صداي سبز بهار و هاي و هوي زمستان


صداي سبز بهار و هاي و هوي زمستان

بسان پايداري موسي بن عمران در برابر فرعون و هامان و قارون، موسي بن جعفر(ع) در برابر هارون ايستاد. هاروني كه نياي اش پيش از اين گفته بود:« من سلطان خدا در زمين هستم؛ سايه آسمان در زمين؛ خواست و اراده خداوند. »

موسي به فرمان خدا در برابر هارون ايستاد تا بگويد: »نه!«؛ آمده بود تا فدك را بخواهد؛ فدكي كه روزگاري تكه اي كوچك بود و آسمان آن را به فاطمه هديه داد تا ميراث او باشد. تا بعدها هم نشانه اي براي ميراث غصب شده و حق در زنجير شده باشد؛ تا نشانه سرزمين اسلامي باشد. از اين رو، فاطمهـدختر محمدـبرخاست تا فدك را بخواهد. فدكي كه در زمين و در جغرافيا، چقدر كوچك، اما در جغرافياي تاريخ چقدر بزرگ است!

سراسر شهر لرزيد. فاطمه، اين موسي ديگر، آمده بود تا ميراث مادرش را باز پس گيرد؛ فدكي را كه مرزهايي شگفت انگيز داشت: از عدن تا سمرقند؛ تا افريقا؛ تا درياي مديترانه؛ تا همسايگي جزيره ها و ارمنستان.

كينه هارون شعله بر كشيده بود. كوسي تخت و تاجش را تهديد مي كرد؛ گنج ها و كاخ ها و حكومتش را تهديد مي كرد.

فاطمه شش ساله، چشم انتظار پدرش بود. او صبح رفته و هنوز نيامده بود. تنها فاطمه نبود كه بازگشت آن مرد گندمگون با سيماي پيامبران را انتظار مي كشيد؛ بلكه تمام شهر منتظر بودند تا ببينند كه هارون از او چه مي خواهد. فاطمه، به چهره برادرش، عليـكه آسماني ابراندود بودـمي نگريست. فاطمه دريافت كه پدرش همين روزها مي رود و شايد هرگز برنگردد. شايد هرگز او را نبنيد و صداي گرمش را نشنود. فاطمه احساس سرما كرد. هراس، درونش را فرا گرفت. چشمانش از اشك غم لبريز شد. زلزله هاي اندوه، از امواج شادي ژرفترند. سرزمين خاطره را عميق تر حفر مي كنند و در دنياي كودكي ، چيزي جاودانه تر از صحنه هاي يتيمي نيست.

فاطمه، پيش از آنكه از آنچه در اطرافش مي گذرد با خبر شود، مادرش را از دست داده بود. او پيش از اينها شاهد توفان سرنوشت بود؛ آن هنگام كه دستاني خشن پدر مهربانش را از آنان جدا ساخت تا به زنجيرها بسپارد. فاطمه به برادرش نگريست. تنها خدا از چشمه محبتي كه در دل او به خاطر عشق به برادرش مي جوشيد، آگاه بود.

زمستان آمده بود؛ زمان آوارگي ؛ زماني كه تهمت كفر از علوي بودن آسان تر بود.

هارون از موسي مي ترسيد. از سخنانش؛ سخناني كه همچون پژواك كلام محمّد و خطبه هاي علي بود.

فاطمه ايستاد تا از دور با كاوراني وداع كند كه به سوي بصره مي رفت. دلش براي هودجي مي تپيد كه شميرها و نيزه ها آن را محاصره كرده بودند. دلش خطا نمي كرد... كاوران در افق دور دست پنهان شد؛ در حالي كه آسمان همچنان آرام مي باريد.

فاطمه با برادرش، علي برگشت. خودش و گامهايش را به سوي خانه اي كشاند كه در آن صبح ابري ، خيمه اي پاره پاره از بادهاي سرد بود. پدر كوچيده بود. ستون خيمه فرو افتاده بود. براي فاطمه، آرامش كوچيده بود و چه بسا ديگر بر نمي گشت.فاطمه به آسمان ابراندود و آسمان ريز نگريست. اشك هاي كودكي از چشمانش جوشيد؛ اشك هايي همانند باران غمگين كه در سكوت فرو مي ريخت.

وقتي پدر رفت، جهان سراسر سرد و يخبندان شد؛ جهاني بي خورشيد شد؛ بي گرما و بي نور.