كسي مي آيد


نويسنده: خديجه اميرفخريان



«زندگي براي ما فقير بيچارهها مثل زهره. نميدونم چرا خدا ...»

حرفش را قطع ميكني: كفر نگو مرد ! اينم مصلحت خداس، اگه علي چيزيش شده، خواست خدا بوده.

يعقوب به تو مينگرد. در چشمانش با تمام وجود، شرم را حس ميكني. لب ميگشايد: «راست ميگي ... اما چكار كنيم. بگردم خدا رو كه هميشه بندههاشو امتحان ميكنه. راستي مولود! اونجارو نيگا !!» و تو به صفحه تلويزيون خيره ميشوي. در صفحه تلويزيون، حرم مطهر امام رضا (ع) را ميبيني و موجي از مردم، كه به سوي آن منبع نور و رحمت ميشتابند.

«هر كس دردي داره، ما هم يك درد !»

يعقوب خيره خيره به تلويزيون نگاه ميكند. چشمانش پر از اشك شده و تمنا.

ميگويد: «اي كاش پولي دستم مياومد و علي رو ميبردم مشهد شايد امام رضا نظره به ما ميكرد و اين پسر رو.

باقي حرفش را فرو ميخورد. اما تو باقي كلامش را ميداني. حرف تو، حرف يعقوب و حرف يعقوب حرف دل توست.

«من كه يك زمين زراعي بيشتر ندارم، پولي رو هم كه هر سال از فروش محصول به دست مييارم، بخور و نميره.» به علي ميانديشي كه با چشماني لبريز از شادي دستت را در دستش ميفشارد و ميگويد: «فارغ التحصيل كه شدم و رفتم سر يك كار نون و آب دار، هم تو و هم بابارو از بلاتكليفي در مييارم ...» لب به اد و ميگويد: «فارغ التحصيل كه شدم و رفتم سر يك كار نون و آب دار، هم تو و هم بابارو از بلاتكليفي در مييارم ...» لب به اعتراض ميگشايي: - «اي بابا ! مگه ميشه به اين زمين و خونه نقلي قانع بود. اگه يك كارهاي شدم ميبرمتون شهر.» ميخواهي بگويي كه هم تو و هم يعقوب. با آب و هواي روستا زندگي كردهايد، با شير تازه دوشيده شده و نان تازه از تنور درآمده ... اما نگاه پر غرور علي مانع از آن ميشود كه كاخ آرزوهايش را با يك ضربه نابهنگام ويران كني. جوان است و پر از آرزو. لذا فقط با يك لبخند بيرنگ زمزمه ميكني. ان شاءالله» و علي شادمان بوسهاي بر دستت ميزند».

يعقوب به آرامي نم چشمش را ميزدايد، يا علي ميگويد و از جايش بر ميخيزد. نگاهش به آن سوي اتاق جايي كه علي نيمه جان به زمين چنگ زده است، كشيده ميشود، سري تكان ميدهد و به سوي علي ميرود، و پتو را با احتياط كنار ميزند.

«علي جان !‌» از علي صدايي بلند نميشود، فقط حركتي به خود ميدهد، در حالي كه مهر سكوت بر لب دارد. صورتت پر از اشك شده، تو به يعقوب نگاه ميكني، يعقوب به علي، و علي ... حسرت نگاه آرام و مغرور علي، حرفهايش و لمس لبانش بر روي دستان آماس زدهات در دلت جوانه ميزند. با بغض به يعقوب مينگري، ماتش برده و به علي زل زده است. لحظهاي نميگذرد كه از اتاق خارج ميشوي، و تو ميماني و علي و تلويزيوني كه ديگر بارگاه امام رضا (ع) را در پهنه سينهاش ندارد. مبهوت از جايت بلند ميشوي، پاهايت سخت حركت ميكنند. شايد اگر ميتوانستي به شانه علي تكيه كني اين چنين نبود. ياد او در ذهنت جاري ميشود:

«بايد برات يك صندلي چرخدار بخرم. نه ... اصلا چرا صندلي چرخدار ... خودم براي عصا ميشم، هر جا كه بخواي ميبرمت، هر جا ...» به علي نگاه ميكني و علي به تو ... شايد در تو آينده را ميبيند. شايد هم تو برايش مدينه فاضلهاي !

