رنگين كمانِ خاطرات سبز


رنگين كمانِ خاطرات سبز

آن شب مأمون نخوابيد. انديشيد و انديشيد؛ به آوارگان علوي فكر كرد كه چگونه درفش انقلاب را بر دوش مي كشيدند. تو گويي هر يك، گدازه هاي آتشفشاني پنهان هستند؛ آتشفشاني بسان دلي جوشان از عواطف بي كران.

هنوز قيام ابن طباطبا(22) در خاطرش زنده بود. با آن قيام، چيزي نمانده بود كه براي هميشه بساط عباسيان برچيده شود. مأمون از ژرفاي درونش فرياد برآورد: «آتشِ زير خاكستر! چه كنم؟ چه سرنوشتي دارد هفتمين خليفه عباسي !»

اگر كسي آن شب مأمون را مي ديد كه چگونه از پنجره به باغ كاخش مي نگرد، مي پنداشت كه شبهي شبانه ديده است. او جام هاي شراب را سر مي كشيد و لحظه لحظه اثر تخديركننده آن همچون زنجيره اي از مورچه هاي بي پايان در بدنش نفوذ مي كرد. او زير لبـچنان كه گويي با خودش يا با مخاطبي خيالي گفت و گو مي كردـگفت: «اين نادانان نمي فهمند كه من چه مي كنم. خيال مي كنند همه دنيا فقط بغداد است. نمي دانند كه در مكه، مدينه، بصره، كوفه و خراسان چه مي گذرد!»

كسي نمي دانست كه در دل مأمون چه مي گذشت؛ در دلِ جواني كه با همه سپاهيانش احساس تنهايي مي كرد. پس از كشته شدن امين، كاخ اعتماد به عرب ويران شده بود؛ مردم كسي را كه قاتل برادرش باشد، نمي بخشند؛ چه رسد به اين كه مقتول پسر زبيدهـبانوي با نفوذ عرب و عباسيانـباشد. او از دغدغه هاي ويرانگر رنج مي بُرد. با آن كه امين از ميان رفته بود، باز كسي او را خليفه نمي ناميد. بغداد همچنان از او خشمگين بود. كوفه يك انقلاب علوي ديگر را انتظار مي كشيد. مكه، مدينه و بصره در ترديد به سر مي بردند. شام لحظه شماري مي كرد. حقانيت عباسيان در خلافت زير سؤال رفته بود. زمزمه هايي ، مردم را متوجه اهل بيت مي كرد تا در پرتو آنان، عزت اسلام و عرب را جستجو كنند. تنها اميد، خراسان بود. نسبت ضعيفي كه از طرف مادر داشت، چه بسا باعث مي شد كه خراسان در كنارش باشد. خراسان گنجينه مردان نيرومند بود؛ اما ايرانيانِ گداخته در عشقِ خاندان رسول، روز به روز از اين نكته كه خاندان رسول چه كساني هستند، آگاه تر مي شدند؛ فرزندان عباسـعموي پيامبر (ص)ـبا رسوايي هايشان، و يا فرزندان علي (ع) و فاطمه (س)؟ هنوز نسل ها از مهرباني ، عدالت و انسانيت علي (ع) تصاويري پرفروغ در خاطر داشتند. اينك علويان، ميراث علي را با خويش داشتند؛ خاطره اي از تلاش ها و جنگاوري هاي او را. همچنان دعوت به «رضاي خاندان محمد (ص)» روياي ستم ديدگان را در جاي جاي زمين رنگ مي زد. عشق به علي و فرزندانش، عاطفه اي ديني شده بود؛ حتي زبيده نيز به آنان عشق مي ورزيد؛ تا به آنجا كه رشيد قسم خورد به خاطر اين كار، او را طلاق مي دهد!(23)

مأمون برخاست و به طرف گنجه اش رفت؛ گنجه اي كه تنها او حق گشودن آنرا داشت. كسي نمي دانست درون آن چيست. جوهردان و كاغذي برداشت تا مطلبي بنويسد. كسي نمي دانست كه او قصد دارد براي چه كساني بنويسد. او نوشت:

«پدرم رشيد از پدرانش و آنچه در كتاب «اسرار دولتي » يافت، برايم چنين نقل كرد: هفتمين خليفه از عباسيان، افتخار آنان است. با زنده بودن مأمون، عباسيان در ناز و نعمت خواهند بود.»(24)

در آن شب طولاني ، هنگامي كه مأمون چشمانش را بست، در رويا، اشياي بسياري را ديد كه شتابناك آشكار و ناپديد مي شد؛ اما او در بيابان هاي بسيار تاريكي سرگردان بود؛ تاريكي اي نظير درياي بي كران و نا آرام. او ديد كه در قايقي با بادبان پاره پاره نشسته است. توفان از هر سو مي وزيد. ريسماني از آسمان آويخته بود. او به آن چنگ افكند؛ اما ريسمان، او را به صخره ساحلي كوبيد. از خواب پريد. آفتاب، پرتواش را از پشت تپه هاي دوردست بر او مي تاباند. او خود را در جهاني يافت كه لبالب از حوادث و شورش هايي با نام علي بود، علي بن موسي الرضا (ع). با صدايي كه رنگ بيداري شبانه داشت، فرياد برآورد: «هنوز هرثمه نيامده است؟»

از پشت پرده هاي مخملين، صداي گزمه اي آمد.

از طلوع سپيده تا كنون منتظر است.

بيايد.

اينك سرورم؟

بي حوصله جواب داد: «بله! همين الآن.»

