قدرت تکلم


دختري از اهالي مشهد، بطور ناگهاني قدرت تکلمش را از دست داده بود.يک شب از خواب بيدار شده و خودش به تنهايي به حرم آمده بود.براي عملش گويا پول زيادي لازم بوده و مادرش مي خواسته خانه شان رابفروشد تا خرج عمل را مهيا کند.دختر نيمه هاي شب وارد حرم شده و سر بر روي ضزيح به خواب رفته بود. در خواب مرد بلند قامتي را ديده بود که از ميان جمعيت به طرف او آمده ، کنار او نشسته و به او گفته بود : با من حرف بزن.دختر زبانش را به او نشان داده بود تا او را متوجه لال بودن خودش بکند مرد دستي روي گردن او کشيده بود.دختر مي گفت انگار چيزي که مانع حرف زدنم مي شد از گلويم خارج شد؛ او بدين ترتيب شفايش را از آقا گرفته بود.