«نه مادر ... اول خودت سر و سامان بگير، بعد فكر من باش.» - «نه مادر اول تو !»

تبسمي بر لبان رنگ پريدهات جوانه ميزند: «اين حرف حالاته. پس فردا كه چشمت افتاد به دختر مورد علاقهات، اين حرفها يادت ميره. ميري پشت اونو ميگيري.» علي دلخور ميشود، غم عجيبي بر چهرهاش سايه ميافكند، ميگويد:«اين چه حرفيه كه ميزني، مگه ميشه فراموش كنم. در ثاني اول تو، بعد زن، محبت به مادر جاي خودش. عشق به زن جاي خودش». بعد لبخندي لبانش را از هم ميگشايد. خوشحال ميشوي، نگاهش به تو آرامش ميدهد و حرفهايش برايت بوي صداقت دارد.

«هر دو تا تونو به آسمونها ميبرم ...» تو ميخندي و علي بر پيشانيات بوسه ميزند و ميگويد: «فقط برام دعا كن، فقط دعا» چشمانش لبريز از اشك ميشود، به سرعت از كنارت بلند ميشود و از اتاق خارج ميگردد، و تو را با دلي مملو از سؤال و يك دنيا اضطراب، تنها ميگذارد.

يعقوب را در تاريكي حياط، تنها مييابي، سكوت كرده، گويي حضور تو را حس نميكند. شايد او هم مثل تو، به علي ميانديشد. به سكوت ميان كلامهاي محبت آميزش، گرماي دستانش و نگاه ... جلوتر كه ميروي، يعقوب لب ميگشايد: «باورت ميشود مولود ... عليمون ... علي ما كه اون قدر سالم بود، يك دفعه اين طوري از پا افتاد.» با گريه ميگويي: «نه، معلومه كه نه». يعقوب ادامه ميدهد: «من هم نه، كي فكرش رو ميكرد. هيچ كس ...» اميد با تمام تقلّايش سعي دارد از قلبت بيرون بجهد.

«علي كه نباشه من هيچم !»

و يعقوب ميگويد: «نميدونم بدون او چطوري زندگيم رو سركنم. علي جگرگوشه هر دو مونه !»

و صورتش را با دستان خود ميپوشاند. اشك صورتش را پوشانده و يأس، قلبت را آتش ميزند. ياد آن روز در ذهنت زنده ميشود.

در آشپزخانه حياط نان ميپزي كه پسر همسايه فرياد كنان خودش را به تو ميرساند: «مولود خانم ... علي آقا جاي مغازه مش قاسم بليك ماشين ...» بقيه حرفش را نميشنوي. چادر به سر ميكني و در يك دقيقه و شايد هم كمتر خودت را به مغازه مش قاسم ميرساني. مردم جمع شدهاند. خودت را به جمعيت ميزني. علي را كه ميبيني ميخواهي فرياد بزني، اما شرم آن چنان در بندت كشيده كه ياراي اين كار را از تو ميگيرد. زمين از خون علي قرمز است و او نيمه جان روي زمين، يعقوب هم ميآيد. يعقوب، همسر تو، مونس تو و پدر علي. لحظهاي بعد علي روي دستهايي بلند ميشود و در صندلي ماشين جاي ميگيرد. ميخواهي تو هم با علي و يعقوب بروي. اما يعقوب مانع ميشود: «تو برو خونه» دلت نميخواد، اما ناچاري ! وارد اتاق كه ميشوي به عكس علي نگاه ميكني، ميخندد، و تو اشك ميريزي. كنج اتاق مينشيني و منتظر يعقوب ميماني. 1 ساعت، 2 ساعت ... انتظار به سر نميآيد، شب ميشود. انگار قيامت است و هر روزش هزاران سال. شب را تنها ميگذراني، تا صبح ميشود. وضو ميگيري و نماز ميخواني، دعاي ميكني براي علي ... براي يعقوب ... ناگهان صديا در خانه ميآيد. از جا ميجهي و وارد حياط ميشوي. هوا گرگ و ميش است؛ در را كه باز ميكني. يعقوب را ميبيني. خسته سلامي ميكند و وارد حياط ميشود. داخل اتاق ميگردد و تو هم. به عكس علي چشم ميدوزد بعد نگاهش را به تو معطوف ميكند: - «علي خوب ميشه اما ! ...» هزاران اما در فكرت ريشه ميدواند: - «اما چي ...» - «دكترا در مورد سلامتي كاملش قطع اميد كردن، چه ميدونم، ميگن نخاعش آسيب ديده ... گفتم ميبرمش تهرون، گفتند بيفايده است !» چشمه اشك چشمانت خشكيده، در حسرت قطرهاي اشك هستي كه بر گونهات جاري شود. به عكس علي زل ميزني. باز هم ميخندد. تو گريه ميكني، اما او همچنان لبخند به لب دارد.»

