ابر اندوه بر چهره مهر


ابر اندوه بر چهره مهر

فضل، قدم در كاخ هفتمين خليفه عباسي نهاد. از شادي در پوستش نمي گنجيد. كار هرثمه يكسره شده بود. فقط طاهر بن حسين مانده بود؛ آن هم بماند براي چند روز ديگر كه ضربه نهايي را فرود مي آورد. ماه ها بود كه انديشه اي پنهاني را در سر مي پروراند؛ انديشه اي كه برادرش حسن(27) نيز از آن بي خبر بود. اينك مأمون به موضوعي مي انديشيد كه كار فضل را آسان مي كرد.

درخشش هراسناك از چشمان فضل تابيد؛ اما بايد بي درنگ جايش را به نخستين لبخند دروغين در برابر مأمون داد. خليفه جوان نيز با لبخندي دروغين در مقابل او برخواست؛ لبخندي كه نيرنگش كمتر از نيرنگ وزير نبود! پس از آنكه فضل در نزديكي ِ خليفه نشست، بازي شروع شد. هر دو در آن بازي چيره دست بودند. مأمون براي راهيابي در دل فضل گفت: «ديگر خيالت از جهت هرثمه راحت باشد؛ او الآن در زندان است.»

ـ همان طور كه خدمتتان عرض كردم، او با شما رو راست نبود. من افكار اين فرماندهان را مي خوانم.

ـ اما علويان همواره ما را نگران مي كنند. شنيدم كه ابراهيمـپسر امام هفتمـدر مكه شورش كرده است. جاسوس ها به من خبر داده اند كه او اينك در راه يمن است.

مأمون پس از لحظه اي درنگ سخنش را پي گرفت.

ـ به اين موضوع خيلي انديشيده ام. خطر حقيقي در اين علويان است. مردم خيال مي كنند كه آنها پيغمبرند. داستان هاي شگفت انگيزي از زهد آنها نقل مي كنند. تو مي داني چرا؟

ـ …؟!

چون آنان دور از چشم مردمند. پنهاني زندگي مي كنند. اگر ميان مردم باشند، مردم عيب هاي آنان را مي بينند و درمي يابند از آنجا كه دنيا آنها را از خودش رانده است، آنان هم دنيا را به يك سو نهاده اند.

وزير وانمود كرد كه از اين نكته بي اطلاع است و گفت: «اما اي امير مؤمنان! آنها هرگز آشكار نخواهند شد. با آن كاري كه رشيد با آنان كرد، چگونه آشكار باشند؟ رشيد آنها را آواره كرد. ما آنچه را كه پدرانمان كاشته اند درو مي كنيم.»

مأمون به او خيره ماند. لحظه اي بعد گفت: «من مي دانم كه چگونه آنها را آشكار كنم! به آنان امان نامه مي دهم.»

علويان هيچگاه گول اين موضوع را نمي خورند. هرگز آن را باور نمي كنند.

ـ اگر يكي از آنها را وليعهد خود قرار بدهم، آن وقت چه؟

وزير همچون عقرب گزيده اي به خود لرزيد و گفت: «چي ؟ چه مي شنوم؟»

ـ آري ! تصميم گرفته ام كه يكي از آنها را به ولايت عهدي خود منصوب كنم. اگر اين كار را انجام دهم، آنان احساس آرامش مي كنند و آشكار مي شوند.

ـ اما سرورم، اين كار خطرات زيادي دارد. عباسيان هنوز گناه كشتن برادر را بر شما نبخشيده اند، چطور مي خواهيد ديگري را بر سلطنت و خلافت آنها چيره كنيد؟

ـ من به خاطر عباسيان اين كار را خواهم كرد. نمي بيني كه علويان همه جا سر به شورش برداشته اند؟ مردم با آنها هستند. عواطف خراسانيان را نمي بيني ؟ آنها ما را دوست دارند، چون بين ما و پسرعموهايمان تفاوتي نمي گذارند. مويه هاي خراسانيان را در سوگِ يحيي بن زيد فراموش كرده اي ؟ مگر نه اين بود كه تا هفت شبانه روز هر پسري كه به دنيا مي آمد، نام زيد را بر او مي نهادند؟(28)

مأمون سيلاب وار سخن مي گفت و فضل خاموش بود. او ادامه داد: « من ده غزال را با يك تير شكار كردم. اين كار هم هوش تو را مي طلبد.»

