قدمهاى زمان در ديار عشق آوران


سالهاى سرنوشت در چهره آفتاب خورده اش قدم مى زد.

چين و چروك ايام به روى دستهايش، گذر جوانى اش را فرياد مى كرد.

شكوفه هاى سپيد روى چادرش، خبر از بهار عبادتش مى داد.

حجابش را به دور كمرش گره زده بود.

از كنار چارقدش، چند تار موى قرمز، سبزى حنا را به تماشا نشسته بود.

مردمك چشمش در غبار مبهمى غوطه مى خورد.

پلكهاى پلاسيده اش تحمل پرتوافشانى خورشيد را نداشت و متناوباً به هم مى خورد.

حركات صادقانه اش توجهم را جلب كرد. جلو رفتم.

ـ سلام مادر جان! زيارت قبول، حالت چطوره؟

ـ الحمد الله ننه جون، خدمت آقا كه هستم خيلى خوبم.

ـ از كجا براى زيارت مشرف شده اى ؟

ـ ننه جون! به جاى اين حرفها دستمو بگير، ببرم جلو ضريح زيارت كنم. به اين كارها چكار دارى ؟

ـ اى به چشم، مادرجان! زيارتنامه خواندى ؟ نه من كه سواد ندارم. بيا زيارتنامه را برام بخوان.

ـ بازم به چشم، هر كارى بگى با جون و دل انجام مى دهم.

بعد شما هم به چند سؤال من جواب مى دى ؟

ـ خوب حوصله ام را سر بردى سؤالتو بگو. راحتم كن.

ـ اهل كدام شهرى ؟

ـ از غرب كشور آمده ام، شهر ...

_ چند سالته؟

ـ اى بابا، دخترم! به اين كارها چكار دارى ، مى خواى حاج عباس بشنود. از او دنيا بياد طلاقم بده؟

صورت مهربانش را بوسيدم و با لبخندى گفتم:

ـ مادر از خير اين سؤال گذشتم. يادته چندمين باره كه به زيارت مى آيى ؟

ـ والله راستش را بخواى نه، ولى مى دونم زياد اومدم.

ـ از اين سفرها خاطره اى دارى برام تعريف كنى ؟

ـ آها حالا شد يه حرفى . آره يه بزرگوارى از آقا ديدم كه هيچ وقت فراموش نمى كنم و به خاطر همون تا مى تونم به زيارت و پابوسش ميام ... تا مداد و كاغذ را آماده كردم، با تعجب نگاهى كرد و گفت: وايسا! وايسا! اول بگو ببينم تو خودت كى هستى كه اين قدر سؤال پيچ مى كنى ؟ تو چكاره اى كه مثل مأموراى شب اول قبر منو سين جيم مى كنى ؟ حالا دفتر و مداد تو برداشتى ازم مدرك بگيرى .

دستهايش را در دستم فشردم و گفتم من خدمتگزار ناچيز آقا هستم و براى مجله حرم هر وقت توفيقى حاصل شد، مطلب مى نويسم. سرگذشت آدمهايى را كه هنوز از جويبار صدق و صفا آب مى نوشند و در جاده آينه اى صراط مستقيم قدم بر مى دارند، آدمهايى كه در دستهايشان بركت خدا سبز مى شود و انديشه دلهايشان خرمن خرمن گندم است، ريا نمى فروشند، و زلال زلالند، مثل گنبد آقا. قلبشان در تاريكى و روشنايى مى درخشد. آرامش آخرتشونو به تشويش و نامردمى اين دنيا نفروختند. مثل سپيده صبح صافند و چون عشق داغ.

دور و برش را نگاهى انداخت و گفت: واى ، خاك بر سرم. خدا مرگم بده. مى خواى وقتى برگشتم به ولايت، هم ولايتى هام بگن ننه جعفر براى زيارت نرفته. با روزنامه چيا اختلاط كرده. حالام برگشته با فيس و افاده، كه من آدم مهمى شدم.

