چلچراغي در دل تاريك حيرت


چلچراغى در دل تاريك حيرت

در آن صبح آفتابى ، مكهـاين قبله گاه دل هاـاز نوه محمّد استقبال مى كرد. شترها بوى نزديكى وطن را حس مى كردند. پرسش ها، مانند حباب هايى كه بر آب ها برويند، برلب ها آشكار شدند. نه موسم حج بود و نه عمره. كاروان نيز نه از يمن مى آمد و نه از شام. رجاء بن ضحاك كه بايد كاروان را تا مرو همراهى مى كرد، با كسى حرف نمى زد. سربازانى كه تعدادشان از انگشتان دست فراتر نمى رفت، از دور مراقب بودند.

به محض رسيدن، امام و بيش تر كاروانيان به سوى كعبه شتافتند. پسر نيز با پدر طواف مى كرد. پدر به مقام ابراهيم رسيد تا نماز بگذارد. پسيش محمد، به طرف حجر اسماعيل رفت تا مدتى بنشيند؛ جايى كه لبريز از خاطره هاى كهن بود. پسر غمگنانه به پدر مى نگريست. پدر چنان دور كعبه طواف مى كرد كه گويى كبوترى در جست و جوى آشيانه آسايش بود. آن كودك هفت ساله، تمام رنج هاى دويست ساله خاندان خود را درك مى كرد. او مى دانست كه پدرش هرگز باز نخواهد گشت. پدر با كعبه آخرين وداع را مى كرد. نشستن پسر در حجر اسماعيل، اندكى به درازا كشيد؛ چنان كه گويى در مجلس عزاى دائمى نشسته است و قصد ترك آن جا را ندارد. موفّقـخادمـآمد تا از او بخواهد كه برخيزد. آفتاب به ميانه آسمان رسيده بود و بر كوير آتش مى باريد. پسر به سان گنجشك شكسته بالى كه نمى خواهد آشيانه اش را ترك كند، نمى پذيرفت. موفّق چاره اى نداشت جز اين كه به نزد سرورش برود و به او اطلاع دهد. پدر آمد تا از او دلجويى كند و بخواهد كه برخيزد.

پس بغض كرده و گفت: «چگونه برخيزم وقتى مى بينم كه شما با كعبه وداع مى كنيد كه ديگر بر نمى گرديد؟»

پدر براى دلجويى آمده بود، اما خود نيز بغض كرد و غم پنهان در دلش شكفت. منظره پدر و پسر، تبلور ابراهيم خليل و تنها پسرش در كوير بود.اكثر كاروانيان مى گريستند. برخى از مكيان نيز اجتماع كرده بودند. كوچ اجبارى امام به مرو، همه جا دهان به دهان مى گشت. هنگامى كه عده اى خواستند مانع از گريستن مردم شوند. امام فرمودند: «بگذاريد بگريند. من هرگز برنخواهم گشت . به زودى دور از نزديكانم در غربت جان خواهم سپرد.»

چون امام خواست مسجدالحرام را ترك كند، مردى كه ابراهيم نام داشت، گام پيش نهاد و پرسيد: «اى فرزند پيامبر (ص)! راه ها مرا گيج كرده اند. راه (درست) كدام است؟»

امام با كلام خود نورى در دل مرد سرگردان روشن كرد:

پدرم از پدرانش از رسول (ص) نقل كرد كه فرمود: «كسى كه به سخنان كسى گوش دهد، او را پرستيده است. پس اگر گويند از خدا سخن گويد، او خدا را پرستيده است و اگر از اهريمنى سخن گويد، شنونده، شيطان را پرستيده است.

اى پسر محمود! هر گاه مردم به راست يا چپ مى روند، تو راه ما را بپيماى . آن كه همراه ما باشد، ما او را همراهى مى كنيم. آن كه از ما جدا شود، ما او را رها مى كنيم. كم ترين چيزى كه باعث مى شود انسان از دين خارج شود، آن است كه به (دروغ ) بگويد: اين سنگ ريزه هسته خرما است.

