درياى عشق


شفايافته: ميرمراد مشترى

ساكن بندرعباس

تاريخ شفا: نوزدهم بهمن 1368

بيمارى: فلج

پاهايش را دراز مى كند. آن قدر كه كف پاشنه هايش در ماسه هاى نرم و خيس ساحل فرو مىرود. دسته اى پرنده دريايى ، شاد و نغمه خوان از بالاى سرش مى گذرند. هوا به شدت شرجى و گرم است، آسمان صاف و آبى در آن دورها، سينه به سينه نيلگون دريا سپرده است.

موجى آرام پاهايش را به نوازش مى گيرد، خنكاى آب به وجودش مى آورد، صندلى چرخدارش را كمى به جلو مى راند و پاهايش را تا ساق در موج آب فرو مى برد چرخهاى ويلچر در ماسه ها فرو مى روند، موجهايى در پى ، او و چرخش را احاطه مى كنند.

لذتى زيبا زير پوستش مى رود احساس سرور مى كند شوق ماهى و ماهيگيرى در وجودش شعله مى كشد، لذت كندن لباس و تن به آب دريا سپردن، هوس شنا، شيرجه و زيرآبى ، غوغاى مسابقه و مقام اولى ! آهاى ... مير مراد، بجنب پسر، چيزى نمونده، زود باش، امسال هم برنده تو هستى مير مردا، بجنب، زودباش اما پاهايش به يك باره خشك شده، تير كشيد و درد تا عمق جانش را سوزاندن خط پايان مسابقه را مى ديد كمتر از 50 متر ديگر، اما هر چه تلاش كرد، تكان نمى خورد جا ماند، ديگران از او گذشتند، شورى دريا را در كامش حس كرد، پايين رفت، فرياد كشيد، بالا آمد، باز هم فرياد كشيدن صدايى شنيد! چت شده ميرمراد؟ چرا وايستادى ؟ زود باش ديگه، عقب موندى پسر، زود باش.

به هوش كه آمد در بيمارستان بود، خواست كه برخيزد، نتوانست، پاهايش بى حس و بى حركت بودند، همسرش بالاى سرش مى گريست. چى به سرم اومده زن؟ او پرسيد و زن گريست، گريه او پاسخى بود براى مرد، يعنى .

خواست چيزى بگويد، اما حرفش نيامد دست زن را گرفت و آرام ناليد و گرفت: برايم دعا كن، نم اشكى چشمانش را خيساند. اين جورى مى ميرم زن! ميرمراد يعنى تلاش، ميرمراد يعنى آب، يعنى ماهيگيرى ، يعنى شنا، ميرمراد بدون اينها يعنى مرده.

گريه امانش نداد، با صداى بلند، هاى زد و با همان حال از ته دل دعا كرد: يا غياث المستغيثين مددى .

نواى هى هى ماهيگيران در گوشهايش طنين انداخت:

هى هى ... الله هى ... هى هى على هى ... به خود مى آيد و نگاهش را به ماهيگيران مى دوزد، تور از دريا مى گيرند و با زبان خود شكر مى گويند، خود را ميان آنان مى بيند، همان طور با صلابت و پر هيبتن جلوتر از بقيه، فريادش رساتر از همه، تور بر دوش مى كشد و هى مى زند: هى هى ... ياالله ... ماهيگيربى دريا و بدون تور زنده نيست، صبح كه به دريا مى زند، زندگى را صدا مى كند، و عصر كه تور از دريا مى گيرد، اميد صيد مى كند و او آن روز كه زندانى چرخ و عصا شده به يك باره مرد، چگونه مى توانست به باور بگنجاند كه ديگر هرگز دريا را نخواهد ديد؟ تور بر دوش نخواهد كشيد.

بر قايق نخواهد نشست و ماهى از دل دريا صيد نخواهد كرد؟ روزى تصورش هم ديوانه اش مى كرد، اما حالا بايد بپذيرد، بايد عادت كند، بايد به خود بقبولاند وتحمل كند. خدا حافظ دريا! اين را مى گويد ومى خواهد حركت كند اما چرخش تكان نمى خورد ميرمراد نگاهش را به چرخهاى ويلچر مى اندازد، نيمى از چرخهاى ويلچر در ماسه ها فرو رفته است.

پاهايش را از دل ماسه هاى خيس بيرون مى كشد، تلاش مى كند، اما بى فايده است، گويى به ساحل چسبيده است، نگاهش را به اطراف مى سايد، ماهيگيران صيد روزنامه را جمع آورى كردند و مهياى رفتن هستند، ميرمراد فريادى مى كشد: آهاى ! صدايش در دل امواج گم مى شود و هيچ كس به كمكش نمى آيد، خورشيد در دريا فرو مى رود شب سايه سهمگينش را بر ساحل مى گستراند.