ـ ببين مادر جون! قربونت برم معذرت مى خوام ، هيچ سؤالى نمى كنم. خوبه؟ راضى شدى ؟ فقط خاطراتتو تعريف كن.

ـ باشه مى گم ولى اسممو نمى گم.

ـ پس بيا بريم يك جاى خلوتى بنشينيم.

دل دل مى زدم و دعا مى كردم پشيمون نشه و از اين كه موفق شده بودم اين پير زن شهرستانى با صفا را به حرف بيارم خوشحال بودم.

ـ بفرما مادر! همين جا خوب و مناسبه، ياا... قربون قدمت.

ـ مى دونى دخترم. سالهاى گذشته، خدا بيامرز كربلايى عباس، يه روز به خانه آمد و گفت: ننه جعفر، خانوم خانوما! يه مژده برات دارم. هاج و واج به دهنش نگاه كردم ببينم چى مى خواد بگه. بعد از كمى صغرى كبرى چيدن، گفت: بار و بنديل رو ببند و كارها تو انجام بده تا كفش و كلاه كنيم و بريم پابوس آقا امام رضا(ع)، گفتم: چى ؟ زيارت، فرياد ناگهانى كربلايى مرا به خود آورد: چى شده زن مى خواى خونه خرابم كنى ؟ وقتى به خود آمدم ديدم از خوشحالى قدح سفالين بزرگى را كه پر از دوغ بود به روى زمين انداختم و مثل جگر زليخا تكه تكه شده.

خيلى خجالت كشيدم زير چشمى نگاهى بهش كردم ديدم اخماش تو هم رفته، كمى ترسيدم. به من و من افتادم و نشستم زمين را تميز كنم، كه جلو آمد با محبت دستى به سرم كشيد و گفت: ناراحت نباش فداى سرت.

شوق زيارت آقا بود پاشو، پاشو به كارهات برس، من جمع مى كنم. رو كردم به امام رضا: آقا جون! قربونت برم. آفتاب از كدوم طرف در اومده كه كربلايى ميخواد كار خونه انجام بده. فهميدم همه از شوق زيارت آقاست. خلاصه چه سرتو درد ميارم. دو روز بعد پس از خداحافظى از قوم و خويشها، با سلام و صلوات ما را از زير قرآن و آينه گذراندند و راهى سفر آروزها شديم.

يادم نمياد چند روز طول كشيد تا به دروازه شهر مشهد رسيديم. البته، نه كه ما مشتاق ديدن قبر آقا بوديم و من هم اولين سفرم بود، خيلى در راه سخت گذشت و زمان خيلى طولانى به نظر رسيد. هر چى مى آمديم مثل اين كه جاده كش بر مى داشت و درازتر مى شد. تا اين كه يه روز دم دماى غروب به نزديكى شهرى رسيديم كه دو تا آفتاب داشت.

يكى اون ته هاى آسمونش بود و يكى هم عين خورشيد ظهر، بين زمين و آسمون مى درخشيد. به كربلايى گفتم اين جا كجاست كه دو تا آفتاب داره؟ كربلايى قيافه اى گرفت و قاه قاه خنديد، حالا نخند و كى بخند، من از خجالت سرم را پايين انداختم و حرفى نزدم و او بعد از مدتى غش و ريسه رفتن، ناگهان با قيافه اى مودبانه دست بر سينه، گفت:

السلام عليك يا على بن موسى الرضا! و...

برخود لرزيدم و اشك از چشمانم جارى شد. پس اين جا خراسونه؟ اين گنبد و گلدسته هاى آقامونه؟ زبانم بند آمده بود، نمى دانستم چيكار بايد بكنم. دست و پام رو جمع كردم و رو به حضرت گفتم: سلام آقا جان، سرو جونم فدات. و زار زار تمام غروب را گريه كردم.

از اول شهر تا نزديك حرم، نفهميدم چطورى اومدم و چى به من گذشت كه بالاخره رسيديم. به كربلايى گفتم: تو رو خدا همين نزديكى ها يه خونه بگير كه پنجرش رو به حرم آقا واشه و اين ده روز هيچ از آقا جدا نشيم. گفت: اى به چشم، خانوم خانوما! ديگه چى ، سرم را پايين انداختم و گفتم: خدا عمرت بده مرد، كه منو براى زيارت آوردى .