بعد، به اين ديدگاه يقين مى يابد و از كسى كه با حرفش مخالفت كند، بيزار مى شود.

اى پسر محمود آن چه را كه گفته ام، حفظ كن. نيكى اين جهان و آن جهان را در آن چه كه گفته ام، گرد آورده ام. (70)

ابراهيم به راه افتاد. پرتوهاى محبّت در دلش مى تابيد. ديگران مى دانستند كه او تا حقيقتى را نفهمد، آن را نمى پذيرد.

مرجئه، (71) معتزله و خوارج كجا و چنين سخنانى كجا؟ سخنانى كه در جاده تاريك، چلچراغ بودند.»

رجاء نزديك آمد تا بخشى از وظيفه اى را كه در اين سفر داشت، به اطلاع امام برساند.

ـ از طرف خليفه به من دستور داده شده است كه شما بايد تنها به مرو سفر كنى . مسير از راه بصره و سپس شيراز مى گذرد.

امام، نگاه خداحافظى به كعبه افكند. دسته اى كبوتر به آرامى پرواز مى كردند. امام زير لب زمزمه مى كرد: «مردمان بى ريشه، پيامبران را كشتند.» (72)

دو روز ديگر گذشت و كاروان مهياى رفتن شد. لحظه خداحافظى مرد مكّى و مدنى از سرزمين كودكى به سرزمين خاستگاه خورشيد فرا رسيد. امام ايستاد تا با خانواده اش وداع كند. سخنانش با خواهرش به درازا كشيد. تو گويى رازهاى بس مهم را به او مى سپرد. بيش از هركسى ، كودكان بى تابى مى كردند. صداى گريه هايى برخاست؛ صداهايى مانند آواى آب درون ناودان ها در موسم باران. حاضران امام را اندهگين مى ديدند؛ اما راز اين اندوه را نمى دانستند. تنها دريافته بودند كه امام به وليعهدى علاقه اى ندارد. امام فرمودند: «اگر آدمى (ايمان) خويشتن را از دست دهد و جهانى را به دست آورد، چه سودى دارد؟»

صداى شترها بر همهمه آنان چيره شد. در آن لحظه مكه به بندرى مى مانست كه مرغان دريايى سپيد، آن جا را بى بازگشت ترك مى كردند.




پاورقي

70 ـ وسائل الشيعة، ج18، ص92.

71 ـ مرجئه فرقه اى اسلامى بود كه در روزگار معاويه پديد آمد و در پرتو

سياست رشد يافت. آنان انديشه اصلى خويش را از آيه 106 سوره توبه گرفتند

كه:« و ديگرانى هستند كه واگذاشته به امر الهى اند؛ يا عذابشان مى كند و

يا از آنان در مى گذرد، و خداوند داناى فرزانه است.» شالوده فكرى آن ها،

عدم تكفير هيچ مسلمانى است؛ هرچند كه وى هر نوع گناه بزرگى را انجام داده

باشد. آن ها، كار او را به خدا واگذار مى كنند و شعار آنان چنين بوده

است:« همان گونه كه پيروى با كفر سرسازگارى ندارد، گناه نيز به ايمان

زيانى نمى رساند!» ريشه اين تفكر از روزگاران سابق ـ و به طور دقيق ـ در

بحران هاى سياسى و كشته شدن عثمان بوده است. شايد اين موضع تساهلى آنان،

ناشى از تندروى خوارج بود كه « هر مسلمان مرتكب گناه كيبره اى را كافر مى

شمردند!» امويان از تفكر از مرجئه براى رنگ دينى زدن به تبهكارى هاى خود

بهره بسيار جستند. به ويژه اين كه آن ها مى گفتند:« امامت جز در خاندان

قريش نبايد باشد»؛ زيرا رسول گرامى (ص) فرموده بود:« الائمة من قريش.»

مروج الذهب، ج3، ص224/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج1، ص73/ تاريخ

الاسلام، ص 418.

72 ـ حياة الامام الرضا، ج1، ص84.