كرامات رضويه


نويسنده: حميدرضا سهيلي

شفا يافته: امير (هوشنگ) طاهري

اهل: مشهد – مقيم تهران

نوع بيماري: سكته، فلج بدن

تاريخ شفا: 11/10/1371



پدر، از اتاق بيرون دويد و فرياد كشيد:

نور، نور... يه نور سبز.

در حياط، همه جمع بودند. خان دايي به پشتي تكيه زده بود و قليان ميكشيد مادر بزرگ كنار سماور نشسته بود و چاي ميريخت، بچههاي دور حياط ميدويدند و بازي ميكردند. رضا باغچهها را آب ميداد. مادر كنار حياط اجاقي زده بود و آش نذري ميپخت. فاطمه به كودكش شير ميداد. از صداي فرياد پدر، همه متحير، خشكشان زد مادر فريادي كشيد و از هوش رفت، فاطمه كودكش را رها كرد و به سوي مادر دويد كودك ونگ زد، مادر بزرگ او را بغل زد و لي لي كرد كودك آرام شد و به روي مادر بزرگ خنديد. رضا شيلنگ آب را در باغچه رها كرد و به طرف پدر دويد خان دايي قليانش را كناري گذاشت و متعجب به پدر خيره شد. مادر بزرگ كودك را روي تخت خواباند و سجده شكر به جا آورد. شانههايش ميلرزيد، وقتي سر از سجده برداشت چشمانش باراني و خيس شده بود مادر به هوش آمد، فاطمه او را بلند كرد و تكيهاش را به ديوار داد، پدر همچنان مبهوت ايستاده بود و به جمع، خيره نگاه ميكرد، مادر خطاب به فاطمه گفت:

شنيدي فاطمه؟ او حرف زد، پدرت حرف زد.

فاطمه، سر تكان داد و گفت:

ها، مادر شنيدم.

نگاهش را به سمت پدر چرخاند و گفت:

تو حرف زدي پدر ! حرف زدي !

رضا پدر را در آغوش گرفت و فرياد زد:

باورم نميشه پدر. تو نه تنها حرف زدي، كه رو پاهاي خودت ايستادي با پاهاي خودت راه رفتي.

خان دايي كه تا آن زمان ساكت نشسته بود، تكيهاش را از پشتي كند، از جا برخاست، پدر را به آغوش كشيد. او را بوسيد و گفت:

اين معجزس، معجزه.

فاطمه زير بغلهاي مادر را گرفت، او را از جا بلند كرد و كمك كرد تا روي تخت كنار مادر بزرگ بنشيند. بچهها دور پدر را گرفتند. پدر يكي يكي آنها را بغل كرد و بوسيد. بعد به طرف مادر بزرگ كه همچنان ساكت نشسته بود و ميگريست، آمد و كنار او نشست. مادر بزرگ دستهايش را به آسمان بلند نمود و دعا كرد. پدر دستهاي او را گرفت، بوسيد و گفت:

هر چي هس، از دعاي خير مادره، دعاي مادر؛ رد خور نداره.

مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گريست، بعد برخاست، فرزندش را به آغوش گرفت، بوسيد و گفت:

وقتي شنيدم دكترا جوابت كردن، به حرم رفتم و به جاي تو زيارت به جا آوردم و از آقا شفاي تورو طلب كردم. دلم شكست و گريستم، اون قدر كه همون جا از هوش رفتم، امام رو ديدم كه به سويم آمدن. از من پرسيدن چرا امير به ديدن ما نميياد؟ گفتم امير اين جا نيس آقا از مشهد رفته. ده ساله كه مقيم تهران شده.

آقا گفتن به او بگو بياد، درگاه ما درگاه نااميدي نيس.

از خواب بيدار شدم. موضوع را به هيچ كس نگفتم، فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا ترا به مشهد بياره، به زيارت آقا، امام غريب.

پدر گريست و گفت:

آه ... چقدر بيوفا بودم من.

بعد براي مادر بزرگ تعريف كرد:

به نماز ايستاده بودم كه سرم گيج رفت، خانه دور سرم چرخيد. همه چيز جلو چشام تيره و تار شد. به زمين افتادم و ديگه چيزي نفهميدم، وقتي به هوش آمدم دكتري بالاي سرم بود، شنيدم كه ميگفت:

احتمال گسترش درد و از كار افتادن قواي حسي بدن هست. اين نوعي سكته خطرناكه. بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدي و خداي نكرده خطرات جدي و احتمالي، او رو به بيمارستان منتقل كنين، تا تحت عمل جراحي قرار بگيره.

رضا جلو آمد، كنار مادر بزرگ نشست و گفت:

من به دكتر قول دادم. مقدمات كار رو فراهم كردم، اما وقتي موضوع رو با پدر در ميون گذاشم، دو پاش رو تو يه كفش كرد كه الا و بلا به بيمارستان نميام. از ما اصرار بود و از پدر انكار، كه ميگفت: تو خونه بميرم، بهتره از تخت بيمارستان، چند روز بعد كم كم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد كه حتما تشخيص دكتر اشتباه بوده، مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت:

اما تشخيص اشتباه نبود، يك هفته بعد، دوباره سرگيجه و درد به سراغش آمد و اين بار خيلي زود او رو از پا انداخت. زبونش قفل شد، بدنش به كلي فلج گرديد، گلويش آن قدر ورم كرد كه نفس كشيدن هم برايش مشكل شد.

