باده حضور


شفايافته: مختار عزتى

43 ساله، ساكن هشتپر طالش

تاريخ شفا: اول مهرماه 1370

بيمارى: فلج نيمه بدن

ـ آهاى سيب! سيب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!

ميوه فروش بود كه صدا مى زد و در طول كوچه پيش مى آمد.

زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:

ـ هى، مشهدى مختار!

ميوه فروش، گارى دستى اش را كنارى نگه داشت، دستى به كمر خسته اش گذاشت، كلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستين مندرس و پاره كتش عرق از پيشانى زدود.

ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟

زن جلو آمد سيبها را وارسى كرد و پرسيد:

ـ چنده اين سيبا؟

ـ گلشاهيه آبجى از يك كنار بيست تومن.

ـ باز كه گرونش كردى مشدى!

ـ بينى و بين الله، هيجده تومن خريدشه.

اين را گفت و كفه ترازو را برداشت:

ـ چند كيلو بدم خانوم؟

كفه ترازو را زير سيبها زد. زن از توى زنبيل دستى ، كيف پولش را در آورد و از داخل آن يك اسكناس صد تومانى بيرون كشيد:

ـ پنج كيلو از درشتاش مشتى!

ميوه فروش سنگ پنج كيلويى را در كفه ترازو گذاشت و آن يكى كفه را پر از سيب كرد:ـاز يه كنار آبجى ، درشت و ريزش پاى هم، خاطر جمع باشين سيبش از ... و حرفش ناتمام ماند. كلام در دهانش يخ زد. ترازو از دستش رها شد و سيبها بر روى زمين ريخت.

چشمانش به نقطه اى خيره ماند و زانوانش شكست. زن بى اختيار جيغ كشيد. ميوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هيكل ميوه فروش در پس حركت آن بر زمين غلتيد.

گارى در طول كوچه پيش رفت و در برخورد با تير چراغ برق از حركت ايستاد. چند زن ديگر از خانه هايشان بيرون ريختند. زن ترسيده بود و همچنان جيغ مى كشيد.

روبه رو با امواج خروشان دريا، غروب خورشيد را به نظاره ايستاده بود، خورشيد به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دريا را پوشانده بود.

موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس كرد زمين زير پايش به حركت در آمده است. به دريا كه خيره شد ديد كه امواج شكاف برداشتند، دو نيم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.

قدم به راه گذاشت و در شكاف دريا پيش رفت. آن قدر كه ديگر ساحلى به ديده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دريا بود و خروش متلاطم امواج. به يك باره روبه رو با نگاهش نورى پديدار شد.

خوب كه نظر كرد بارگاهى ديد. نور باران و پرتلألو. جلو دويد، آن جا را شناخت. فرياد كشيد. يا امام رضا! او قدمهايش را تند كرد، تندتر و تندتر، پايش به سنگى گير كرد و محكم بر زمين افتاد.

مختار! مختار! برادرش بود كه او را صدا مى زد. سعى كرد از جا برخيزد. دردى از كمر تا پايش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز كرد، برادرش را بالاى سرش ديد، مردى سفيدپوش به درون اتاق دويد. چى شده؟ مرد پرسيد و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پايين، كمك كنيد تا بذاريمش روى تخت.

ـ من كجا هستم؟ اين را پرسيد و نگاهش را به نگاه خيس برادر دوخت. طورى نيست، خوشحالم كه به هوش اومدى برادر. به پشت دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و سعى كرد تا به ياد بياورد.

ـ خواب مى ديدى ؟ برادر بود كه پرسيد. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه كرد:

ـ ها چه خوابى هم!

... آسمان آبى است به رنگ دريا، پاك و زلال. درياى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در ميان جمعيت گم مى شود رو به روى ضريح مى ايستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.

در خاطر مى گذراند.. زمانى كه از بيمارستان مرخص شد. تصميمش را با برادر و همسرش در ميان گذاشت. همسرش شادمانه پذيرفت، اما برادر اصرار داشت كه منزلشان را به فروش برسانند و او را به يكى از بيمارستانهاى شوروى ( سابق ) كه شنيده بود درمان سكته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذيرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بليت سفر به مشهد را تهيه نمايد. و حالا او در مشهد بود در كنار حريم بار، مستمند و ملتمس شفا.

يا شهيد ارض طوس!

يا انيس النفوس! ادركنى ...

احساس كرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود كودكى را ديد كه دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى كشاند.

ـ بياييد كه براتون جا گرفتم.

در شلوغى و ازدحام جمعيت در كنار پنجره فولاد جايى خالى بود، جايى به اندازه نشستن يك نفر، مختار نشست، كودك مهربانانه خنديد:

ـ همين جا بنشينيد تا پدرم بياد.

مختار با تحير به چهره زيبا و نورانى كودك خيره ايستاد و پرسيد؟

ـ پدرتون؟ بهش مى گم بياد عيادتتون. شما از راه دور اومدين، چگونه؟ مگه نه؟

ـ آره از هشتپر طالش.

كودك به ميان جمعيت دويد و در لحظه اى از نگاه محير مختار پنهان شد. خواب بود يا بيدار؟ اين را چند باراز خود پرسيد. چشمانش را ماليد و دوباره نگاهش را به جمعيت دوخت، به جايى كه كودك در آن جا از نگاهش گم شده بود.

آيا مى توانست باور كند آنچه را كه به چشم ديده بود؟

آيا منتظر بماند؟

سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. كودك كه آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بيدار كرد.

ـ هى آقا، پاشين پدرم اومده به عيادتتون.

مختار چشمانش را كه گشود، كودك را ديد همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى كه تا عمق جانش را پر از سپاس كرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام كرد و دستش را بوسيد.

ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شماييد مولا؟

آقا دستى بر سر و صورت مختار كشيد و زير لب زمزمه اى كرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زيباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس كرد سبك شده است.

شوق ديدار مستش كرده، از خود بى خود شده بود. به حال كه آمد خودش بود و خيل زائران معتكف حرم. دگر نه مولايى بود و نه آن كودك نورانى و زيبا. خودش را در همان جايى كه كودك نشان داده بود يافت.

پنجه در پنجره حرم افكند و با صداى بلند مولايش را آواز داد و گريست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش يافت، نگران به مختار خيره مانده بود.

ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسيد و برادرش جواب گفت:

ـ خواب ديدم برادر

ـ تو هم؟

ـ خواب ديدم كه آقايى سبز پوش سرت را به بالين دارد.

ـ من هم ...

ـ مولاى سبز پوش؟

ـ آرى دستى بر سرم كشيد حالم را پرسيد.

ـ يعنى ؟ آرى من شفا يافتم برادر، اطمينان دارم.

ـ خدا را شكر هر دو دستشان را حلقه در شبكه هاى پنجره كردند سرها را به پنجره فولاد ساييدند و هاى هاى گريستند.

گريه شوق! گريه شكر! عجبا كه گريه كارى بود. كارى كارستان!