غوطه ور در بركه لذت


غوطه ور در بركه لذت

فضل بن سهل(19) خود را روي تشك هاي نرم افكند و از آفتاب پاييزي بهره مند شد. آب انار را آهسته مي مكيد. از گردش در چمنزارهاي مرو برگشته بود، مروي كه پايتخت حكوتي دامنگستر بود. با آن كه شصت سال داشت هر بار كه آب انار را مي نوشيد، احساس مي كرد جواني سي ساله است.

فرمانبري ترك، آتش را در آتشدان برافروخت. بادهاي پاييزي ، از زمستاني سرد خبر مي دادند. فضل با احترام و خيره به شعله هاي آتش مي نگريست. صداي نگهبان او را به خود آورد.

ـ اميرمؤمنان چشم انتطار شماست.

فضل، شتابناك برخاست. جاي درنگ نبود. مأمون آهنگ آن داشت كه به سنت ايرانيان به حمام رود. قرار بود كه در آن روز، مأمون لباس مشكي را بركند و سبز بپوشد. اين كار، نه تنها در مرو، چه بسا در تاريخ ثبت مي شد؛ زيرا به يك سو نهادن شيوه عباسيان و پذيرفتن رسم ايرانيان بود.

مأمون احساس گردنفرازي مي كرد. به دو صف از سپاهيانش كه بسان مجسمه اي ايستاده بودند، نگاهي افكند. به زودي به كمك اين سربازان كور و كر، ضربه نهايي را فرو مي آورد. نه مرو، بغداد بود و نه فضل بن يحيي(20)، فضل بن سهل.

در ميانه راه، مأمون به فرصت مناسبي فكر مي كرد تا بحث معتزله درباره (آفرينش قرآن) را مطرح سازد(21)؛ افكاري كه همه جا را فرا گرفته بود. سرگرم كردن مردم به بحث هاي عقيدتي ، كار مأمون را در تسلط بر آنان و افكارشان آسان مي كرد.

مأمون با شكوه بسيار از حمام بيرون آمد. با لباس سبزش به پادشاه ايراني مي ماند. مردم بر گردش جمع شدند. فضل چنان به خليفه نگاه مي كرد كه زرگري به قلاده طلايي ـكه لحظاتي پيش ريخته باشدـو يا تنديس پردازي به بتي ـكه به زودي پرستيده خواهد شدـبنگرد. براي تو همه چيز طبق نقشه پيش مي رفت. هماي سعادت همان روزها بر شانه اش مي نشست. تا چند وقت ديگر، تمام حكومت بسان سيبي رسيده در دستان او مي افتاد.

پاسي از شب گذشته بود. مأمون در مجلس شبانه با وزيرشـذوالرياستينـنشسته بود. خدمتكاران، صندوقي را كه از چوب آبنوس بود، آوردند. مهره هاي شطرنج ساخته شده از عاج فيل در آن قرار داشت. مأمون به فرمانبري نگاه مي كرد كه سرباز، قلعه ها و فيل را مي چيد. شاهان و وزيران رو در روي هم قرار گرفتند. از همان ابتدا آشكار بود كه فضل از رويارويي مستقيم با وزير دوري مي كند و تنها، سربازان و قلعه ها را جا به جا مي سازد. مدتي بعد مأمون سعي كرد مطلبي را كه مي خواهد بگويد، با لحني معمولي مطرح سازد. او گفت: « چه خبرهاي تازه اي داري ؟ »

فضل با لبخندي دروغين گفت: « خبر خير، اي اميرمؤمنان! خلافت برايت مهياست. كارها طبق برنامه پيش مي رود.»

مأمون با گوشه چشمش به او خيره ماند.

ـ تو فقط چشمت به بغداد است.

ـ اگر بغداد برايت سر خم كند، دنيا برايت سر خم مي كند، سرورم.

من از عباسيان نمي ترسم. همه ترس من، از فرزندان علي است.

ـ رشيد نفس هايشان را بريد. ديروز، محمد بن جعفر را ديدم كه چگونه در مكه خودش را خوار و به فضيلت شما اعتراف كرد.

ـ مدينه چه؟

كسي در آنجا نيست.

ـ و علي بن موسي الرضا؟

ـ نشنيدم چيزي بگويد كه ما را به هراس افكند؛ او خاموش است.

مأمون كه وزيرش را جا به جا مي كرد، گفت: « سكوتش مرا مي ترساند.»

