در حريم خلوت يار


شفايافته: على رضا حسينى

متولد 1357 ساكن: شهرستان نكا، روستاى سليكه

تاريخ شفا: چهاردهم تيرماه 1374

بيمارى: فلج پا

آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولايش به پرواز در آورد.

آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود، با اشك ديدگان معصومش به ضريح سيمين و زرين امام غريبان پيوند بزند.

آمده بود تا سر بر آستان بى نياز دوست بسايد و دل را مقيم كوى يار نموده و مهمان نور باشد.

آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حريم حرم منور سازد.

آمده بود با يك دنيا اميد و انتظارـيك دنيا عشق و ارادت و اخلاص، يك دنيا بى قرارى ، تا بگويد: اى امام! دوستت دارم.

آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقيانوس عظمت، كرامت، وجود و سخا بسپارد و دريادل اين اقيانوس بى كران باشد.

آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگويد:

اى قرار ديده بى تاب من!

اى مهربان امام كه غوث الامه اى !

و ضامن آهوى رميده اى !

به آستان امنت چونان غزالى گريزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حميع بليات ارضى و سماوى برهانى ام.

آمده بود تا از طبيب طبيبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافيت مبدل نمايد.

در يكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هيأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزيره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمين نور را آغاز كرد. او همچون رودى به بحر خروشان حريم پيوست.

به سرزمينى آمد كه سر تا پا معنويت بود. به اقليمى پاگذاشت كه عرشيان و خاكيان، چاكران درگه آن سر تا پا نورند. ديدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشيد.

فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزديك لمس نمود.

در برابر امام، سلامى و تعظيمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنين حرم مملو از جمعيت بود: در ميان سيل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى ديد. پشت پنجره فولاد دخيل شد.

ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پيوند خورد و ضميرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شيدايى را متحول مى ساخت. پير و جوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طايفه اى ، شهرى و روستايى ، فقير و غنى ، در ميان دخيل شدگان ديده مى شد.

ايوان طلا، راز و نياز عارفانه، اشكهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، نااميدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملكوتى مناجات، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...

خدايا چه محيطى است اين جا كه اين چنين دل آدمى را مى برد!

پژواك اميددهنده و سوزناك زيارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از ديدگان جارى مى ساخت:

اين جاست طبيبى كه ندارد نوبت

نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پيشتر است!

فقير و خسته به درگهت آمدم

رحمى ! كه جز ولاى توام، نيست هيچ دستاويز

به نا اميدى از اين در مرو، اميد اين جاست!

فزونتر از همه قفلها، كليد اين جاست!

عليرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بيماران لاعلاج كه از دكترها قطع اميد كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نياز پرداخت:

يا ضامن آهو!

بر جوانى ام رحمى كن

تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا نااميدم مكن!

لحظاتى بعد در تفكرى عميق فرو رفت.

خاطره هاى دوران بيمارى جلوى چشمانش نمايان گشت.

از يادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بريده! و مادرش چونان شمعى در اين مدت سوخت و از هيچ كوششى دريغ نكرد. به ياد محروم شدن از تحصيلاتش افتاد، به ياد عاجز شدن از كارها و فعاليتهاى روزانه اش به ياد دارو و درمانهايى كه برايش كرده بودند و تأثيرى نداشت، به ياد دستهاى پينه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به ياد دل سوزى هاى خانواده صميمى اش، به ياد دو برادر و يك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به ياد جوابهاى مأيوس كننده پزشكان، و خسته از اين همه تفكر، پلكهايش به سنگينى گراييد و آرام آرام به خواب رفت ...

ناگهان بيدار مى شود، طناب را بازشده مى بيند، روى پاهايش مى ايستد، شروع به راه رفتن مى كند ... آن شب شادمانى عليرضا ديدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شريك!

نوشته محمدتقى داروگر