خانمي با بدن فلج


خانمي را به پنجره فولاد بسته بودند که تمام بدنش فلج بود.نه ياراي سخن گفتن داشت و نه توانايي حرکت.گويا به يکباره دچار اين بيماري شده بود.همچنان که روي ويلچر نشسته بود، احساس تشنگي مي کند و خيره به سقاخانه نگاه مي کرد.يکباره آقائي را با شال سبز ديده بود که کاسه اي آب در دست داشته و به طرف او مي آيد.مرد جلوتر مي آيد اما او باز هم قادر به گرفتن آب نبوده است.مرد به او مي گويد: برخيز و آب را بگيرو او بر مي خيزد! جلو مي رود آب را مي نوشد و به خودش مي آيد و فرياد مي کشد من ايستاده ام؟ بله و او شفاي کامل گرفته بود.