فضل با دورانديشي به او نگريست.

ـ …؟!

ـ نمي بيني كه خليفه تا چه حد به دنيا بي اعتناست و ولايت عهدي را به يكي از فرزندان علي واگذار كرده است؟

فضل كه نقشه خليفه را دريافته بود، گفت: «آري ، مي بينم.»

ـ نمي بيني كه خليفه چقدر به آراي عمومي احترام مي گذارد؟

ـ آري ، مي بينم.

ـ تازه! نمي بيني كه خليفه حق را گرفت و آنرا به صاحبش پس داد؟

ـ آري ، مي بينم.

انديشه سهل از كار بازمانده بود و ديگر فكرش نمي درخشيد؛ اما چون نمي خواست ابله به نظر آيد، گفت: «چه كسي را براي وليعهدي برگزيده اي ؟»

ـ علي بن موسي الرضا... .

سهل همچون مارگزيده ، لرزيد و گفت: « چي ؟! علي بن موسي ؟ مردي كه پدرت پدرش را كشت؟!»

چه اشكالي دارد؟

فضل خاموش ماند. نمي دانست چه بگويد. دلش مي خواست مأمون دست كم ولايت عهدي را به شخص ديگري بسپرد. او امام را چندان نمي شناخت و همين موضوع هراس او را بيشتر مي كرد. خليفه رشته افكار وزير را گسست.

اگر اين كار را نكنم، تا هر وقت كه حتي يك علوي انقلابي هست، اباسراياهاي بسياري اين جا و آن جا ظهور خواهند كرد.

ـ …!

ـ چه شده است فضل؟ سابقه نداشت كه ساكت باشي !

ـ خليفه خودش مي داند كه چه كار دارد مي كند.

پس تو موافقي وزير عزيزم؟!

اين كار شما، جرم مرا نزد خاندانت در بغداد افزون مي كند.

اما احترام تو را هم نزد خراسانيان افزون مي سازد. اين مطلب را فراموش نكن پسر سهل!

مأمون در درياي بي كران افكار خود غرق شد. سرش را پايين افكند و به قاليچه پر نقش و نگار ايراني خيره ماند. فضل دريافت كه بايد برود و خليفه را با نقشه تازه اش تنها بگذارد.

هنوز آن روز به پايان نرسيده بود كه رجاء بن ضحاكـاز فرماندهان مأمونـراز مأموريتش را براي رفتن به مدينه دريافت.

از وقتي كه سر جعد (29) را در عيد قربان گوش تا گوش بريده بودند، تفسير و بازگرداندن معناي قرآن به راه ديگري مي رفت؛ راهي دور از روح كلمات . ديگران كه بعد از وي آمدند، تنها با پوسته قرآن سر و كار داشتند. آناني كه قرآن را مي نوشيدند، انديشه ها و دل هايشان پرفروغ مي شد. نسل ها آمدند و رفتند و كار به جايي رسيد كه تنها ظاهر قرآن معيار بود و نه جان و گوهر پنهان آن.

پسر جهم(30) در آن شب پاييزي با پرسش هاي تازه اي درباره روزگار خود، به خانه اش در مدينه آمد. ستاره معتزله(31) در روزگاري كه تفسير به رأي ، تكيه به برداشت هاي عقلي و معناي ظاهري ، قانون تفسير شده بود، در آسمان انديشه مي درخشيد.

اتاق گلين، بوي خاك باران خورده مي داد. امام هشتم در گوشة اتاق نشست. چهره اش همانند ماه در شب تابستان بود. سراسر اتاق را مرداني پر كرده بودند كه از سرزمين هاي گوناگون با پرسشهاي متفاوت آمده بودند. امام به مردي كه از مرزهاي روم آمده بود، نگريست. مرد جابه جا شد و پرسيد: «عده اي از دشمنان صلح كردند؛ اما سپس پيمان شكستند. مرزبانان به آنان هجوم بردند. بچه ها و زن هايشان را اسير گرفتند. آيا خريدن اين زنان و كودكان جايز است؟»

امام از انگيزه هاي پيمان شكني پرسيد.

