در پيشگاه نور


اى امام همام!

چگونه مى توان دل را با نام والايت آذين نبست؟

چگونه مى توان شكوه و جلال بى حد و حصرت را ناديده گرفت؟

چگونه مى توان آواى دل دردمندى را كه از سر صدق از صدها فرسنگ راه تو را مى خواند نشنيد؟

مگر مى توان سلاله پاكت را از زمره آل على مرتضى (ع) و نبى مكرم، پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد مصطفى (ع) است ناديده گرفت و در جاى جاى قلب لرزان آرزومندانت جستجو نكرد؟

پس، سلام بر تو اى منادى توحيد!

اى قبله گاه نور!

سلام بر تو اى مظهر پر فروغ انسانيت و شرف!

اى منجى دلهاى دردمند!

السلام عليك يا على بن موسى الرضا(ع)!

... پيرمرد، سلامى از ته دل به امام على بن موسى الرضا(ع) داد و آرام در مقابل درگاه رو به روى پنجره فولاد نشست و در حالى كه جابه جا مى شد دست در خورجينى كه همراه داشت كرد و با هزار حرص و ولع قدرى نان و پنير از آن بيرون آورد و در حالى كه در تلألؤ خورشيد تابناك بهارى كه بر گنبد و بارگاه امام(ع) مى تابيد غرق شده بود، شروع به خوردن نمود.

ساعت هشت و نيم صبح را نشان مى داد او را غافلگير كردم: سلام پدر جان! پير مرد پاسخ سلامم را به آرامى و با نگاهى حاكى از تعجب داد. از او پرسيدم: پدر شما چند بار است كه به زيارت مولا على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف مى شويد و اهل كجا هستيد؟ پاسخ داد: من از اطراف يكى از شهرهاى جنوب خراسان هستم. اسمم على و فاميلم مرادى است.

ما، در آن جا يك زمين كشاورزى داريم كه جو و گندم و بعضى مواقع هم چغندر مى كاريم و بعد در حالى كه چشمانش را به گنبد مطهر خيره كرده بود، گفت: من نزديك هفتاد سال دارم و در اين مدت حدود شصت يا هفتاد بار به زيارت امام آمده ام، و ادامه داد:

البته آن زمانها يعنى زمانهاى قديم، مردم با اسب و الاغ و شتر به زيارت مى آمدند، حالا ماشين جاى آنها را گرفته و آدم سريعتر از اين شهر به آن شهر مى تواند برود.

از او پرسيدم: آيا در طول اين مدت هفتاد سال با معجزه اى و يا كرامتى از حضرت رضا(ع) مواجه بوده اى ؟ پيرمرد همچنان كه نان و پنيرش را تناول مى كرد گفت: بله، من شش سال بيشتر نداشتم كه بيمارى سرخك گرفتم، در آبادى كه ما زندگى مى كرديم طبيب و حكيم درست و حسابى نبود و من روز به روز ضعيفتر مى شدم، و كار مادرم اين شده بود كه شب و روز بالاى سر من گريه مى كردند.

مادرم هر دارو و گياهى كه مى گفتند به خورد من مى داد، اما تأثير زيادى نداشت، تمام اتاق را بوى داروهاى گياهى مختلف گرفته بود. پدر بيچاره ام كه يك كشاورز بيشتر نبود كارى از دستش بر نمى آمد، جز اين كه سر هر نماز دعا مى كرد و شفاى مرا از خدا مى خواست. درست نمى دانم چند روزى بود كه در بستر بيمارى بودم.

بوى اسپند و كندرى كه مادرم مى سوزاند و دعايى كه زير لب برايم مى خواند هنوز برايم تازه است، انگار ديروز يا امروز بود كه همه آن ماجراها اتفاق افتاد. فصل زمستان داشت تمام مى شد و همه جا كم كم سبز و خرم مى گرديد، اما درون خانواده ما جز غم چيز ديگرى نبود، به خصوص كه من، تنها فرزند خانواده بودم.

غم بزرگى كه موقع آمدن پدرم به خانه در چهره چين و چروك خورده و آفتاب سوخته اش مشخص و پيدا بود، مرا بيشتر و بيشتر رنج مى داد. دستان پينه بسته اش هنوز جلو چشمانم است؛ يعنى هر چه بود زندگى ما كار بود و زحمت و مشقت و عرق ريختن بى نتيجه. البته آنها سالهاست كه به رحمت خدا رفته اند، اما يادشان هنوز قلب مرا را روشن مى كند.

