اتاقي پر از عطر نرگس


اتاقي پر از عطر نرگس

غروب با رنگ هاي متنوع، چشم اندازي دلنشين داشت؛ پرتقالي ، طلايي وسرخ، بر افروخته به سانِ آتشداني زيبا؛ انباشته از زغال هاي گداخته. آسمان آرام بود. ابرهاي پراكنده در آن آبيِ بي كران چنان حركت مي كردند كه زورق ها در درياچه اي آرام. بادهاي پاييزي در كوچه ها پرسه مي زدند و از زمستاني استخوان شكن و طولاني خبر مي دادند.

فاطمه به سيماي برادر نگريست. هيچ گاه او را مثل آن شب چنان غمگين نديده بود. تو گويي كوهي سنگين از اندوه بود. فاطمه نمي دانست كه چرا خاطره هاي بسيار كهن جان مي گيرند. به ياد روزي افتاد كه پدر را دستگير كردند و او دانست كه ديگر او را نخواهد ديد. شايد اينك نيز همان احساس را نسبت به برادرش داشت؛ برادري كه چهره اش به آسماني سنگين از ابرِ غم مي مانست.

نامه اي كه امام دريافت كرده بود،عسلي بود آميخته با سم نرم همانند افعي ؛ ماري لبريز از زهر جانسوز.

فضل بن سهل مي دانست كه چگونه در سطرسطر نامه شهد نيرنگ بريزد. آن نامه حيرت آور، از سوي بزرگترين مقام دولتي بود كه از امام مي خواست هر چه زودتر مدينه را ترك كند و در خلافت، مسؤوليتي بپذيرد.(53)

فاطمه از راز آن اندوه پرسيد. او رنج هاي انساني را حس مي كرد و در اين حال به دوردست ها مي انديشيد؛ به آن جا كه تبلور تمام رنج ها و رؤياهاي پياميران بود. بي شك مأمون سرچشمه مبارزات ضد خود را مي شناخت.

امام دير يا زود، فرومايگي اخلاقي فرمانروايان را براي مردم آشكار مي كرد. دوري مدينه از مرو نيز تا حدي به امام آزادي عمل داده بود. اينها براي حكومتي كه پايه هايش از شورش و انقلابات مي لرزيد، بسي خطرناك بود؛ پس امام را به مرو فرا خواند؛ يعني : «يك تير و چند نشان.»

امام با صدايي همچون صداي اندوهگين ناودان ها در موسم باران، زير لب نجوا كرد: «مأمون آهنگ آن دارد كه به مردم بگويد: «علي بن موسي الرضا نسبت به دنيا بي اعتنا نيست. اين دنياست كه به او روي نياورده است. ببينيد! به محض روي آوردن دنيا به او، چگونه شتابان به مرو آمده است؟»

اما دريغا كه هيچ يك از پيشنهادهايش را نمي پذيرم.»

فاطمه دانست كه برادرش رو در روي روباه عباسي قرار گرفته است؛ روباهي كه نيرنگ بازتر از او يافت نمي شد. اين نكته را از اندوه امام و خبرهايي كه مي شنيد، دريافت. خراسانيان، كسي را بيشتر از امام دوست نداشتند. اگر مأمون، امام را با خودش در فرمانروايي شريك مي كرد، سرزمين هاي ديگر هم تسليم مي شدند؛ چرا كه در اين صورت، مأمون بزرگترين آرزوي شيعيان را برآورده بود. ناگهان فرمانبري بر در كوفت. لحظاتي بعد صدايي آمد كه گفت: «مردي كه خود را رجاء بن ضحاك مي نامد، مي خواهد همين الآن شما را ببيند.»

امام رو به خواهرش كرد و گفت: «اين مرد را مأمون براي كاري كه خوش نمي دانم، فرستاده است. انّا للّه و انّا اليه راجعون.»

امام به پيشباز او از جا برخاست. فاطمه نيز برخاست تا اتاقي را كه شميم بهشت از آن پراكنده مي شد، ترك كند. رجاء هنوز كاملاً جابه جا نشده بود كه نامه سر به مهر مأمون را تحويل امام داد. حضرت نامه را گشود و نگاهي به آن افكند. غم چهره اش را فرا گرفت. نور چراغدان كافي بود تا رجاء عمق اين اندوه را دريابد. او وانمود به شادماني كرد و گفت: «مباركت باشد سرورم.»

امام به افق دوردست نگريست و گفت: «شاد نباش. اين كاري است كه پايان نمي رسد!»

رجاء ساكت شد. اين علوي با تمام انقلابيوني كه او تا كنون ديده بود، تفاوت داشت. او در برابر مردي نشسته بود كه آينده مبهم و حتي آنچه را كه در درون رجاء موج مي زد، مي توانست بخواند. رجاء در حالي كه وانمود مي كرد از اين كه وظيفه اش را به خوبي انجام داده خوشحال است، شتابناك برخاست. براي اداي احترام خم شد و گفت: «همه چيز براي پس فردا آماده است.»