ـ چرا پيمان شكستند؟ به خاطر كينه توزي با اسلام؟ يا مسلمانان به آنها ستم كردند و آنان سر به شورش برداشتند؟ اگر از دشمناني هستند كه دشمني شان آشكار است، مي تواني بخري ؛ اما اگر رانده شده هستند و مظلوم واقع شده اند، خريدن اسيرانشان جايز نيست.(32)

كسي كه از بغداد آمده بود پرسيد: «خواهرم پيش از مرگ وصيت كرد كه پولش را به مسيحيان بدهم. مي خواهم آن را به مسلمانان بدهم.»

امام پاسخ داد: «همان طور كه وصيت كرده است، انجام بده. خدا مي فرمايد: گناهش بر گردن همان كسي است كه (وصيت را) دگرگونش مي كنند.»(33)

جواني پرسيد:« چه وقت براي زفاف مناسب تر است؟»

ـ رسم اسلامي ، زفاف شبانه است؛ زيرا خداوند شب را براي آرامش قرار داده است و زنان خود آرامش (بخش) اند.(34)

كاملْ مردي پرسيد: «آيا مرد مي توانند به موي سر خواهر زنش بنگرد؟»

ـ نه! مگر اين كه او پيرزن باشد.

خواهر زن و بيگانه يكي هستند؟!

ـ آري !(35)

مردي كوفي پرسيد: «آيا مسلمان مي تواند زني يهودي يا مسيحي را براي مدت كوتاهي به عقد خويش درآورد؟»

ـ وقتي آزاد زن مسلماني راـكه مقامي بس ارجمندتر از غيرمسلمان داردـمي تواند، چرا غيرمسلمان را نتواند به عقد خويش درآورد؟

ديگري پرسيد: «دزدي وارد خانه زن بارداري شد. زن به او چاقو زد و دزد كشته شد. چه بايد كرد؟»

ـ خون دزد هدر است.(36)

ديگري سؤال كرد: «آيا كسي كه براي حفظ دينش به جايي هجرت مي كند تا دينش را حفظ كند، مي تواند به محل سابق خود برگردد؟»

ـ اين برگشت حرام است؛ زيرا باعث برگشتن از دين و ترك ياري پيامبران و پيشوايان ديني مي شود. افزون بر اين، اين كار او باعث تباهي دينش (به خاطر دور افتادن از مركز فرهنگ اسلامي ) مي شود.از اين روي ، اگر كسي اسلام شناس شد، حق ندارد همنشين جاهلان شود؛ زيرا به خاطر آن كه دانش خويش را به كار نمي گيرد، از اين كه در زمره نادانان قرار گيرد، درامان نيست.(37)

مردي برخواست تا سؤالي را كه نوشته بود، به امام بدهد. امام لحظاتي به نوشته نگريست و سپس رو به جانب مرد كرد. او اينك در جايش نشسته بود. امام فرمود: «اين كار همسنگ كفر است؛ مگر اين كه همسطح بينوايان شوي و ستم را از ستمديدگان رفع كني .»(38)

سكوتي شگرف خيمه زد. چشم ها به چهره اي مي نگريستند كه درخشش سيماي پيامبران را داشت. امام بي آن كه كسي بپرسد، گفت: «مردي از پدرم پرسيد: چرا روز به روز بر طراوت قرآن افزوده مي شود و برداشت هاي مستدل تازه اي از آن به عمل مي آيد؟

او فرمود: زيرا آفريدگار، آن را نه براي دوره اي خاص و نه مردماني خاص فرو فرستاد. پس قرآن در هر زماني تازه و تا روز رستاخيز براي همه مردم باطراوت است.»(39)

پسر جهم سرفه اي كرد و جابه جا شد. او كه مهياي بحثي طولاني بود، چنين آغاز كرد: «اي فرزند رسول خدا (ص) ! پيامبران را پارسا و بي گناه مي داني ؟»

ـ آري .