چشمان مأمون چنان مي درخشيد كه هرثمه آنرا تا عمق استخوانش حس كرد. با خواري گفت: «درود بر امير مؤمنان؛ عبدالله، مأمون. چه چيزي شما را به خشم آورده است؟»

چرندگويي بس است. من همه ترفندهايت را مي دانم.

نمي دانم از چه چيزي سخن مي گوييد.

خيال مي كني از تو بي خبريم؟ من چشماني دارم كه در تاريكي هم مي بينند. شايد خيال مي كني كه من نمي دانم. به مخلوع(25) چه گفتي؟ آيا اباسرايا به تنهايي دست به شورش زد؟ اين دسيسة تو بود.(26)

هرثمه دريافت كه وراي اين اتهامات، توطئه هايي است كه فضل بن سهل آنرا برنامه ريزي كرده است؛ پس حالتي دفاعي به خود گرفت و گفت: «سرورم! همة اين اتهام ها پاسخ دارد.»

مأمون بر سر گزمگان فرياد كشيد: «او را بگيريد. نمي خواهم ديگر حتي يك كلمه هم بشنوم.»

مگس در دام عنكبوت افتاده بودو هيچ اميد رهايي نبود. هرثمه با گام هايي از سرِ خواري به زندانِ كوچكِ مرو رفت تا آخرين روزهاي زندگي را در كنج تاريك آن بگذراند. در خاطرش، تصاوير رنگين روزگاري زنده شد كه فرمانرواي افريقا بود. ايامي را هم امير خراسان بود. روزي را به ياد آورد كه خليفه (امين) با خواري برابرش ايستاد تا او جان وي را نجات دهد. اما اينك خود اسير تارهاي عنكبوت بود و كسي هم نمي توانست او را رهايي بخشد. در بين راه با فضل روبه رو شد كه به كاخ مي آمد. خواست به چهره اش آب دهان بيفكند؛ اما وانمود به دليري كرد و سرش را بالا گرفت.




پاورقي

22 ـ مقدمات آغاز قيام به سال 196هـ. ـ يعنى زمان درگيرى امين و مأمون ـ

بر مى گردد؛ اما دو سال بعد، هم چون آتشفشانى طغيان كرد. ابن طبا طبا،

همان محمد بن ابراهيم ... حسن بن على بن ابى طالب است. هرج و مرج كشور

بزرگ اسلامى، آشوب سياسى و بدى وضعيت اقتصادى ـ كه بر وضع اكثر مردم وكشور

حاكم بود ـ باعث شد تا اين جوان بيست و چهار ساله سر به شورش بردارد.

ديدار او با يكى از رهبران عرب ـ يعنى نصر بن شيث ـ در شتاب براى آغاز

قيام مؤثر بود. هم زمان با قيام ابن طبا طبا، فرمانده جدا شده از لشكر

مأمون سرى بن منصور شيبانى معروف به ابوسرايا نيز قيام كرد. پيوستن

نيروهاى انقلابى ابوسرايا به نيروهاى ابن طباطبا، در بر هم زدن توازن قوا

به نفع انقلابيون نقش مؤثرى داشت.در نخستين برخورد نيروهاى عباسى با آنها،

عباسيان شكست سختى خوردند. پس از آن، نيروهاى انقلابى به پيروزى هاى پى در

پى دست يافتند؛ تا آن جا كه عباسيان كار خود را پايان يافته انگاشتند.

انقلابيون، نفوذ خود را بر بخش هاى زيادى از سرزمين اسلامى مانند كوفه،

يمن، اهواز، بصره، واسط و مكه مكرمه گستردند. كارگزاران تازه اى براى

مناطق آزاد شده گماشتند. سكه تازه اى ضرب كردند كه روى آن ها اين آيه

شريفه به عنوان شعار حك شده بود:« در حقيقت، خداوند كسانى را دوست دارد كه

در راه او، صف در صف جهاد مى كنند؛ چنان كه گويى وجود ايشان را از سرب

ريخته اند.» (سوره صف، آيه4).آن ها كوفه را پايتخت خود قرار دادند؛ زيرا

اين شهر، شهرى علمى به شمار مى آمد و منابع اقتصادى فراوانى داشت. حوادث

تاريخى بسيارى را هم پشت سرگذاشته بود. فوت ابن طبا طبا از طرفى و مهيا

ساختن لشكر نيرومند از سوى عباسيان از طرف ديگر باعث تضعيف قيام آن ها و

از ميان رفتن حكومتشان شد.
موسوعة احداث التاريخ الاسلامى،ج2، ص1146/ مقاتل الطالبيين، ص518 ـ 533.

23 ـ از همين رو، قبر او و قبرهاى ديگر افراد آل بويه و مرقد امام كاظم(ع)

در آشوب قبيله اى بزرگى كه در سال 443هـ. رخ داد، آتش زده شد. در اين

فتنه، ده ها بيگناه كشته و كتابخانه هايى با هزاران كتاب سوزانده شدند.
الكنى و الألقاب ، ج2، ص289.

24 ـ قاموس الرجال،ج10، ص356/ ينابيع المودّة، ص484.

25 ـ منظور از مخلوع ، امين است.

26 ـ مأمون بر اين باور بود كه هرثمه بن اعين، همراه و هم دل يا دست كم

متمايل به شورش، ابوسرايا بود. چه بسا فضل بن سهل چنين نكته اى را به او

باورانده بود. معروف است كه فضل بر ضد هرثمه و طاهر بن حسين دسيسه مى كرد.
تاريخ طبرى،ج8. ص470/ تاريخ ابن خلدون،ج3، ص521.