هجوم گرگ بيم بر جان آهو


هجوم گرگ بيم بر جان آهو

سرباز كه تكه نان را در ماست فرو مى برد ، به مرد روستايى كه از دور به كاروانسرا آمده بود، نگاه كرد و گفت: « هيچ كس حرفم را باور نمى كند.»

مرد روستايى كه مى كوشيد او را وادار كند تا سخن بگويد، گفت من حرفت را قبول مى كنم. حرف بزن، نمى خواهم بدون اين كه داستانى براى نوه هايم داشته باشم، به دهكده برگردم.»

سرباز با احتياط دور وبرش را نگريست و آن گاه با صداى آهسته اى گفت: «فرمانده به ما دستور داده است كه درباره على بن موسى الرضا با كسى حرف نزنيم. فرمان داده است كه كور وكر باشيم. در اين مدّت چيزهاى عجيبى ديده ام. اگر برايت بگويم، حرفم را باور مى كنى ؟ همه دوستانم خواب بودند؛ اما من خواب نبودم. باور كن! فقط خسته بودم. مى خواستم بخوابم كه ديدم آهويى نفس نفس زنان از دور دست آمد. فهميدم كه شكارچيان او را تعقيب مى كنند. امام هشتم براى نماز وضو مى گرفت. هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه آهوى ماده نزديك او ايستاد. شايد بوى آبى را كه نزديك زمين مى ريخت، حس كرده بود. همان طور كه به او نگاه مى كردم، يك قدم جلو گداشتم. خواستم او را شكار كنم؛ اما سر جايم ميخكوب شدم. ديدم به طرف امام مى رود. چشمانش مى درخشيد. على بن موسى الرضا دستش را به طرف او دراز كرد. حيوان نزديك تر شد. چيز عجيبى است؛ مگر نه؟ او سر و گردن آهو را نوازش كرد و ظرف آب را نزدش گذاشت. حيوان نوشيد تا سيراب شد. بعد به لباس سپيد على بن موسى الرضا پناه برد. آيا ممكن است چنين چيزى در بيدارى اتّفاق بيفتد؟»

سربازى وارد كاروانسرا شد. به چهره همه با دقت نگاه كرد. چون چشمش به دوستش افتاد، گفت: «هنوز نشسته اى و دارى مى خورى ؟ كاروان الآن راه مى افتد. عجله كن!»

وقتى آن دو با هم بيرون رفتند، سرباز سخن گو به دوستش گفت: « در ميان اين همه آدم، ما وظيفه سختى داريم. انگار روز قيامت است.»

ده ها هزار نفر كه از نيشابور و شهرهاى ديگر آمده بودند،چشم به كاروان داشتند. چشم ها خيره به شترى بود كه هودجى در آن قرار داشت. در آن، مردى نشسته بود كه دل ها به عشقش مى تپيد. آن جا، چشمه عشق و آرامش بود، تو گويى آن مرد دلى به سان ستاره اى بزرگ داشت كه پرتوافشانى مى كرد؛ پرتوهايى از گرما و مهربانى . برخى مى گريستند. اشك ها جارى بود؛ امام چرا؟ آيا اشك شوق بود و يا عشق بازگشت به گذشته پرفروغ؟

آيا ديدن على بن موسى الرضا به آن لباس سپيد ساده اش، با آن عمامه اى كه تنها تكه پارچه اى گلى ، بدون مرواريد و يا سنگى گران بهاء بود، اشك آن ها را جارى مى ساخت؟ آيا مردم در سپيده دم، همان چهره اى را مى ديدند كه دويست سال پيش از آن، پروردگار فروفرستاده بود. كسى انگيزه اين اجتماع عظيم، اين اشك ها و اين عشق جوشان را درنمى يافت.

بيست هزار نفر يا بيشتر، با دوات و قلم ها مهيا شده بودند. اراده اى مى خواست دل ها را گرد آورد.

آن چهره گندم گون همچون ماه درخشنده اى از وراى ابرى بارانزا آشكار شد. بار ديگر موجى از گريه برخاست. مردى كه ده ها حديث را حفظ بود، بانگ برآورد: «اى مردم! ساكت باشيد و گوش دهيد. شايد پندى بشنويم كه باعث شود تا از دنيا دورى كنيم و به آخرت گرايش يابيم.»

و او سخن آغاز كرد.

ـ شنيدم كه پدرم موسى بن جعفر (ع) مى گفت: از پدرم امام جعفر صادق (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام محمّد باقر (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم حضرت سجاد (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام حسين (ع) شنيدم كه مى گفت: از پدرم امام على (ع) شنيدم كه مى گفت: «لا اله الاّ الله، دژ من است. كسى كه داخل قلعه من شود، از عذاب من در امان مى ماند.»

ماه در وراى هودج پنهان شد. مردم از اين سند كه پيش از آن نشنيده بودند، حيرت كردند. يكى ار آنان زمزمه كرد: «اگر اين سندها را براى ديوانه اى بخوانند، بهبودى مى يابد.» (80)

ديگرى آرزو كرد: « كاش ثروتى داشتم و آن را با آب طلا مى نوشتم.» (81)

مسأله توحيد نمى تواند محور زندگى بزرگوارانه باشد؛ مگر اين كه بر پايه اى مستحكم بنيان نهاده شود. از اين رو، چهره مرد گندم گون آشكار شد تا حقيقت فراموش شده اى را اعلام كند. همان طور كه ناقه به سان زورقى آرام به حركت درمى آمد، او مى گفت: «با شرايطش! و من از شرايطش هستم!»

اين واژگان مقدس، همچون تبر بودند؛ ويرانگر و سازنده؛ مانند تبر ابراهيم كه بت ها را ويران كرد تا كاخ توحيد را بسازد. هنگامى كه محمد از فراز كوه حرا فرود آمد، تنها يك چيز با خود داشت و آن، واژه «لا اله الاّ الله» بود. واژه اى كه بعدها بت هاى هبل، لات، عزّى و مناة را درهم شكست. لحظه اى كه كاروان قصد داشت نيشابور را ترك كند، او سخنى گفت كه مبانى مكاتب مرجئه و معتزله را در هم فروريخت و دانشمندان حديث، سرگردان شدند.

ـ امامت، عهدى خداوندى و امام، شرطى از شرايط توحيد حقيقى است. او ولايتش را از آسمان مى گيرد و نه زمين.

كاروان رهسپار شد تا كلمات او براى زمينيان به پيامى آسمانى تبديل شود.




پاورقي

80 ـ الصواعق المحرقة.

81 ـ اخبار الدّول، ص 115.