ـ پس سخن خدا را چگونه تعبير كنيم كه فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي كرد و گمراه شد.»(40) آنها نيز از لحاظ نافرماني ِ دستورات خداوند، مانند ديگر مردم هستند. اين آدم بود كه سركشي كرد؛ اين هم يونس پيامبر بود كه گمان بُرد خدا به او دست نخواهد يافت؛ آن هم يوسف بود كه قصد زن عزيز مصر را كرد؛ اين هم محمد بود كه آنچه را آفريدگار آشكار كرده بود، در دلش پنهان داشت. اين ها سخناني است كه خدا خودش در قرآن گفته است.

ابر اندوه بر آن پيشاني گندمگون آشكار شد. سخنان امام، آرام، تأثيرگذار و لبريز از اندوهي آسماني اين چنين جاري شد: «نه كارهاي زشت به پيامبران الهي نسبت بده و نه كتاب خدا را با ديدگاه خود معني كن. پروردگار والا فرمود: و حال آن كه تأويل آن را جز خداوند و راسخان در دانش نمي دانند.»(41) قرآن، بروني دارد و دروني . اما اين كه فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي كرد»، او آدم را آفريد تا پيشواي مردم و خليفه او در كره خاكي باشد. او را براي بهشت نيافريده بود. نافرماني آدم در بهشت بود؛ نه زمين و عصمت پيامبران بايد در كره خاكي باشد تا فرامين خداوندي سامان گيرند. وقتي آدم به زمين فرود آمد، از اشتباه در امان بود؛ به دليل فرموده خداوند: «خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان بر گزيد.»(42)

اما اين كه فرمود: «و ذوالنون [/صاحب ماهي /يونس/] را ياد [كن] كه خشمگنانه به راه خود رفت، و گمان كرد هرگز بر او تنگ نمي گيريم.»(43) ظن در اين آيه به معناي يقين است و نه گمان؛ و معناي آيه چنين است: «او يقين داشت كه آفريدگار هرگز از روزي دادن به او كوتاهي نخواهد كرد.» مگر اين آيه را نخوانده اي كه: «و اما چون او را [ به بلا و محنت] بيازمايد و روزي او را بر او تنگ گيرد؟»(44) يعني: «در دادن روزي بر او سخت گرفت.» اگر يونس گمان بُرده بود كه خدا به او دست نخواهد يافت، كافر شده بود.

اما اين كه درباره يوسف فرمود: «آن زن آهنگ او [يوسف] كرد و او نيز … آهنگ او مي كرد.» (45) يعني : «زليخا انديشه گناه در سر داشت و يوسف انديشه كشتن آن زن را؛ در صورتي كه زليخا او را ناگزير به اين كار مي كرد؛ چرا كه زنا گناه بسيار بزرگي است؛ پس خداوند زنا و كشتن را از يوسف دور كرد.» چنان كه خودش فرمود: «اين گونه[كرديم] تا نابكاري و ناشايستي را از او بگردانيم»؛(46) يعني كشتن و زنا را.

پسر جهم سرش را به زير افكنْد. تو گويي در پي چاره بود. لحظاتي بعد سرش را بالا گرفت و پرسيد: «پس درباره داوود پيامبر چه مي گويي كه خدا فرمود: «و داوود دانست كه او را آزموده ايم.»(47) و مفسران مي گويند: او در محراب مشغول نماز بود. شيطان به صورت زيباترين پرنده بر او آشكار شد. داوود نمازش را شكست و برخاست تا پرنده را بگيرد. پرنده به خانه اي و از آن جا به پشت بام پرواز كرد. داوود براي گرفتنش به پشت بام رفت. پرنده در خانه اوريا فرود آمد. همسر اوريا در حياط خود را مي شست. چون چشم داوود به او افتاد، شيفته اش شد. اوريا رزمنده اي در جبهه داوود بود. داوود به فرمانده نوشت تا اوريا را به خط مقدم بفرستد. فرستاد و اوريا كشته شد. داوود با همسر اوريا ازدواج كرد!»

اشك در چشمان امام حلقه زد.

ـ انّا للّه وانّا اليه راجعون. به پيغمبري از پيامبران الهي نسبتِ بي اعتنايي به نماز دادي ؛ تا آن جا كه به دنبال پرنده رفت و بعد به كاري زشت روي آورد و سپس مرتكب قتل شد.

