شاهد توفان زرد چكمه پوش


شاهد توفان زرد چكمه پوش

چيزي تلخ تر از ديدن لحظه هاي فرو ريختن نيست؛ لرزش چيزهاي ثابت و سپس آوار شدن آنها. همه چيز مي لرزيد. در لحظه اي كه عقل برابر زرق و برق هاي حرص و آز زانو مي زند، صداي انسان به خاموشي مي گرايد تا صداهايي اوج گيرد كه از غرايز دنيا، بر مي آيند. گردبادي است كه مردمانش را مي چرخاند؛ توفاني آتشين ساست. در آن زمانه پست، همه چيز زير سم هاي اسبان ديوانه مي لرزيد و مردي نزديك به پنجاه ساله با چشماني كه در آسمان بي كران سفر مي كردند، بر درگاه زمان ايستاده و دستانش را به سوي نقطه اي دراز كرده بود كه كشتي شكستگان در لحظه هاي نا اميدي به آن رو مي كنند.

ـ اي آن كه مرا به خويش رهنمون شدي و دلم با پذيرش تو فروتن گشت... از تو امنيت و ايمان را در اين جهان و آن جهان مي طلبم. (14)

فاطمه وارد شد. كنار برادرش نشست تا در اين دنيايي كه هراس موج مي زند و سرشار از تبهكاري است، براي لحظه اي ، لذت آرامش و خير را بنوشد. اندوهي تلخ در چشمانش مي درخشيد؛ اندوهي پنج ساله: از بيست سال پيش كه پدرش را دستگير كرده بودند و او ديگر پدر را نديده بود. به علاوه، آيا مي توانست جان سپردن مادرش را در آن شب سرد زمستاني فراموش كند؟ شبي سرد كه سرماي آن جز در كنار برادرش (علي ) به گرمي نمي نشست.

و اينك، اين علي بود؛ آرامشي در دل توفان. فاطمه كه تا كنون همسري شايسته نيافته بود، به انساني عشق مي ورزيد كه در كنارش، خود را به ملكوت نزديكتر حس مي كرد. برايش علي همچون درياچه اي بود كه روحش در آن از نور غوطه ور مي شد. با او، هزاران چلچراغ در درونش روشن مي شدند.

آتشفشاني كه در مكه سر بر آورده بود، مدينه را لرزاند. محمد بن جعفر(15) سر به شورش بر داشته بود؛ اما سپاهيان مأمونـهفتمين خليفه عباسي ـاين آتش را فرو نشانده بودند و اينك اسبان آن ها براي انتقام به سوي مدينه مي تاختند.

جلودي (16)ـآن مرد آهندلـبراي غارت خانه هاي علويان سپاه را فرماندهي كرد. اسب هاي غارتگر وارد شهر شدند تا سواران آن ها، همه چيز علويان را مصادره كنند. جلودي از مأمون فرمان مستقيم داشت كه همه زيورهاي و لباس هاي زنان علوي را جز يك دست لباس تنشان، با خود ببرد. ابر هراسان همه جا را فرا گرفت. همه چيز مي لرزيد. اسبان غارتگر همه چيز را مقدس نمي دانستند. علي برخاست تا با ترسي كه مي اند رو در رو شود. بانوان را در يك اتاق گرد آورد و خود در برابر غارتگران ايستاد. قلب فاطمه تنها دلي بود كه گنجايش امواج اندوه آن اتاق را داشت. خاطره اش، آكنده از حماسه هاي جاودان بود؛ حماسه اي از تاريخ سنگين غم؛ رنج هاي خديجه؛ كوچ فاطمه و غم هاي زينب.

توفان زرد همچنان مي وزيد تا ريشه درختي را بركند كه ريشه اش ثابت و شاخه هايش در آسمان بود. فاطمه كه غرق در فكر بازي هاي روزگار بود، كنار در صداي با خشونت دژخيمي را شنيد كه گفت:

« من فرمان خليفه را اجرا مي كنم.»

آوايي آرام پاسخ داد: «اگر هدفتان غارت اموال زنان است، من به نمايندگي از شما اين كار را مي كنم».

صداي خشن گفت: « چه كسي به من تضمين مي دهد كه اين كار را خواهي كرد؟ دستور خليفه اين است كه تمام زيورها و لباس هاي زنان راـجز لباسي كه بر تن دارندـمصادره كنيم.»

صداي آسماني گفت: « برايت سوگند مي خورم كه اين كار را خواهم كرد.»

جلودي به مرد علوي نگريست. در چشمانش چنان پاي فشاري ديد كه پايداري كوهستان در برابر آن چيزي نبود. دريافت كه اگر بخواهد به خانه هجوم برد، بهاي گزافي را بايد بپردازد؛ چه بسا اوضاع برگردد. در عمرش كسي را نديده بود كه در برابر شمشير برهنه با آرامش بايستد. هزاران نفر را ديده بود كه در مقابلش خم مي شدند و از چشمانشان هراس مي چكيد؛ اما در اين لحظه، در برابر انسان ديگري ايستاده بود؛ انساني كه چشمانش تبلور آرامش دروني وي بودند. جلودي به سربازانش دستور عقب نشيني داد. به مرد حجازي گفت: «منتظر مي مانم».

