خراش چهره شب با عبور سرخ شهاب


خراش چهره شب با عبور سرخ شهاب

زمستان آمد؛ با بادهاى سرد شمالى ؛ با سرماى ارتفاعات و كاكل هاى برفين كوهستان. ابرهاى پر باران و برف، روى خورشيد را پوشاندند. آفتاب، دايره اى بى نور و بى گرما بود. برخى از كسانى كه از گرماى حجاز به آن جا پناه آورده بودند، همين خورشيد كم نور را هم دوست داشتند.

در همين هنگامه ميان نام آورترين شخصيت خاندان علوى با خاندان عباسى درگيرى رخ داد. عنكبوت پليدى ، نخستين تارهاى دسيسه را مى تنيد. چند روز پس از ورود كاروان به مرو، مأمون، نيرنگ بازانه گفت:«اى فرزند محمد (ص)! من دانش، بى اعتنايى به دنيا، پاكدامنى و نيايشت را ديدم و دريافتم كه براى خلافت، از من شايسته ترى !»

امام اندوهگنانه به او نگريست و گفت:«با دورى از دنيا، اميد رهايى از گزندش را دارم. با دورى از كارهاى ناروا، اميد دستيابى به غنيمت هايش (معنوى ) را دارم. آرزو دارم كه با فروتنى در اين جهان، در نزد خدا مقامى بس والا يابم.»

مأمون چنان بود كه گويى سخنى جز آن چه در درونش موج مى زند، نمى شنود.

ـ تصميم گرفته ام كه خود را از خلافت بركنار كنم و تو را به اين منصب برگزينم.

فضل بن سهل به گفت و گوى آن دو مرد مى نگريست. از موضع گيرى امام حيرت زده بود؛ امامى كه با خبر خلافت، چنگ افكندن به سرزمين گنج ها و جهانى لبالب از لذت، لحظه به لحظه غمگين تر مى شد. او، آن مرد گندم گون، با گفته اش مرزى براى اين بازى مسخره تعيين كرد.

ـ اگر اين خلافت حق تو است، پس تو حق ندارى تنپوشى را كه آفريدگار بر تنت پوشانده است، بركنى و بر ديگرى بپوشانى ؛ اما اگر براى تو نيست، حق ندارى چيزى را كه مال تو نيست به من دهى !

مأمون براى چيره شدن بر احساسش تلاش بسيار كرد. مرد علوى از آن چه در درون خليفه مى گذشت، آگاه بود. دندان بر دندان ساييد و برافروخته از خشم گفت: «بايد بپذيرى !»

ـ هرگز داوطلبانه به آن تن درنخواهم داد. (85)

نخستين دور مذاكرات به شكست انجاميد. فضل حيران بيرون رفت:ـشگفتا! ديدم ميمون (86) خلافت را به رضا مى دهد و ديدم كه وى مى گويد: « من توان آن را ندارم. » هرگز در عمرم نديدم كه خلافت چنين بى ارزش شود!

فضل خود مى دانست كه مأمون در اين كار جدى نيست. چگونه مأمون خلافتى را كه به خاطر آن در گذشته نزديك سر برادرش را بريده اينك به امام هديه مى دهد؟!

شب هاى سرد دى ماه گذشتند، مأمون برا ى آينده مبهمش برنامه ريزى مى كرد. او از وزير خود مى هراسيد، از اين ايرانى كه به خوبى مى دانست چگونه خراسان را به آتشفشانى فعال تبديل كند. او از فضل بن سهل مى ترسيد. در آن شب زمستانى كه مأمون با برادرش شطرنج بازى مى كرد، با مهربانى دروغينى گفت: « با چشمان خود ديدم كه تو چقدر به حكومت ما خدمت كردى . تصميم دارم كه دخترم را به عقد تو درآورم! »

فضل نتوانست بر خود چيره شود و مهره «پرچم» از دستش افتاد. گفت: «اما او به سن نوه من است!»

ـ چه اشكالى دارد؟!

ـ اما... اين برخلاف رسوم است. همه ازدواج دختران خلفا با غير بستگانشان را كارى زشت مى شمارند.

ـ اين مهم نيست. مگر من لباس مشكى ـكه رسم عباسيان بودـرا به لباس سبز تبديل نكردم؟ ابداً! ابداً اين اصلاً مهم نيست.

فضل لرزيد. او مى ترسيد. مأمون در انديشه آينده دخترش نبود؛ او مى خواست در خانه فضل جاسوسى داشته باشد. فضل هراسان پافشارى كرد و گفت: «اگر مرا هم دار بزنى ، نمى پذيرم!» (87)

با گفتن اين سخن برخاست و اجازه خروج گرفت. هنگامى كه از كاخ بيرون مى رفت، دو مرد وارد شدند. احترام كردند و نشستند. مأمون در گوش يكى ازآنان آهسته سخنانى گفت. مرد چاپلوسانه و با خوارى خم شد. خليفه رو به مرد ديگر كرد و زير لب چيزى گفت. اين نشست شوم در چند لحظه به پايان رسيد. كسى نفهميد كه مأمون در آن شب سرد زمستانى به آنان چه گفت. روز بعد شايعاتى در شهر پيچيد؛ از جمله: «مردى نزد رضا (ع) آمد و از او درباره موسيقى رقص آور پرسيد و امام فرمود: حلال است!» شايعه ديگر اين بود: «امام گفته است كه مردم برده ما هستند!» (88)

در آن شب امام غمگنانه به بستر رفت و با صدايى بغض آلود گفت:«خداوندگارا! اگر شادمانى من در مرگم است، هم اينك آن را فرو فرست!» (89)

تاريكى غليظ تر شد. شهاب ها، در اوج آسمان چهره شب را مى خراشيدند. ستارگان، به سان دل ها مى تپيدند.




پاورقي

85 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص292.

86 ـ واژه ميمون در سخن فضل معنايى دو پهلو دارد:
1 . به معناى « مبارك و خجسته» كه احترام به مأمون است.
2

. به معناى بوزينه كه توهين به خليفه و نشانگر كينه فضل از وى است و نشان

مى دهد كه وزير در انديشه چنگ افكندن به مقام هاى بالاترى بوده است

(مترجم).

87 ـ الوزراء و الكتّاب، ص147.

88 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص 220.

89 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص 372.