ميرمراد خسته و دل شكسته همچنان تلاش مى كندن حالا امواج بالاتر آمده اند و نيمى از ويلچر در آب نشسته است. ميرمراد نگاهى به آسمان مى دوزد، گويى از آسمان اميد يارى دارد، به يكباره دلش مى شكند هق هق گريه اش، سكوت شبانه شاحل را مى شكند و او از ته دل فرياد مى كشد: يا امام رضا!. دسته ويلچرش را مى گيرد، ويلچر به عقب مى رود و در همان حال صداى آشنايى را مى شنود.

ـ تنها چه مى كنى ميرمراد؟ با خدا خلوت كردى در دل شب؟ صدا را مى شناسد، خوشحال فرياد مى زند، ترا خدا فرستاده قدير! خدا؟ زن باورش نشد، مرد برايمان ادامه داد: او اينك در دل شب با يك فرياد از ته دل، قدير رو به كمكم فرستاد، حتما نظر عنايتش به شفاى من هم هست.

زن پرسيد حالا مى خواى چيكار كنى ؟ مرد مصمم گفت: مى روم زيارتش، حضرتش رو خدا براى ما آدما واسطه قرار داده، مى ريم شفا خواهى ، زن دعا كرد مرد آن شب راحت تر از هر شب خوابيد.

خورشيد از افق بالا مى آمد كه آنها به مشهد رسيدند، از اتوبوس كه پياده شدند، ميرمراد از زنش خواست كه او را مستقيم به حرم ببرد. پشت پنجره فولاد كه قرار گرفت، انگار آزاد شده بود، حكم پرنده اى كه از قفس رهاشده باشد زن كه رفت، سر بر پنجره حرم امام گذاشت و گريست و گفت: يا مولا! اون شب تنهايى رو با تمام وجود ديدم و حس كردم، او شب دل اميد از همه چيز و همه كس بريدم، نمى دونم چه نيرويى اسم شما رو بر زبونم آورد، حالا من به همان كسى كه نام شما را به زبونم جارى كرد قسمتون ميدم نا اميدم نكنين، حالا تنهام، بى كس و عليل و ناتوانم، همه اميدم به خداست و به شما كه واسطه من با خداييد.

آنقدر با مولايش درد دل كرد تا به خواب رفت. در خواب ديد باز به ماهيگيرى رفته است، مى خواهد تور از دل دريا بيرون بكشد، تور به مانعى گير مى كند، هر چه تلاش مى كند فايده اى ندارد، مردى را مى بيند كه به او نزديك مى شود آرام و با وقار سبز پوش و نورانى.

چى شده مراد؟

ـ : تور از دريا بيرون نمى آيد، آقا!

ـ : چرا؟: نمى دونم آقا!

ـ : من كمكت مى كنم، دوباره امتحان كن.

مرد طناب تور را به كف گرفت و آن را كشيد تور آرام رها شد و از دريا بيرون آمد. تور پر از ماهى بود، بيشتر از هميشه. خودش را به پاى مرد انداخت: ممنونم آقا! شما كى هستين؟ آقا لبخندى زد و بازوى ميرمراد را گرفت.

برخيز ميرمراد، من همان كسى هستم كه آن شب، در نهايت تنهايى ، وقتى از صميم قلب، صدايم زدى به كمكت آمدم، حالا هم مرا صدا زدى ، من صداى دل شكسته ات را شنيدم، بگو چه مى خواهى ؟

ـ : شفا آقا! شفا مى خواهم

ـ : برخيز، تو شفا گرفتى .

برخاست، از آقا خبرى نبود. او بود و سيل جمعيت. او بود و ضريح مطهر. او بود و زمزمه دعا، او بود ايستاده در برابر شبكه هاى پنجره فولاد، به يك باره تعجب نمود به اطرافش نگاه كرد، ويلچرش را در كنار ضريح يافت، بى آن كه بر روى آن نشسته باشد.

او ايستاده بود بر روى پاهاى خودش و بى اختيار فرياد مى كشيد.

هى هى ... ياالله ... هى هى ... يا امام رضا! ... دست پيش برد، طناب را گرفت و كشيد، تور بالا آمد، پر از ماهى بود، ماهيها بالا و پايين مى پريدند و مظلومانه نگاهش مى كردند، دهان مى گشودند و آب طلب مى كردند.

ميرمراد لحظه اى مترصد مانده، خيره به تور پر از ماهى نگريست، چقدر نگاهشان معصومانه بود، مثل آن نگاه مغموم وپريشان آهوى آزاد شده در عكس ضامن آهو، كه در مشهد ساعت ها خيره به تماشايش ايستاده بود.

ميرمراد گره تور را باز كرد. ماهيها آخرين لحظات عمرشان را سپرى مى كردند. قدمى پيش گذاشت و تور را به آب انداخت، ماهيها جانى دوباره گرفتند. ميرمراد تور را رها كرد ماهيها شناكنان در اعماق آب فرو رفتند، لبخندى برلبهاى ميرمراد نشست. لبخند رضايت، همان لبخندى كه بر چهره صياد عكس ضامن آهو ديده بود.

از آن پس ميرمراد ديگر به صيد نرفت كه نرفت.