زائر


يک شب هنگام رفتن به خانه ديدم دور يکي از ميدان ها يک ماشين پارک است و خانواده اي هم داخل آن هستند.به نظرم رسيد که زائر هستند.به دلم افتاد که از ايشان دعوت کنم امشب را ميهمان ما باشند.رفتم جلو و پرسيدم ببخشيد شما زائر هستيد؟ گفتند : بله ، گفتم دنبال جا مي گرديد؟ گفتند: بله، گفتم : ما يک منزلي داريم که .... بنده خدا من و مني کرد و گفت : در مورد هزينه اش .... گفتم : اي آقا اين چه حرفيه.خلاصه اش اين شده بود کار ما! هر شب برويم دور ميدانها بگرديم ببينيم چه کسي دنبال خانه مي گردد.بعضي وقت ها سه، چهار ساعتي طول مي کشيد؛ همينطور توي شهر چرخ ميزدم تا بالاخره يک نفر که واقعا بيشتر از ديگران واجب است و ضرورت دارد دعوت کنم ميهمان ما باشند.مي آمدند منزل هر چه بود دور هم درست مي کرديم و مي خورديم، وقتي هم که متوجه مي شدند من خادم هستند خوشحال مي شدند و مي گفتند ما ميهمان آقا هستيم.