شفا دادن فلج


دخترک فلجي بود که معمولا روي ويلچر به حرم مي آمد، وي که شفايش را از امام رضا(ع) گرفته بود،ماجراي شفا يافتنش را اينگونه بيان مي کرد: آخراي شب بود، مادرم براي زيارت رفته بود داخل، من هم پشت پنجره روي صندلي ام نشسته بودم و به پنجره خيره شده بودم نمي دانم خوابم برد يا نه ! ولي ناگهان احساس کردم داخل حرم شده ام و رو به روي ضريح نشسته ام.ضريح از نور مي درخشيد، آن نور بعد از چند لحظه از ضريح بيرون آمد.آقايي بود که به سمت من مي آمد.وقتي به من رسيد لبخندي به من زد و گفت: بلند شو! گفتم: نمي توانم.دوباره گفت بلند شو و من باز هم گفتم: نمي توانم، پاهايم فلج است.آن آقا گفتند: پس دستم را بگير و بلند شو و من هنوز دست آقا را نگرفته بودم که چشمانم را باز کردم و ديدم پاهايم حرکت مي کنند و عده اي دورم جمع شده اند و صلوات مي فرستند و دعا مي خوانند.