دست هاي تمنا


نويسنده: علي جعفري



پنجره را باز كرد نسيم ملايمي كه از دشت ميگذشت خنكاي صبحگاهياش را در وجودش ريخت. نفس عميقي كشيد. برگشت و به دار قالي نگريست كه آن طرفتر به ديوار تكيه داشت. نزديك رفت و به نيمه بافته شده قالي دست كشيد. گويا ميخواست لطافت گلهايي كه روزها بابت به وجود آوردنشان زحمت كشيده بود را لمس كند. به گلولههاي رنگ وارنگ نخ كه از بالاي دار قالي آويخته شده بود نگريست و به نيمه بافته نشده قالي. به گلهايي كه بايد از سر انگشتانش هنرمند او بر تارهاي قالي وجود مييافتند. به گلهايي كه او بايد ميكاشت. به طرح قالي نگريست. در ميان قالي، بايد نقش دو پرنده را ميبافت كه عاشقانه يكديگر را مينگريستند. لحظهاي خيالش پرگشود و خود را در نظر آورد. سوار بر اسبي سپيد در ميان دشتي سرسبز كه دهانه اسب او را مردي جوان ميكشيد. به خود آمد و به اطراف اطاق نگريست. مادر نبود. سرخي شرم بر گونههايش گل انداخت. دست برد و شروع به بافتن كرد. مادر گفته بود اين قالي را نخواهند فروخت و اضافه كرده بود «اين قالي جهيزه توست». و او كوشيده بود بهترين قالي را كه ممكن است، ببافد. ذهنش مشغول آينده بود و دستانش، تند تند رنگهاي گوناگون را بر تارهاي قالي مينشاندند زرد، قهوهاي،سبز، آبي، دست برد و رشته نخ قرمز را گرفت و كشيد. ناگهان دردي تند و سريع در وجودش پيچد. گويي همه وجودش را يكباره آتش زدند. خود را به هم كشيد. دستانش در تارهاي قالي گره خوردند. فريادي خفه از لاي دندانهاي بهم فشردهاش بيرون خزيد. گلوله نخ قرمز از روي دار قالي فرو افتاد. قل خورد و تا نزديكيهاي در اتاق پيش رفت و پشت سر خود خط باريكي از نخ قرمز كشيد.

چشم باز کرد و مادر را ديد که بر بالين او نشسته است. دکتر رفته بود ولي سفارش کرده بود هر چه سريعتر او را براي آزمايش به تهران ببرند. در نگاه مادر پريشاني را خواند. کوشيد بخندد. «خوب ميشم, چيزي نيست». مادر لبخندي زد. لبخندي که در آن رد پاي اندوه و غصه نمايان بود. مادر به حرفهاي دکتر فکر ميکرد که تأکيد کرده بود: «اگر دير عمل بشه ممکنه هر دو کليهاش از کار بيفتد». درد در رگهايش ميخزيد. کوشيد برخيزد. نتوانست. «بايد ببريمت تهران دکتر گفته».

دخترک سر برگرداند و به قالي نيمه تمام نگريست. گلوله نخ قرمز هنوز کنار در بود.

سايههاي مبهم از مقابل ديدگانش ميگذشتند. لحظاتي طول کشيد تا توانست چهره چروکيده و شکسته مادر را بشناسد. مادر لبخندي تلخ زد. «دکترا ميگن خوب ميشي ان شاءالله» و رويش را برگرداند. اما تکان شانههايش و صداي خفه هق هق گريهاش چيزي ديگر ميگفت.

سه سال گذشته بود و پس از سه بار عمل جراحي دکترها قطع اميد کرده بودند. دکترها ميگفتند «رودههايت عفونت کرده و کليههايت از کار افتاده است، تا آنجا که بتوانيم کمکت ميکنيم، بقيهاش با خداست».

سه سال درد و رنج از مقابل چشمانش گذشت. حالا ديگر ضعيف شده بود. قالي نيمه تمام همچنان بر دار مانده بود و خاک گلهاي قرمز قالي را پوشانده بود و پرندههاي نيمه تمام قالي به نظر مرده ميرسيدند.