جونم برات بگه، همون طور كه دلم مى خواست آقا كمك كرد و يك اتاق خوب گرفتيم و شديم همسايه آقا. پسرم و كربلايى رفتند وضو بگيرند. منم رفتم چادر نماز بردارم و آماده براى زيارت بشم كه تا دولا شدم چادرم را بردارم، درد شديدى در كمرم احساس كردم، طورى كه دولا ماندم. چه سرت را درد مى يارم، با هزار زحمت مرا خواباندند و گفتند: تو استراحت كن. خسته راه هستى . فردا ان شاءالله مى بريمت زيارت.

تمام غصه هاى دنيا بغضى شد و در گلوم ماندگار شد. شوهرم و پسرم جعفر به زيارت رفتند من ماندم و اشك و التماس به درگاه آقا. درد ساكت نشد كه نشد. فردا رفتند داروى گياهى برام آوردند. هيچ اثر نمى كرد و هى مشكلى بر مشكل اضافه مى شد. تا يه شب كه شوهر و پسرم به زيارت رفتند. دلم خيلى گرفت. داشتم به حرم آقا با حسرت نگاه مى كردم و اشك مى ريختم.

يعنى آقاجون! من گنهكارم كه تا اين جا آمدم ولى داخل خونه ات راهم نمى دى ؟ اين رسم مهمان داريه؟ خودت مى دونى چقدر راه اومدم. تو را به جان جوادت! از سر تقصيراتم بگذر. آخه مى شه آدم تا اين جا بياد، شما رو نبينه؟ كه ناگهان در بين هق هق گريه ام در اتاق باز شد و يه آقايى اومد تو با يك بشقاب انگور. من دست و پامو گم كردم. گفتم حاج آقا! ببخشيد. ما نمى دونستيم! اين خونه شماست. اين جا را به ما هم اجاره دادن، كربلايى بياد از اين جا مى ريم. آقا بشقاب انگور را زمين گذاشتند و گفتند: بخور، خوب مى شى ، من اومدم دو ركعت نماز بخونم و برم، در گوشه اتاق به نماز ايستادند. دست و پام مى لرزيد. صورتم را محكم پوشوندم و سرم را روى بالش به سمت ديوار برگردوندم. دعا مى كردم زودتر جعفر و كربلايى برگردن.

با شنيدن صداى در، فرياد زدم جون خودتون اومدين زيارت! خونه مردم را غصب كردين و توش نماز مى خونين، حتماً قبول مى شه؟ عبادتتون خيلى درسته و زدم زير گريه، برگشتم ديدم آنها متحير مانده اند، فكر كردن ديوانه شدم با احتياط جلو اومدن. گفتن چى ! ما خونه را اجاره كرديم و در اختيار خودمونه.

با دست گوشه اتاق را نشان دادم و گفتم پس اين آقا چى مى گن؟ و هر سه نفر برگشتيم، نه آقايى بود و نه بشقاب انگورى . ناخود آگاه از جا بلند شدم. دردى در خود احساس نكردم ولى هنوز شيرينى همان يك دونه انگور را در دهنم مزه مزه مى كردم. آره جونم! بعد از كلى بهت و حيرت، متوجه شديم كه آن آقا، آقا امام رضا(ع) بودند كه به ديدار دل شكسته من اومدن و منو شفا دادن.

بعدش هم خودت بهتر مى دونى كه چه احساسى داشتم. از اون سال تا حالا در هر شرايطى به ديدن آقا ميام، حالا بيا زيارتنومه برام بخون.

ـ رو چشمم، مادر جان!

السلام عليك ايها الامام الغريب ...!!

تو گرامى ترين مقصود هستى !

اى خداى من!

تقرب مى جويم به سويت به وسيله فرزند دختر پيغمبرت محمد(ص) كه رحمت تو بر او و آلش باد!

نوشته سكينه آرزومانى