ـ پس اشتباهش چه بود، اي فرزند پيامبر (ص)؟

ـ داوود گمان كرد كه آفريدگار دانشمندتر از او نيافريده است. خداوند دو فرشته فرستاد كه پنهاني وارد محراب شدند و به او گفتند: «اصحاب دعوايي هستيم كه بعضي از ما بر ديگري ستم كرده است. پس در ميان ما به حق داوري كن و بيداد مكن و ما را به راه راست راهنمايي كن. [يكي از آنان گفت:]اين دوست من است كه نود و نه ميش دارد، و من يك ميش تنها دارم. او مي گويد كه آن را هم به من واگذار كن و با من درشت گويي مي كند.»(48)

داوود شتابناك بر عليه كسي كه ضد او ادعا شد، قضاوت كرد و گفت: «به راستي با خواستن ميش تو و افزودنش بر ميش هاي خود، در حق تو ستم كرده است.»(49) او دليلي از ادعاكننده نخواست و از كسي هم كه عليه او ادعايي شده بود، نپرسيد كه آيا مطلب صحت دارد يا نه. اين اشتباه داوود در قضاوت بود. نشنيده اي كه پروردگار مي فرمايد: «اي داوود! ما تو را در روي زمين خليفه [خود] برگماشته ايم. پس در ميان مردم به حق داوري كن و از هوي و هوس پيروي مكن.»(50)

پس داستان اوريا چه بود؟

در زمان حضرت داوود هر گاه شوي مي مُرد، زن نبايد تا پايان عمر شوهر مي كرد. به نخستين كسي كه خداوند اجازه ازدواج با زنِ بيوه را داد، داوود بود تا با همسر اوريا كه در جنگ كشته شده و عده اش پايان يافته بود، ازدواج كند. اين كار بر مردم گران آمد.

سرورم، پس اين سخن خداوند چيست كه محمّد (ص) را مخاطب قرار داد و گفت: «و از مردم بيم داشتي ، حال آن كه خداوند سزاوارتر است به اين كه از او بيم داشته باشي .»(51)

خداوند سبحان اسامي همسران رسول خدا (ص) در اين جهان و آن جهان را به حضرت فرمود. يكي از آنان، زينب دختر جحش بود. در آن زمان، زينب همسر زيد بن حارثه بود. پيامبر نام زينب را پنهان داشت و نگفت تا منافقين نگويند كه: او درباره زن شوهرداري مي گويد كه همسر او و يكي از «ام المؤمنين»ها خواهد شد. خداوند والا به او فرمود: «و از مردم بيم داشتي ، حال آن كه خدا سزاوارتر است به اين كه از او بيم داشته باشي .» يعني : «اهميت به حرف مردم نده!» از طرف ديگر، خداوند ازدواج كسي را بر عهده نگرفت جز ازدواج آدم با حوا و زينب با رسول خدا را؛ به دليل اين آيه: «آن گاه چون زيد از او حاجت خويش برآورد، او را به همسري تو درآورديم.» (52)؛ و علي (ع) با فاطمه (س).

پسر جهم از احساس لطيفي سرشار شد. حقيقت ها به سانِ خورشيد طلوع كردند. چشمانش از اشك هايي شسته شدند كه علتش را نمي دانست. سخناني كه شنيده بود، جان و دلش را صفا داده بودند.

اي فرزند پيامبر! من به درگاه خداوند توبه مي كنم از اين كه ديگر سخني ـجز آنچه شما گفته اي ـدرباره پيامبران الهي بگويم.

فاطمه از پشت پرده به سخنان برادرش گوش مي سپرْد. جانش چنان آيات آسماني را مي نوشيد كه غنچه اي ، گرماي دل انگيز آفتاب را.




پاورقي

27 ـ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج1، ص160 ـ 161.

28 ـ يحيى پسر زيد شهيد، پسر امام چهارم، يكى از برجسته ترين انقلابيون

است. او پس از شهادت پدرش در سال 122هـ. سر به شورش برداشت و مدت سه سال

تحت تعقيب بود. سرانجام در نبردى نابرابر با هفتاد رزمنده در برابر ارتش

ده هزار نفرى اموى به شهادت رسيد. پيكرش هفت سال بردار بود تاسرانجام

عباسيان پيروز شدند و بدنش را پايين آوردند.
مقاتل الطالبيين، ص152/ الأعلام،ج9، ص179.

