زيارت


سال 82 بود که روزي خانمي که بچه اي به بغل و ساک بزرگي هم در دست داشت نزد ما آمد مي خواست براي زيارت برود تا خواستم ساکش را بازرسي کنم عذر خواهي کرد و گفت: در داخل ساک لباسهاي کثيف بچه است که دو سه روزي است که همينجا انباشته ام.و بدون اينکه من چيزي بپرسم زد زير گريه و گفت دو روز است که ما در مشهد هستيم اما هنوز به زيارت آقا نيامده ايم. دزد کيفمان را زده و بي پول و بي رمق دو روز است که در اين شهر راه مي رويم.از يک مغازه دار فقط کمي شير براي بچه گرفته ايم.از او خواستم بعد از اينکه زيارتش تمام شد به منزل ما بيايد و آدرس را هم به او دادم خودم هم آن شب با عجله خانه آمدم و شامي برايشان مهيا کردم.اعضاي خانواده نگران بودند که من چطور به اين راحتي به آنها اعتماد کرده ام و آنها را به خانه راه داده ام امام من اصلا نگران نبودم.آن شب غذا و جاي خواب در اختيارشان گذاشتم و صبح روز بعد که مي خواستند بروند مقداري پول به آنها دادم و گفتم اينهم شيريني بچه اتان!