سقاخانه


پانزده سال پيش که کفشدار بودم، شبي حدود ساعت 12 شب براي انجام کاري از آسايشگاه بيرون آمدم، روبروي سقاخانه مشاهده کردم که فردي در حالي که گريه مي کرد و حال طبيعي نداشت خود را بر روي زمين مي کشدتا برود وضو بگيرد و هيچ کس نمي توانست او را کنترل کند، پس از اينکه وضو گرفت براي زيارت به حرم رفت.من سر پستم رفتم.صبح ديدم که آن جوان به همراه پدر خود در حالي که جعبه شيريني در دست داشت وارد حرم شد.جلو رفتم و متعجبانه در مورد وضعيت ديشب و امروز از او سوال کردم. به من گفت: ديشب سيدي را جلوي پنجره فولادي ديدم که به من گفت: از جا بلند شو، وضو بگير و نماز بخوان.