باد گرمي که از شيشه اتوبوس به داخل ميوزيد، چهرهاش را نوازش ميداد. انديشههاي پراکندهاي در ذهنش ميلوليد. اسب سپيد گلهاي قالي دشت سرسبز، گلوله نخ قرمز، مادر و دردي ک در اين سه سال هميشه و همه جا همراهش بود و حالا که ديگر به انتهاي خط رسيده بود. دکترها قاطعانه گفته بودند که ديگر از آنها کاري ساخته نيست. مادر گريسته بود و خود او هم.

و حالا ميرفتند به پابوس آقا، امام رضا (ع).

اتوبوس ايستاد و در مسير نگاه دخترک، گنبد نوراني حرم، خود را به چشم او کشاند. زير لب زمزمه کرد:

«السلام عليک يا علي بن موسي الرضا (ع).

حرم در نور غريب و با شکوهي غوطهور بود. نسيم شبانه بوي گلاب را به مشامش رساند. کنار در ايستاد و رو به گنبد منور حرم سر خم کرد و زير لب سلام گفت. درد در وجودش پيچيد. کنار در نشست و سر را زير چادرش فرو برد. دو قطره اشک از ژرفاي وجودش جوشيد و روي گونههايش خط کشيد. سربرداشت. از پس قطرههاي اشک، گنبد طلايي حرم با شکوهتر مينمود. لحظهاي نشست و به گنبد چشم دوخت. مردم از کنارش ميگذشتند ولي او هيچ کس را نميديد. چشمانش فقط گنبد را ميديدند و تنها خود او ميدانست که بر دلش چه ميگذرد. برخاست و نفسي را که در سينه حبس کرده بود، رها کرد.

پشت پنجره فولاد، آن چه ديد فوج بيشمار جمعيت بود که هر يک به نوعي خود را دخيل بسته بودند. به آرامي از ميان آنان گذشت و پشت پنجره ايستاد. بر پنجره مشبک، نخها و تکه پارچههاي بيشماري گره خورده بود و ققلهاي ريز و درشتي به حلقههاي مشبک پنجره پنجه افکنده بودند. انگشتانش بر پنجره مشبک قفل شد. سر را بر پنجره گذاشت و اجازه داد، قطرات اشک ناخودآگاه از درونش بجوشند.

بيهيچ شرمي به گريه افتاد. کنار پنجره فولاد رو به ضريح نشست و چادرش را بر کشيد. صداي خفه هق هق گريهاش در لابهلاي مناجات و ذکرخواني ديگران گم شد. نميدانست چه قدر در آن حالت بود تا خوابش برد.

نميدانست خواب ميبيند يا بيدار است. دو زن و يک مرد کمي دورتر از او نشسته بودند. فراموش کرده که کجاست. هيچ چيز را به خاطر نميآورد. گيج بود و دردي که در وجودش ميپيچيد قدرت هر گونه تفکري را از او گرفت. صدايي شنيد. گويا کسي با او صحبت ميکند. «برخيز». سر تکان داد «نميتوانم». يکي از دو زن رو به مرد کرد: «برادرم، رضا، کمکش کن».

از درد به خود پيچيد. سر به پايين داشت و از زير چادر، تنها پاهاي مرد را ميديد که پيش آمدند و دست مرد که بر سرش کشيده شد. نوري از مقابل چشمانش گذشت و همه چيز در نوري شديد غرق شد.

چشم گشود. صداي ذکر و مناجات هنوز به گوش ميرسيد. نميدانست چقدر خوابيده است. به ياد مادرش افتاد که ممکن است از تأخير او نگران شده باشد. به خوابي فکر کرد که ديده بود و ناگهان دريافت که ديگر هيچ دردي در وجودش نيست. لحظاتي گذشت تا از بهت و حيرتي که در آن غوطهور بود، بيرون آيد.

همه چيز را به ياد آورد، آن زنان و آن مرد را و صدايي را که گفته بود، «برادرم، رضا، کمکش کن». پنجههايش در پنجره ضريح قفل شدند. سر بر ضريح گذاشت و بيمحابا و بلند بلند گريست. گريهاي سرشار از شادي و عشقي عظيم. ديگر هيچ دردي نبود که آزارش دهد. در خيالش گلهاي سرخ قالي در دشتهاي سرسبز با نسيم تکان ميخوردند و دو پرنده بر شانهاش آواز ميخواندند و او همچنان ميگريست.