خانواده شهدا


شبي حدود ساعت 12 در کفشداري شماره 2 بودم.زماني که کشيک من در حال پايان يافتن بود، فردي به کفشداري آمد و گفت که خوشا به حال شما که توفيق خدمت در اينجا را داريد و شروع به صحبت کرد و گفت که من از بوشهر با گروهي زائر که من مسئولشان هستم آمده ام.زائرين از خانواده شهدا بودند و اين آقا از نيروهاي سپاه پاسداران بود.سپس صحبت جبهه شد، او گفت: در زمان جنگ روزي براي مرخصي از خط مقدم به اهواز آمده بودم در اين فکر بودم که تا بوشهر راه درازي است و نمي دانستم که چگونه بروم تا از آنجا به تهران بروم، در همين افکار بودم که خانمي نزد من آمد و گفت: پسرم اهل کجايي؟ نمي خواهي به تهران بروي؟ من بليطي دارم و نمي خواهم به تهران بروم و آن را به من داد و هيچ پولي هم بابت آن دريافت نکرد و حتي هزينه سفرم را هم داد.حرفش که تمام شد، او را به آسايشگاه دعوت کردم او گفت که خيلي دوست دارد غذاي تبرکي حضرت را بخورد در همين صحبتها بوديم که ديدم که مسئولمان مرا صدا زد، (هر يک سال و نيم يکمرتبه 2 فيش غذا به هر مرد تعلق مي گرفت) و 2 فيش غذا به من داد.زائر را با خودم به دفتر مان بردم و به همه معرفي کردم و به او گفتم: مادر جان به لطف خداعنايت آقا شامل حالت شده است.