رود پر آب پاسخ، بر كوير عطشناك پرسش


رود پر آب پاسخ، بر كوير عطشناك پرسش

جاده بصره، پر از تپه هاى ماسه اى ، شن هاى روان و خارها بود. اندك اندك دشت سينه گسترد. اطراف شيراز كشتزاران سبز بود و سبزه. سلسله كوه ها با تاجى از برف، در دور دست نشسته بودند. هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد، كاروان بار افكند. امام بر سر سفره نشست. بردگان و خدمت كاران بر گرد سفره حلقه زدند. مردى بلخى گفت: «چه خوب بود اگر براى اين ها، سفره اى جداگانه مى افكندى .»

ابر اندوه چهره امام را پوشانيد. چگونه آدمى براى خويش امتيازات موهومى برمى شمرد! تصميم گرفت چلچراغى در دل مخاطبش برافروزد.

ـ برادرم! خداوند والا يكى است! مادر يكى است! و پاداش هم به كرداراست.

امام برخاست تا اذان بگويد. صداى آرامى جارى شد؛ همچون رودى سيرابگر بركناره هاى تشنه آبشار نماز جارى شد. رجاء به مأموريت سنگين خويش مى انديشيد. او به مردى علوى مى نگريست كه سلاحى جز نيايش نداشت. يك بار شنيد كه امام به يارانش مى فرمود: « بر شما باد كه به سلاح پيامبران باشيد!»

ـ سلاح انبياء چيست؟

ـ نيايش. (73)

رجاء به خود آمد. امام سر بر سجده اى طولانى داشت. نزديك شد. جز جويبارى از سپاس پى درپى نشنيد. واژگان مهرآميز ميان انسان و آفريدگارش. شكراً لله صد بار تكرار شد؛ چرا كه دسته گلى تقديم به پروردگار بود. آفتاب در درياچه غروب تن مى شست. خاموشى باشكوهى خيمه زده بود. امام در محراب سكوت نشسته بود. انديشه شعله ورش در جهان هاى دوردست شناگر بود‍، در افق هايى فراتر از جهانى كه بى كران مى نمود. در آن سكوت شبانه، به نظر مى رسيد كه امام با هستى يكى شده است، يا خود، محور هستى شده است.

دو جوان آفريقايى به زبان بومى با هم صحبت مى كردند. صدايشان پژواك سرزمين دوردست آفريقا را داشت.

ـ يك بار از او شنيدم كه مى گفت: «عبادت،[تنها] نماز و روزه بسيار نيست. عبادت، انديشيدن بسيار در آفرينش پروردگاراست.»(74)

ـ من هم شنيدم كه مى گفت:«سكوت، درى از درهاى فرزانگى است.»(75)

ـ يادم مى آيد، روزى در مكه با او بودم. يحيى بن خالد برمكى از آنجا عبور كرد. چهره اش را با دستمالى پوشانده بود تا غبار اذيّتش نكند. امام فرمود: « اين بينوايان نمى دانند كه امسال بد بلايى به سرشان مى آيد.» اين حرف پس از شهادت پدرش بود. چند هفته اى نگذشت كه خبرهاى بدى از بغداد رسيد؛ از شوربختى و خوارى برمكيان. اما، سرورم چيزى فرمود كه مرا حيران كرد.

ـ چه گفت؟

ـ دوّمين و سوّمين انگشتانش را به هم چسباند و فرمود: « شگفت انگيز تر از اين، من و هارون هستيم كه اين گونه ايم!»

ـ ....؟!

پاسى از شب گذشته بود. آسمان زلال تر مى نمود. ستارگان فروزانتر بودند و سكوت با شكوهى چيره بود. همراه با صداى آتشى كه نفس هاى آخرش را مى كشيد، صداى حشرات هم از كشتزاران نزديك مى آمد. مرد حجازى در دل آن شب، برخاست. با تمام وجودش به آسمان آراسته از ستارگان نگريست و فروتنانه زمزمه كرد: « اى آن كه مرا به خويش راهنمايى كرده و دلم با پذيرش او تواضع يافته! از تو، امنيت و ايمان اين جهان و آن جهان را مى طلبم.»(76)

آن گاه از دستمال سپيد، مسواكى بيرون آورد و به آرامى مسواك زد. سپس در گوشه اى ، با آب ابريق سفالى وضو گرفت. خنكاى آب، آرامشى را در روانش پراكنده ساخت.

همه چيز آرام بود. همه چيز در تاريكى غوطه ور بود. حتى آتش آتشدان خاموش بود. زغال هاى گداخته، زير خاكستر بودند.

هستى در خوابى ژرف فرو رفته بود. على (ع) رو به خانه اى ايستاد كه ابراهيم آن را بنيان نهاده بود. او به نماز ايستاد. آبشارى از سوره هاى مكى و مدنى جارى شد؛ سوره هاى حمد، ملك، دهر، توحيد، فلق و ناس. لحظه اى كه ستارگان پرا كنده بودند، او دستانش را به سوى آسمان گشود و نيايش به سان زمزمه جويبارى به آرامى جارى شد:

ـ خداوندگارا! بر محمّد و خاندان او درود فرست. بر هدايت ما بيفزا و ما را سلامت بدار. در آنچه كه به ما داده اى ، بركت ده و ما را از بدى آنچه فرمان داده اى ، حفظ كن. اختيار همه چيز با تو است و كسى بر تو چيره نمى شود. تو، كسى كه سرپرستى ات را پذيرفت، خوار نمى كنى ، دشمن تو عزيز نمى شود . تو خجسته و والايى .(77)

صدايش غمگين و بغض آلود بود. از آن، باران مهربانى و آمرزش خواهى براى انسان ها مى باريد؛ بارى آنانى كه در زندگى غوطه ور شده و خويش را از ياد برده و راه را گم كرده بودند؛ آن هايى كه نمى دانند از كجا آمده اند و به كجا خواهند رفت.




پاورقي

73 ـ اصول كافى، ج2، ص368.

74 ـ الميزان فى تفسيرالقرآن[عربى]، ج8، ص389.

75 ـ اصول كافى، ج2، ص 124.

76 ـ اصول كافى، ج2، ص579.

77 ـ بحارالأنوار، ج12، ص27.