تو و يعقوب در تاريكي حياط فرو رفتهايد. در آن حال به چشمان يعقوب مينگري، چشمانش نمناك است. ميگويد بايد اميدوار بود، شايد خدا به ما نظري كنه و عليمون رو برامون نگه داره، خدا ميدونه كه علي چقدر براي ما عزيزه». فكري داري، نميداني به يعقوب بگويي يا نه ! مدتي با خود كلنجار ميروي، عاقبت ميگويي: «ميخوام قالي ببافم.» به نگاه متعجب يعقوب لبخند ميزني و ادامه ميدهي: «از فردا شروع ميكنم ... ميفروشيمش و با پولي كه به دست ميياريم علي رو ميبريم مشهد ...». يعقوب نگاهت ميكند. برق تحسين را در چشمانش ميبيني. ميخواهي بگويي كه آرزو دراي باز هم علي از آرزوهايش برايت بگويد و اين كه چقدر به آن گرماي دستانش نياز داري، اما بغضي كه در گلويت جاي گرفته به تو دستور ميدهد خوددار باشي.

پشت دار قالي نشستهاي و قالياي را كه قولش را به يعقوب داده بودي ميبافي. حضور كسي را در پشت سرت حس ميكني، يعقوب است كه ميگويد: «زياد به خود فشار نيار !» يعقوب كنارت روي دار مينشيند، نگاهش به قالي نيمه كاره روي دار ثابت ميماند.

«داري گل ياس روش مياندازي !؟» - «آره ! ياس از همه بهتره.» يعقوب لبخندي بر لب ميآورد: - «فردا شب، تو مسجد دعاي توسّله ! تو نمييايي؟» فكر خود را به زبان ميآوري: «نه ! ميخوام قالي رو تموم كنم ...»

ناگهان ناله علي را ميشنوي. قلبت با مشت به قفسه سينهات ميكوبد. هراسان خودت را به علي ميرساني. - «آب !» يعقوب ليواني آب ميآورد و به علي ميدهد. علي نيمه جان جرعهاي آب مينوشد و بعد سرش را روي بالش مينهد. چشمانش نيمه باز است و صورتش لاغر. بر ميگردي و با دنيايي اميد پشت دار مينشيني.