علي (ع) وارد حياط و سپس وارد اتاق شد. بعد به دختركان و زنان نگريست. دل هاي كوچك با شنيدن سم ضربه هاي اسبان ديوانه از بيم مي تپيد. فاطمه مي دانست كه در درون برادرش چه مي گذرد؛ دشوارترين كار براي يك مرد، پس گيري گوشواره ها، سينه ريزها، و النگوهاست. فاطمه گام پيش نهاد تا اين لحظه هاي تلخ را بشكند. گوشواره و گردنبند و النگوهاي نقره اي خويش را درآورد و به برادرش داد. در مدت كوتاهي ، بانوان ديگر نيز چنين كردند. دستان گشوده علي از زيورها انباشته شد. به سوي گرگ هاي منتظر در بيرون از خانه رهسپار شد.

توفان زرد به پايان رسيد. وزش مسموم آن، همه چيز را از سر راه خود برداشته بود. حتي گل هاي بنفشه اين جا و آن جا بر زمين ريخته بودند؛ اما عطرشان فضا را آكنده بود. در آن شب زمستاني ـكه جلودي از خانه آنها دور شده بودـفاطمه نشست تا با آناني كه بر گرد او نشسته بودند و از او گرماي واژگان مقدس را مي طلبيدند، سخن بگويد:

برايم نقل كرد فاطمه، دختر امام جعفر صادق كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه، دختر امام پنجم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه، دختر امام چهارم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه، دختر امام حسين كه گفت؛

برايم نقل كرد ام كلثوم از مادرش فاطمه (س)ـدختر رسول خدا ؛(ص)ـكه گفت: «آيا فراموش كرديد سخن پيامبر خداوند را كه روز غديرخم فرمود: هر كه من مولاي اويم، پس علي مولاي اوست؟

و فرمود: تو براي من، همانند هارونـبرادر موسي (س) براي موسي هستي .»(17)

فاطمه رو به دختري كرد كه در چشمان عسلي اش ستارگان مي درخشيدند و گفت: «اي برادرزاده! اين حديث ها را بنويس تا ميراث پيامبران از دست نرود.»

و سپس خاموش شد. او مي دانست توفاني كه از مرو آمد، برادرش علي را مي خواهد؛ علي اي كه همچنان در برابر توفان زمانه پايداري مي كند؛ علي اي كه دل آزادگان و ستمديدگان به ياد او مي تپد. از اين رو گفت:

نقل كرد برايم فاطمه،دختر امام ششم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه، دختر امام پنجم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه، دختر امام چهارم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه، دختر امام حسين كه گفت؛

نقل كرد برايم زينب، دختر فاطمه كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه، دختر پيامبر خدا كه گفت: « شنيدم رسول خدا مي فرمود: هنگامي كه مراـدر معراجـبه آسمان بردند، وارد بهشت شدم؛ وارد كاخ سفيدي از مرواريد شدم كه درون آن را خالي كرده بودند. قصر، دري آراسته از درّ و ياقوت داشت. جلوي در، پرده اي آويخته بود. سرم را بلند كردم. روي در نوشته شده بود: «خدايي جز پروردگار يگانه نيست! محمد (ص) پيامبر خداست و علي سرپرست مردم.» روي پرده نوشته شده بود: « فرخنده باد به شيعه علي (ع).»

وقتي وارد آن شدم، كاخي از عقيق سرخ تو خالي ديدم كه دري از نقره داشت؛ آراسته با زبرجد سبز. روي در، پرده اي بود، سرم را بلند كردم. روي در نوشته بود: « محمد (ص) پيامبر خداست؛ علي جانشين مصطفي است.» روي پرده نوشته شده بود پيروان علي را به حلال زادگي مژده ده.» وقتي وارد آن شدم، كاخي از زمرّد سبز ديدم تو خالي كه زيباتر از او نديده ام و دري داشت از ياقوت سرخ؛ آراسته از گوهر. در، پرده اي داشت. سرم را بلند كردم. روي پرده نوشته بود: « پيروان علي رستگارند.»

پس پرسيدم: «دوستم جبرئيل! اينها در مورد چه كسي است؟»

گفت:« اي محمد! براي پسر عمه ات و جانشينت علي بن ابي طالب است.»(18)

آبشاري از عشق الهي جاري شد و شادماني ، دل ها را و لطافت، روح ها را لبريز كرد.

پاورقي

14 ـ اصول كافى،ج2، ص 579.

15 ـ محمد بن جعفر (ع)، فرزند امام ششم، معروف به ديباج و از دانشمندان

بود. در مكه مى زيست و چون جنگ ميان امين و مأمون شعله ور شد، او نيز در

مكه دست به قيام زد. مردم با وى به عنوان خليفه بيعت كردند و او را

اميرمؤمنان ناميدند. حجازيان نيز با وى بيعت كردند. مأمون، براى سركوبى وى

سپاهى بدان سو فرستاد. وى پس از شكست نيروهايش خود را تسليم كرد و بر فراز

منبر رفت تا رسماً از مأمون پوزش بخواهد. او را دست بسته نزد مأمون به مرو

فرستادند. هنگامى كه خليفه به طرف بغداد برمى گشت، او به طور مشكوكى در

گرگان جان سپرد. مأمون در مراسم و تشييع دفن وى شركت كرد.
مروج الذهب، ج3، ص439.

16 ـ تاريخ بغداد، ج2، ص 113.

17 ـ اسنى المطالب، ص40.

18 ـ كتاب المسلسلات، ص 250.