عطر افشاني ملائك


نويسنده: م . عليان نژادي

نام شفا يافته: ماه شيرين – اهل پاكستان

نوع بيماري: ضربه مغزي



شب، پرده سياه خود را روي تاقديس روز كشيده، و غبارش را همه جا پاشيده بود. اتوبوس، جاده آسفالت را ميشكافت، و نور چراغهايش مثل خنجري در دل شب فرو ميرفت؛ در آن دور دستها، چراغهاي شهر سوسو ميزد.

مسافران، به شوق زيارت دوست، پاي در راه نهاده بودند، يكي دعا ميخواند و ديگري ذكر ميگفت. دختر جوان به صندلي تكيه داده و نگاهش را به دور دستها سپرده بود.

گرچه بيش از شانزده بهار از عمرش نميگذشت ولي از نشاط و شور حال جواني كمتر اثري در او ديده ميشد. چند سال بود كه تحرك و شادابي براي او معناي خودش را از دست داده و بيماري مثل خوره به جانش افتاده بود و نيروي جوانياش را به تحليل ميبرد. پدر و مادر، كه سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان ميسوختند، حالا خسته از آن همه طبابتهاي بينتيجه، بار سفر بسته و ميآمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواري را بكوبند كه دست رد به سينه كسي نميزند. فاطمه نگاهي به ماه شيرين كرد و گفت: دخترم گرمته؟ پاسخ مادر، سكوت بود. سكوتي كه پنج سال، آتش به جان او زده بود. مادر پنجره را باز كرد. نسيم، صورت دختر را نوازش داد. حرم را، هالهاي از معنويت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زيارت كنند. وقتي كه غلام محمد و خانوادهاش وارد حرم شدند، شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند، حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روز گذشته فرق ميكند، اما ترس از اين كه فكرشان در غالب يك رؤيا باقي بماند، لحظهاي آرامشان نميگذاشت. مرد، صندلي چرخدار را به جلو ميراند، بر روي آن جسم معلول ماه شيرين قرار داشت؛ هر كس او را ميديد، تأثر و تألم در چهرهاش موج ميزد. زن با بغض و اضطراب گفت: ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده، كجا بريم؟ مرد آهي كشيد و گفت: توكل به خدا كن زن، اميدوار باش. آستان قدرس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتما آقا ميخوان مرادمون رو بدن.

قلب مرد به شدت ميتپيد و رنگ به چهره نداشت، گرچه اين كلامها را براي آرامش و اميدواري همسرش ميگفت، ولي در دلش غوغايي بود، او محكم دستههاي صندلي چرخ دار را در دست فشرد با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستانش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود درآورد. داخل صحن مملو از زواري بود كه وجود سراسر از عشقشان تشنه زيارت بود، فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سپرد گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك خالصانه زمزمه كرد: آقا، يه ماهه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم، خواهش ميكنم بچمونو شفا بده خواهش ميكنم ... ناله او در ميان همهمه ساير زوار گم شد، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد.

مرد نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش، به گنبد طلا دوخت. گنبد در دل سيا شب درخشش خيره كنندهاي داشت او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت نمود، به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهي شد و كنار او چمباتمه زد، همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود. مرد، سرش را بر روي دستانش گذارد و به گذشتهاي نه چندان دور انديشيد: درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچهها به مدرسه ميرفت. در راه همچون بچه آهويي تيز پا ميدويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را ميپيمود، هنگامي كه از مدرسه باز ميگشت، با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش جاني دوباره ميبخشيد. آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بيبضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي ميكردند. وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را ميبخشيدند و خود در مضيقه به سر ميبردند غلام محمد ميگفت: تو نيكي ميكن و در دجله انداز كه ايزد در بيابانت دهد باز.

روزها از پي هم ميگذشت، و ميرفت كه غنچه زندگي محمد و فاطمه، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند، كه ناگهان بر اثر حادثهاي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد، باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد.

از آن روز، ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر، اعضاي خانواده را رنج ميداد؛ تا اينكه پس از نااميد شدن از درمان، با ارسال درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور و اميد مرقد مطهر حضرت رضا (ع) آوردند و پس از دريافت دعوتنامه با هزينه امام راهي شدند، در ايران، آستان مقدس امام رضا (ع) براي آنان مسكن و ساير نيازها را تأمين كرده و پس از گذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شدهاند، تا به حال نتيجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند، اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارات دوست و آشنا چه بگويند؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تاييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند. فقط ميتوانست معجزهاي او را نجات دهد تا دوباره با پرتو افشانيثاش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند. پدر با سينهاي پردرد، قلبي شكسته و دلي گرفته، در خلوت خود، اشك ميريخت و از آقا ياري ميجست.

مادر كه تازه از زيارت بازگشته بود، بر زمين نشست، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روي گونههاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش باز گرداند. كمي آن سوتر تعدادي از زائران، دعاي توسل ميخواندند. فاطمه، از صميم قلب با آنان همراهي ميكرد اشك ميريخت و با مولا راز دل ميگفت. كشتي شكسته فاطمه غرق در درياي بيكران معشوق بود.

ماه شيرين از خواب بيدار شد، چشم گشود، برق شادي در نگاهش ميدرخشيد، خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نميكرد، با تلاش زياد توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد. شاخه اميد، به يكباره به شكوفه نشست، فريادهايش سرشار از شادي شد، نگاهها متوجه او گشت، مادر از هوش رفت و پدر از شادماني در پوست خود نميگنجيد. اشك، به صورتها دويد. فضا آكنده از عطر ملائك شد.

گويي در تمام صحن و سرا، سجادههاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد پيچيدند و سر به آسمان عشق ساييدند. جمعيت گرد آنان حلقه زد، ماه شيرين و والدينش، جبهه بر آستان رضوي ساييدند و سر به سجده شكر نهادند. گويي اعجاز عشق شكل گرفت. آسمان آبي به رنگ عشق شد و كبوتران در جشن آب و آينه و عشق پر و بال زنان در پهنه آسمان رها گشتند. خانواده غلام محمد كه راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانهشان را ميكوبد، نااميد بكنند و سعي بر آن داشتند به سنت اهل بيت (ع) كه همانا دستگيري از مستمندان است، عمل كرده و با انجام اين كار، موجب ترويج فرهنگ احسان شوند؛ وقتي كه دست نياز آنها در خانه امام را ميكوبيدند، پاداش نيكوكاريشان را گرفتند.

و بدين سان، ثمره آن همه خيرخواهي، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد.

السلام عليك يا علي بن موسي الرضا (ع).