ـ اگر چاره اي جز اين نيست، پس ابتدا به مكه مي رويم وسپس به مرو.

ـ هر طور كه شمابخواهيد سرورم.

رنگي از اندوهي آسماني بر چهره امام نشسته بود. چيزي در درونش شعله مي كشيد. چيزي ، از نابودي ريشه گل در ژرفاي خاك پاك خبر مي داد. چيزي تلخ تر از ريشه كن كردن درخت نيست. اندوه مرد آسماني هم چنين بود؛ ريشه اي ده ها ساله داشت؛ يعني از زماني كه رسول آسماني گام در يثرب نهاده بود. هنوز آثار جبرئيل در اين سرزمين ديده مي شد. نخل هاي خجسته، مسجد مبارك و كوه محبوب.(54)

ناگواري ها بر علي فرود آمده بودند. چراغ، آخرين نفس هايش را مي كشيد. هنگامي كه محمد، پسر هفت ساله(55) وارد اتاق شد، مرد همچنان غرق در تفكر بود و متوجه آمدن او نشد. محمد روغن در چراغ ريخت. چراغ نفسي تازه كرد و دايره نور بزرگتر شد. پسر به احترام بر هم نزدن خلوت پدر، بر انگشتان پا راه مي رفت. پدر اندوهگين وقتي از حضور پسرش آگاه شد، از جا برخاست. در آسمان چشمانش ده ها ستاره مي درخشيد.

ـ آفرين به ابا جعفر!

پسر خم شد تا دست پدر را ببوسد. پدر به او فرصت نداد و او را در آغوش كشيد؛ آن چنان كه برگ ها غنچه را در بر مي گيرند. چراغ، جواني خود را باز يافته بود و نور و اندكي گرما در اتاق مي پراكند. پاسي از شب گذشته بود.

پدر فرمود: «پسرم مهياي سفر شو.»

ـ كجا پدر؟

ـ به سوي كعبه.

پسر براي زدودن اندوه از دل پدر پرسيد: «حج يا عمره؟»

ـ دستور كوچ به من داده اند.

ـ پدر آنچه فرمانت داده اند، انجام بده؛ كه به زودي به خواست خداوند، مرا از شكيبايان خواهي يافت.(56)

محمد برخاست. همان طور كه آمده بود، رفت. پدر بار ديگر در درياي تفكر غوطه ور شد. اگر كسي به آن چشمان پر فروغ و نورهاي شكسته در آن، ژرف مي نگريست، راز آن غم آسماني را درمي يافت. گويا ذهن برافروخته اش به افق هاي دوردست سفر مي كرد؛ به طوس. به جايي كه جابر بن حيّان كوفي (57) در آن شب آخرين نفس هايش را مي كشيد. به پل بغداد كه اباسرايا را به دار مي آويختند. به كناره دجله؛ جايي كه معروف كرخي (58) مي نشست و به امواج آن مي نگريست و با اين جهان وداع مي كرد. شايد به معركة النهر بر كناره هاي اورن نگاه مي كرد. شايد حضرت با برادرش ابراهيمـكه به يمن فرار كرد و ديگر از او خبري نشدـدر دل دره ها روان بود. كسي از رنج هاي مرد حجازي خبر نداشت. رنج هاي او به سنگيني كوه هاي تهامه، حجاز و نجد بود.

در مرو، عنكبوت تار مي تنيد

پاورقي

53 ـ متن نامه ـ آن گونه كه در كتاب هاى تاريخ آورده اند ـ چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم
به على بن موسى الرضا و پسر رسول برگزيده خدا، ره يافته با راهنمايى او؛ الگو با كارهايش: نگهدار كيش خداوندى؛ گنجور وحى آفريدگار...
از دوستش فضل بن سهل كه تمام تلاش خود را براى
بازگرداندن حقش به كار گرفت و شبانه روز تلاش كرد؛ درود بر تو اى راهنما! آمرزش و بركت خداوندى بر تو باد.
هانا من ستايش مى كنم نزدت خداوندى را كه پرستيده اى جز او نيست؛ و از وى مى خواهم كه بر محمد ـ بنده و پيام آورش ـ درود فرستد.
اما