ـ نمي فهمم چه مي فرماييد.

تو او را نمي شناسي ! هنوز يادم هست كه چطور پدرم به پيشباز پدرش شتافت. يك بار پدرم يزد من اعتراف كرد: «موسي (ع) براي خلافت و سلطنت از من شايسته تر است.»

اما كسي او را نمي شناسد.

خيلي ها او را مي شناسند؛ ما و مردمان بسياري . حتي از ميان معتزله اي كه ما آنان را طرد مي كنيم، روز به روز تعداد بيشتري به برتري علي بن ابيطالب (ع) و حق او اعتراف مي كنند؛ و اين، مطلب كمي نيست.

بازي مثل هميشه پايان يافت، نه پيروز داشت و نه شكست خورده. مأمون خميازه اي كشيد و فضل اجازه رفتن خواست. چشمانش بي فروغ بود. گويا چيزي در درونش فرومي ريخت. جواني را كه او نردبان ترقي خود مي پنداشت، در آن شب چنان ذكاوتي از خود نشان داده بود كه نياي اش منصور و پدرش هارون هم به گَرد پايش نمي رسيدند.

پاورقي

19 ـ فضل بن سهل در سرخس چشم به جهان گشود. او زرتشتى بود؛ اما در سال

190هـ. با مأمون آشنا و به دست وى مسلمان شد. پس از كشته شدن امين، مأمون

او را به نخست وزيرى و فرماندهى كل لشكر منصوب كرد و به وى لقب

ذوالرياستين بخشيد؛ زيرا مسئوليت لشكرى و كشورى را بر عهده داشت. برخى بر

اين باورند كه در پى سرنگونى مأمون و به دست گرفتن قدرت بود. او خليفه را

راضى كرد تا هم در مرو بماند و آن شهر را به عنوان پايتخت خود برگزيند؛ و

هم تن پوش سياه را ـ كه نشان عباسيان بودـ به تن پوش سبز ـ كه نشان

ايرانيان بود ـ تبديل كند.
موسوعة

أحداث التاريخ الاسلامى،ج1، ص 161.پس از به هم خوردن وضعيت بغداد و تصميم

مأمون براى بازگشت به آن جا، او در حمامى در سرخس كشته شد.
مروج الذهب،ج3، ص441/ تاريخ بغداد،ج12، ص339/ الاعلام،ج5، ص354/ تاريخ ابن وردى، ج2، ص319.

20 ـ فضل بن يحيى برمكى، وزير هارون و برادر رضاعى او بود. رشيد او را،«

برادرم» صدا مى زد. در سال 177هـ. از وزارت عزل شد. او در مدت وزارتش،

سپاهى نيم ميليونى ـ با اهدافى مبهم ـ تشكيل و خراسان را مقر فرماندهى خود

قرار داد. در زمان وزارت برادرش جعفر ـ كه به دستور مستقيم هارون كشته شد

ـ به اسارت درآمد. در سال 193هـ. ـ سالى كه رشيد از دنيا رفت ـ در زندان

رقّه درگذشت.
مشهور

است كه فضل در سركوبى قيام يحيى بن عبدالله حسن در كوهستان ديلم، نقش

داشت. به نظر مى رسد، عدم دخالتش در كشتار علويان باعث شد كه رشيد او را

از وزارت عزل و آن را به برادرش واگذار كند.
الاعلام،ج5، ص358/ تاريخ طبرى،ج8، ص242/ تاريخ بغداد، ج12، ص 334.

21 ـ مأمون بحث در مورد « آفريده شدن قرآن» [وازلى نبودن آن] را كه معتزله

مطرح كرده بودند، بسيار مى پسنديد و اين موضوع را با شور و شوق دنبال مى

كرد؛ تا آن جا كه آن را شالوده اى براى ارزيابى فقيهان قرار داده بود! به

خليفه اش معتصم نيز سفارش كرده بود كه فقيهان را به خاطر همين نكته محاكمه

كند. اين موضوع در آن زمان به « رنج آفرينش قرآن» مشهور شد و بى گناهان

بسيارى جان خود را بر سر اين مطلب باختند. يكى از آن ها، احمد بن نصر

خزاعى نام داشت كه روايتگر بود.
موسوعة احداث التاريخ الاسلامى، ج1، ص162/ تاريخ طبرى، ج8، ص645/ تاريخ خلفاء، ص335 ـ 340.