29ـ جعد بن درهم، ايرانى الاصل و ساكن حرّان در سوريه بود. او معتقد به «

آفرينش قرآن» و « انتساب رفتار آدمى به خداوند» [= جبر] بود كه اين عقيده

با آزادى انسان ناسازگار است. او تربيت مروان حمار ـ آخرين خليفه اموى ـ

را برعهده داشت و به خاطر همين مروان به مروان جعدى شهرت يافت. خالد قسرى

كه به جلاد عراق مشهور بود. او را دستگير و در عيد قربان سال 118هـ. اعدام

كرد.
الأعلام،ج2، ص 114/ تاريخ ابن اثير، ج5. ص160.

30 ـ الميزان (عربى)،ج11، ص166/ عيون اخبارالرضا،ج1، ص192.

31 ـ معتزله پنج نظريه مطرح كردند:


مفهوم توحيد: خدا يكى و بى نظير است. بيرون از مدار زمان و مكان است. نه

فرزندى آفريده و نه خود فرزند كسى است. آفريده چيزى هم نيست.
2 ـ عدل الهى: از نظر آنان، انسان در تمام رفتارهايش كاملاً آزاد است.
3 ـ مژده بهشت و بيم از دوزخ: مژده دهى به بهشت و لطف هاى خداوندى و بيم دادن از دوزخ و كيفرهاى پروردگار.
4 ـ نه جبر و نه اختيار.
5 ـ امر به معروف و نهى از منكر.
اين

انتقاد به آن ها شده است كه در برخى از مسائل اسلامى تندرو بودند. مثلاً «

اراده خداوند» را قبول نداشتند؛ زيرا به گمان آنان، اين موضوع با « آزادى

انسان» سازگار نيست. مورد ديگر اين كه آن ها شفاعت را انكار مى كنند؛ زيرا

از ديدگاه آن ها با « عدل الهى» منافات دارد.
وفيات الاعيان، ج2، ص85.
با

اين تفكر آغازين آنان مبتنى بر ميانه روى ميان دو انديشه تندروى جبر و

تفويض بود، اما سرانجام به تفويض [آزادى كامل آدمى در رفتار و عدم دخالت

مطلق پروردگار در امور جهان] گراييدند.

32 ـ تهذيب، ج2،ص53. نكته اى كه در اين جا وجود دارد، تفاوتى است كه امام

ميان شورش گران ستم ديده برضد حكومت و شورشگران دشمن اسلام قائل است.

33 ـ قرآن كريم، سوره بقره، آيه 181/ فروع كافى، ج2، ص238.

34 ـ وسائل الشيعه، ج14، ص62.

35 ـ مدرك سابق، همان جلد. ص415.

36 ـ من لا يحضره الفقيه، ج4، ص122.

37 ـ مدرك سابق، ج2، ص 188.

38 ـ پرسش از جواز يا عدم جواز كار در دستگاه هاى حكومت هاى ستمگر است. فروع كافى، ج1. ص359.

39 ـ حياة الامام الرضا، ج2، ص62.

40 ـ قرآن كريم، سوره طه، آيه 121.

41 ـ قرآن كريم، سوره آل عمران، آيه7.

42 ـ قرآن كريم، سوره آل عمران، آيه 33.

43 ـ قرآن كريم، سوره انبياء، آيه 87.

44 ـ قرآن كريم، سوره فجر، آيه 16.

45 ـ قرآن كريم، سوره يوسف، آيه24.

46 ـ قرآن كريم، سوره يوسف آيه 24.

47 ـ قرآن كريم، سوره ص، آيه24.

48 ـ قرآن كريم، سوره ص، آيه 22 و 23.

49 ـ قرآن كريم، سوره ص، آيه 24.

50 ـ قرآن كريم، سوره ص، آيه 26.

51 ـ قرآن كريم، سوره احزاب، آيه 37.

52 ـ قرآن كريم، سوره احزاب، آيه 37.