پيرمرد ادامه داد: غروب يكى از روزها بود كه تب من بالا گرفت و حالم به شدت به هم خورد تمامى اهل محل به خانه ما در رفت و آمد بودند. يك بابايى در ده ما بود كه حكيم نبود اما از داروهاى گياهى بفهمى نفهمى چيزى سرش مى شد. پدرم او را به خانه آورد.

مادرم بالاى سرم مثل باران اشك مى ريخت و من انگار داشتم نفسهاى آخرم را مى كشيدم. بدنم مثل اين بود كه آتش گرفته، سرم سنگين شده بود، جلو چشمانم سياهى مى رفت و صداهاى اطرافيان همهمه ناجورى را در گوشهايم ايجاد مى كرد. خدا مى دانست چه حالى داشتم!

خلاصه ساعتها از شب گذشته بود كه مردم هنوز در خانه بودند، تا اين كه آنها كم كم از آن جا رفتند. آن شب خدا مى داند كه مادر و پدرم چه كشيدند. آنها در زير نور كم رنگ چراغ پيه سوز، تا صبح نماز خواندند و دعا كردند. مادرم با صداى بلند گريه مى كرد و خدا و امام رضا(ع) را به كمك مى طلبيد، و صداى پرطنين پدرم كه آيات قرآنى را به همراه نماز مى خواند در دلم مى نشست. ما جز به او و ائمه اطهار، اميدى ديگر نداشتيم زندگى ما هم تعريفى نداشت.

تمام دار و ندار ما يك گليم و دو سه تشك و لحاف رنگ و رو رفته بود. آن شب مادر و پدرم زياد زارى كردند و بالاخره يك گوسفند نذر امام رضا(ع) كردند كه پس از سلامت من به مشهد بياورند و قربانى كنند، آن شب تا صبح خواب در چشمان من نبود. با اين كه شش ساله بود، اما انگار به اندازه شصت سال تجربه به دست آوردم كه واقعاً پدر و مادر چه زحماتى براى فرزندانشان مى كشند، خدا آنها را بيامرزد و يادشان به خير. كم كم صبح مى شد و مادرم در كنارم، روى بالش من خوابش برد.

نزديكى هاى نماز صبح، پدرم از جايش بلند شد و به مسجد ده رفت تا قدرى هم در آن جا به درگاه خدا دعا كند. آخر من پنجمين فرزند خانواده بودم، چهارتاى ديگر به رحمت خدا رفته بودند، و پدر و مادرم براى همين خيلى زياد ناراحت بودند، چون مردم ده بيشتر دلبستگى خانوادگى دارند. پيرمرد نگاهى به من انداخت و آهى از ته دل كشيد و به ياد روزهاى جور و اجور، نم اشكى برگونه اش نشست، دستش را به طرف آسمان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بالا برد و خدا را شكر كرد و در اين حال در خورجينش را بست.

از او پرسيدم: خوب بالاخره پدر جان چه شد؟ او به آرامى و در حالى كه صدايش به لرزه در آمده و مرتعش شده بود، گفت: صبح روز بعد كه مادرم بيدار شد، سراسيمه به چشمان من نگاه كرد كه ببيند من مرده ام يا نه، وقتى ديد كه حالم بهتر شده، دست به سوى آسمان بلند كرد و شكر خدا را به جا آورد. پدرم در گوشه اى از اتاق، قرآن به دست گرفته بود و آياتى را زمزمه مى كرد.

انگار قدرى از تب من كم شده بود، كم كم چشمانم سنگينى خاصى به خود گرفتند و من به خواب عميقى فرو رفتم. وقتى از خواب بيدار شدم همه چيز برايم يك جور ديگرى شده بود. صداها را به خوبى تحمل مى كردم، هوا خوب بود، تنفسم سختى قبل را نداشت. پدر و مادرم بالاى سرم نشسته بودند. صبحانه مختصرى را كه غالباً شير بود برايم آماده كرده بودند.

دود اسپند همه جا را پر كرده بود. همسايه ها يكى پس از ديگرى به خانه ما مى آمدند و خدا را شكر مى كردند، و مادرم در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، بارها و بارها مى گفت:

امام رضا(ع)، امام رضا(ع) پسرم را شفا داد.

چند روز بعد حالم به كلى خوب شد. طورى كه مى توانستم در كوچه هاى دهمان با بچه ها بازى كنم. دو، سه هفته از اين جريان گذشت كه پدر و مادرم تصميم گرفتند نذر خود را ادا كنند.