دستانت آخرين رجهاي قالي را بردار ميبافند و تو خسته جان و اميدوار به كارت ادامه ميدهي. قلبت گرم شده به وجود علي، به اميد كلامهاي محبتآميز و وعده و وعيدهاي پسرت، علي ! حالا ديگر گل ياس بر روي قالي به وضوح نمايان شده است. ياد علي كه ميكني، نيرويي مضاعف در خويش مييابي، ميداني كه امشب شب چهارشنبه است و يعقوب ناگهان دستانت بر دار قالي ميلرزند و تو ميلرزي، وجود كسي را در اتاق حس ميكني، با خود ميگويي: جز من و علي كه كسي اين جا نيست. هرچه بيشتر ميگذرد وجود آن كس برايت محسوسار ميشود. كسي ميآيد، در تنهايي دل تو علي. احساسي ناآشنا در وجودت رخنه ميكند و تو به قالي چشم ميدوزي. زير لب ميگويي: «استغفرالله ربي و اتوب علي» اما باز هم صداي پا را ميشنوي با قلبت، با وجودت. ناگاه صداي ناله علي تو را متوجه او ميكند، سر بر ميگرداني و علي را ميبيني. متحير، مات ... هر دو ماتمان برده. علي به تو مينگرد متعجب، ... ميلرزي، و علي هم.

در مقابل ديدگان متعجب تو، علي در بستر نيمخيز ميشود. باز هم حيران و سرگردان، گويي در اين دنيا نيست. علي در بستر مينشيند. همان آرزويي كه دو داشتي و به خاطرش چه اشكهايي كه نريختي ... او كه ناي حرف زدن نداشت، اكنون به حرف ميآيد: «مادر كجا رفت؟» ميترسي، علي ميايستد. مثل گذشتهها ... چيزي نمانده كه از تعجب قالب تهي كني. علي سراسيمه قدمي به پيش ميگذارد. زير لب سوره حمد را ميخواني. علي سراسيمه قدمي به پيش ميگذارد. زير لب سوره حمد را ميخواني، او همچنان راه ميرود. «كجا رفت؟ كجا رفت؟ كجا رفت؟»

ميپرسي: «كي كجا رفت؟» جواب سؤالت را نميدهد. دوان دوان خودش را به حياط ميرساند. تو هم به دنبالش ميروي، در حياط را ميگشايد و لحظهاي طولاني داخل كوچه را نگاه ميكند. بعد در را آهسته ميبندد. روي كه بر ميگرداند، او را ميبيني كه اشك صورتش را خيس خيس كرده، حيران به علي مينگري.

« علي ... پسرم ... الهي مادرت برات بميره ... تو ... تو كه ... تو داري راه ميري.» و اشك از ديدگان تو نيز جاري ميگردد. علي چون كودكي ناآرام سرش را به ديوار ميزند و ميگريد. نواي دعاي توسل از بلندگوي مسجد به گوش ميرسد: «... يا علي بن موسي. ايها الرضا يابن رسول الله يا حجه الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا. يا ... يادت ميآيد كه يعقوب امشب در مسجد است. با خود ميگويي: «ديگر تا آمدن يعقوب چيزي نمانده.»

ميداني كه بايد سجده شكر به جاي آوري. رو به آسمان ميكني و قطرهاي اشك ميفشاني. علي مات و مبهوت روي زمين نشسته، او را به داخل اتاق ميبري. اشك چشمانت را پاك ميكني و پشت دار مينشيني. وقتي آخرين رج قالي را ميبافي، يعقوب وارد اتاق ميشود. علي از جايش بلند ميشود و گريان در آغوش يعقوب فرو ميرود. يعقوب آرام ميگريد و علي پر تپش، گويي عزيزي را از دست داده است، از روي دار به علي و يعقوب مينگري، علي به سويت ميآيد، به قالي با گل ياس بافته شده چشم ميدوزد، تو به علي نگاه ميكني و علي به قالي بر دار. لحظهاي بعد علي دستت را در دستش ميگيرد و لبانش را با دستان تو تماس ميدهد و ميگويد: «مادر ... دستات بوي ياس ميده، اما هيچ بويي دل انگيزتر از عطر وجود آقا و مولايي كه بر بالينم آمد و مرا از رنج و مرارت رهانيد نيست.» شادمان علي را در آغوش ميگيري، دل تو و علي با هم يكي شده.

السلام عليك يا علي بن موسي الرضا (ع).