پدر نگاهش را از روي مادر بزرگ به روي مادر چرخاند با گوشه آستين اشك از چشمان خيسش پاك كرد و گفت:

تو خيلي زحمت كشيدي زهرا.

مادر گفت:

تو درد ميكشيدي امير. من طاقت رنج كشيدن تو رو نداشتم.

پدر گفت:

تو بيشتر از من رنج كشيدي مثل يك بچه تر و خشكم كردي.

مادر سرش را پاييين گرفت، نگاهش را به گل قاليچه زير پايش انداخت و آرام زمزمه كرد:

من فقط وظيفهام رو انجام دادم.

پدر گفت:

تو بيمارستان مدام بالا سرم بودي و پرستاريم كردي.

مادر گفت:

تو نميتونستي نفس بكشي، خرناسه ميكشيدي، با گريه به دكترا التماس كردم.

گفتند: براي تنفس بهتر، بايدگلويش سوراخ بشه و گرنه با مسدود شدن كامل مجاري تنفسي، مرگش حتمي يه. اما من قبول نكردم، هر چه اصرار كردن نپذيرفتم. بعد مادر زندگ زد و گفت خواب ديده كه تو رو به مشهد ببريم، چون اين جا هم طبيبي هس.

وقتي شنيدم، گريهام گرفت، چه طور من كه سالها مجاور آقا بودم، طبيب حقيقي رو از ياد برده بودم.

خان دايي كه ساكت به پشتي تكيه زده و در فكر فرو رفته بود، سكوتش را شكست و پرسيد:

اون نور چه بود؟ نوري رو كه ديدي، تعريف كن.

يك نور سبز بود، وارد اتاق شد، به اطراف گلاب ميپاشيد و پيش ميآمد. همه اتاق را بوي گلاب پر كرده بود به سوي من آمد، به روي من هم گلاب پاشيد، صدايي شنيدم كه گفت: برخيز، همه نگرانتن. گفتم: نميتونم، دستم رو گرفت، من رو به روي تخت نشوند. به صورتش خيره شدم جز نوز چيزي نديدم دوباره صداش رو شنيدم كه گفت: برخيز همه منتظرتن. برخاستم، خداي من ! خواب ميديدم. از نور خبري نبود. اما اتاق پر از بوي خوش گلاب بود. با تحير دستي به گلوم كشيدم، هيچ ورمي نداشت. پاهام رو تكون دادم، سالم بودن، با ناباوري از جا برخاستم، رو پاهاي خودم ايستاده بودم، بعد حيران، به بيرون دويدم با پاهايي كه مدتها چون چوبي خشك بودن و فرياد ميكشيدم با زباني كه ماهها قفل شده بود.

خان دايي گفت:

معجزس.

مادر گفت: - معجزه دل شكسته مادر بزرگ.

معجزه دل شكسته مادر بزرگ.

پدر دست مادر بزرگ را بوسيد و گفت:

قربون دل شكستهات، مادر.

مادر بزرگ فقط گريست، لبهايش تكان خورد، اما چيزي نگفت، خان دايي گفت:

دل شكسته محاله كه پاسخ نگيره، آقاي جواب دلهاي شكسته رو خيلي زود ميده.

بعد تعريف كرد:

خدا بيامرزه پدرم رو، او ميگفت كه در زمان سلطنت نادر، مرد نابينايي براش شفاي جشمانش به زيارت امام رضا (ع) ميياد. مدتها در حرم امام دخيل ميشينه اما شفا پيدا نميكننه، يه روز كه نادر به قصد زيارت به حرم ميياد، اونو ميبيه و ميپرسه:

چرا اين جا نشستي؟ مرد ميگويد: - دخيل نشستم.

دخيل؟ دخيل كي؟ براي چي؟ - دخيل امام، براي شفاي چشمام.

نادر تأملي ميكند، بعد از مرد كور ميپرسد: - آيا منو ميشناسي؟ مرد ميگويد: - چگونه بشناسمت كه از بينايي محرومم؟

نادر ميگويد: - من نادر شاه افشارم، دارم به زيارت مشرف ميشم. اگر تا بر گردم شفاي چشمات رو نگرفته باشي، من جونت رو خواهم گرفت. اين را ميگويد و وارد حرم ميشود. پيرمرد بيچاره بر خاك ميافتد و زار ميزند، ساعتي بعد كه نادر از زيارت برميگردد، مرد را شفا يافته و بينا مييابد، ميپرسد:

چگونه شفا يافتي مرد؟ - ميگويد: با دل شكسته. نادر ميگويد: دل شكسته؟

آري، پس از تهديد تو، دلم شكست و امام پاسخ دل شكسته را خيلي زود ميده، در اين مدت كه اين جا دخيل نشسته بودم فقط يك چيز كم داشتم، اون هم دل شكسته بود.

خان دايي قصه را كه تمام كرد، دوباره بر پشتي تكيه زد و به مادر بزرگ گفت: - با دل شكستهات براي ما هم دعا كن خواهر.

پدر كنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد؛ در حالي كه هنز رايحه خوش گلاب در فضاي خانه جاري بود.