بار سفر را بستند و در حالى كه مراهم روى يك الاغ نشاندند، با يك گوسفند به طرف مشهد به حركت در آمديم. تعدادى از افراد ده هم با اسب و الاغهايى كه داشتند با ما همراه شدند. خلاصه چند روزى طول كشيد كه ما به مشهد رسيديم. البته مشهد آن موقع مثل امروز نبود، شهر كوچك و حرم مطهر هم زياد وسيع نبود. جلوى درب يكى از صحنها در قسمت بيرونى ، گوسفند را قربانى كردند و گوشت آن را بين زوار و افراد خواهان گوشت نذرى تقسيم كردند.

و آن وقت پدر و مادرم مرا به داخل حرم مطهر بردند و در حالى كه اشك مى ريختند سفت به حرم مطهر چسباندند و تبرك دادند. بعد از اين كه نماز در داخل صحن مطهر خواندند، بيرون آمديم و به طرف همولايتى ها به راه افتاديم. البته تا از خاطرم نرفته بگويم: آن وقتها، يعنى قديمها معمولاً اسب و الاغ و شترهايشان را درون كاروانسراهاى اطراف شهر مى گذاشتند و بعداز آن كه زوار هر جا مى خواستند مى رفتند.

اولى بارى كه من حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) را مى ديدم، سرم از آن همه شكوه و عظمت و جلال گيج رفت، طورى كه آن وقتها را هرگز فراموش نمى كنم. شب اول را از شوق و ذوق بسيار زياد خوابمان نبرد و نمى دانم اصلاً چطور صبح شد. صبح روز بعد مجدداً به حرم مشرف شديم بوى گلاب و مشك همه جا را پر كرده بود.

صداى زائرانى كه دعا مى خواندند و صلوات مى فرستادند، خستگى سفر از تن در مى آورد در داخل صحنها فانوسها و شمعهايى را روشن كرده بودند. پنج، شش روز بعد، با همولايتى ها به طرف دهمان حركت كرديم وقتى كه از دروازه هاى شهر دور مى شديم فكر مى كردم چيزى را جا گذاشته ام، بى اختيار چشمام تا دور دست به گنبد و بارگاه امام(ع) بود كه سر به آسمان مى ساييد.

راستى هم آدم وقتى به معنويت فكر مى كند همه چيز دنيا فراموشش مى شود. آن وقت آدم همه چيز را در خدا و ائمه اطهار(ع) مى بيند و اگر اين دلگرمى هاى معنوى نباشد آدم هيچ مى شود. پيرمرد ساده سخن مى گفت: كلامش گرم و گيرا بود، كوله بارى از خاطرات و با لباسى ساده و ژنده با خود به همه جا مى برد ديگر بار هم از او سؤال مى كنم: پدر بقيه ماجرا چه شد؟ او گفت: بله ما برگشتيم به ده، اما با اميد با آرزو و با گرمى و صفايى كه امام رضا(ع) به ما بخشيده بود. آن وقتها پدرم تصميم گرفت كه هر سال به مشهد مقدس و حرم مطهر امام هشتم مشرف شويم و يك گوسفند نذر كنيم. بعد از مرحوم شدن پدر و مادر، من هم تصميم گرفتم هر سال يك يا دو بار به حرم مطهر مشرف شوم.

الحمد الله هر چه از امام رضا(ع) خواستم به من داده و من در قيد و بند مال دنيا نيستم. آدم بايد قلبش با خدايش صاف باشد. خدا و امام (ع) هم به او همه چيز خواهند داد و بزرگترين چيزى كه خدا به هر انسان مى دهد سلامتى است، والسلام.

در آن حال كه پيرمرد آخرين كلماتش را به پايان مى رسانيد از جايش بلند شد، با احترام به طرف ضريح مطهر امام(ع) خم شد و سلامى دوباره به امام رضا(ع) داد و آرام، آرام عازم رفتن شد و به علامت خدا حافظى سرش را به طرف من تكان داد و رفت.

پيرمرد خميده با خورجينى بر دوش، مى رفت تا خاطراتش را در رهگذر ايام جستجو كند، و آن هنگام كه بر درب خروجى حرم مطهر بوسه مى زد تا خارج شود انگار بوى وجود مادر و پدر زحمتكش و رنج كشيده اش را به مشام مى كشيد، با خلوص نيتى راستين و اميدى سرشار، گامى استوار و عزمى راسخ، اگر چه پيرمرد بود و به ظاهر ناتوان، اما درياى بود از انسانيت، صفا، مروت و مردمى و توفانى كه بر دشت خاطرات من غوغا كرد...

و رفت و رفت، تا از نظر ناپديد شد.