بعد من چشم اميد دارم كه پروردگارت حقّت را به تو برگرداند و به شما در

بازپس گيرى حقّت از كسى كه تو را ناتوان شمرده است اجازه داده است. نعمت

هايش را برشما افزون سازد و شما را امام ميراث دار [خلافت] قرار دهد و

دشمنان و آن هايى را كه از شما روى گردانند، از شما چيزهايى ببينند كه از

آن ها مى هراسند.
اين نوشتار من به شما، فرمانى است از سوى اميرمؤمنان

عبدالله مأمون پيشوا و خودم... برباز گرداندن دادخواهى ات و استوار ساختن

حقوق شما به دستان شما و واگذارى آن به شما. از خداوندى كه بر شما آگاه

است مى خواهم كه شما با پذيرفتن پيشنهاد من، مرا خوشبخت ترين انسان روى

زمين و نزد پروردگار از رستگاران قرار دهى. [ومن با اين كار] حق رسول

گرامى را در اين جهان و آن جهان پرداخته باشم و از ياورانت شوم؛ ركابت را

گيرم و بهره اين جهان و آن جهان برم.
فدايت شوم. هر گاه نوشتارم به شما

رسيد، آن را از زمين نگذاشته، براى آمدن به نزد اميرمؤمنان حركت كن؛ نزد

خليفه اى كه تو را در خلافت همتاى خود و در دودمان هم نسب، و نزديك ترين

فرد از ميان مردم تحت فرمانش مى داند. اگر اين كار را انجام دهى، من در

نيكى خداوندى غوطه ور خواهم شد. فرشتگانش از من محافظت و حمايت خواهند كرد.
آفريدگار

تاوان دار شما در هر نيكى است كه به شما برگردد و سود امت از راه شما

تأمين شود. و كافى است ما را خدا؛ و [او] بهترين كارگزار است و درود و

آمرزش و بركت هاى خداوند بر شما.
الحياة السياسية للامام الرضا، ص446/ حياة الامام الرضا، ج2، ص284.

54 ـ در حديث شريف آمده:« يكى از كوه هايى است كه ما را دوست دارد و ما او

را دوست داريم.» رسالة الاسلام، كتاب اوّل، محمد رسول الله، ص261.

55 ـ حياة الامام على بن موسى، ج2، ص278.

56 ـ قرآن كريم، سوره صافّات، آيه 102.

57 ـ جابر بن حيّان كوفى، حدود 128هـ. در طوس ـ و برخى گفته اند كه در

طرسوس ـ چشم به جهان گشود. در علم كيميا [اكسير/ شيمى] چيره دست بود و

دانش خويش را از استادش امام صادق (ع) فراگرفت. همواره نگارش مقاله ها،

كتاب ها و تجربه هايش را با اين جمله آغاز مى كرد:« فرمان داد مرا سرورم

جعفر بن محمد (ع)...» او در يكى از كتاب هاى فلسفى اش به نام الحاصل مى

نويسد:«... اين كتاب فرمول است و از كتاب هايى است كه آن ها را كتاب هاى

فلسفى مى نامند. من آن را الحاصل ناميدم؛ زيرا سرورم جعفر بن محمد ـ كه

درود خدا بر او باد ـ به من فرمود: حاصل و چكيده و نتيجه و بهره اين كتاب

هاى فرمول در چيست؟
عرض

كردم: سودمندى تركيب هاى شگرف و چكيده تمام مدتى است كه روى اين طرح كار

كرده ام و حاصلش اين كتاب است؛ يعنى كتابى با بيان گوياى فرمول ها ـ بى آن

كه نيازى به جز آن باشد ـ پس سرورم به من فرمود: اين كتاب را الحاصل نام

گذارم.»
به نظر مى رسد كه او در سال هاى 180 تا 186هـ. كوفه را ترك

كرد. در اين دوران، عراق و سرزمين هاى ديگر شاهد تعقيب و فشار بر علويان و

پايگاه هاى مردمى آنان بود. جابر در طوس از دنيا رفت؛ اما تاريخ در گذشت

وى به طور قطع مشخص نشده است؛ گرچه برخى كتاب ها آن را سال 200هـ. ذكر

كرده اند.
ابن نديم در الفهرست خود درباره او چنين نوشته است:« او از

بزرگان آنان و يكى از وكلاى [ائمه (ع)] است و بر اين گمانند كه او همنشين

صادق (ع) و كوفى است. فيلسوفان برآنند كه او فيلسوف بود. جابر در منطق و

فلسفه كتاب هايى دارد. زرگران و نقره سازان بر اين گمانند كه سر سلسه اين

رشته در زمان وى، به او برمى گردد. كارش مبهم است.»
الفهرست، ابن نديم، ص513/ الذريعة الى تصانيف الشيعه، ج2، ص655/ دراسارت فى تاريخ العلوم عند العرب، ص249 ـ 252.

58 ـ ابو محفوظ معروف بن فيروز كرخى، منسوب به كرخ بغداد است. ابتدا از

ترسايان بود. به دست امام رضا (ع)، مسلمان شد. سپس پدر و مادرش اسلام

آوردند. شهره به پارسايى و نيكى است. مردم براى تبرك به ديدنش مى شتافتند.

احمد بن حنبل ـ يكى از رهبران چهارگانه اهل سنت ـ نيز بارها براى تبرك به

ديدنش رفت.
الأعلام، ج8، ص185/ تاريخ بغداد، ج13، ص199/ وفيات الاعيان، ج5، ص 231.

59 ـ هيچ يك از علويانى كه به مرو رفتند، زنده برنگشتند و به طور مشكوكى جان سپردند!