دختر سرطاني


اينجا روزي نيست که براي ما خاطره نداشته باشد.دختر 6-7 ساله اي با پدر و مادرش از شمال کشور به اينجا آمده بودند.گويا دختر سرطان داشت.او در خواب ديده بود که کسي او را به مشهد و حرم وعده داده بود.صبح که از خواب بيدار مي شود به مادرش مي گويد مرا به مشهد ببريد. وقتي به اينجا مي آيند مادرش طنابي را به گردن او مي اندازد و سر ديگر آن را به پنجر ه فولاد.دختر کوچک که پدر و مادرش را چنين دردمند مي بيند گريه مي کند و مي گويد يعني من خوب مي شوم و سپس از فرط گريه به خواب مي رود نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شود و مي بيند که آن سر طنابش که به پنجره بود باز شده و از روي پنجره به زمين مي افتد،فرياد مي کشد اطرافيان و رهگذران متوجه مي شوند،خودش داد مي زند من خوب شدم! من خوب شدم! انبوه جمعيت به طرف او هجوم مي آوردند. و روي دست او را به اين طرف و آن طرف مي برند.