى از منابع به اين مطلب اشاره دارند كه مأمون آنان را اعدام كرده

است؛ اما نظر صحيح تر اين است كه مأمون آن ها را در بدترين شرايط در زندان

نگه داشت. ممكن است مأمون تنها به متوقف كردند عاليت سياسى و نظامى آنان

اكتفا كرده است. به دليل اين كه فضل به مأمون پيشنهاد كرده بود در بعضى

مسائل اساسى كه خليفه را نگران مى كرد ـ مثل بازگشت به بغداد ـ با آن ها

مشورت كند. عيون اخبار الرضا، ج2، ص160.

105 ـ تذكرة الخواص، ص 364.