طلبه جوان


طلبه اي به تازگي ازدواج کرده بود و حقوق بسيار کمي دريافت مي کرد که براي گذران زندگي کافي نبود.روزي که از خانه خارج مي شد همسرش به او گفت که براي امروز هيچ چيز در خانه نداريم تا آماده کنم.مرد براي دريافت مساعده رفت، اما هنوز نيمه ماه نبود و مساعده اي پرداخت نمي شد.او که به تازگي ازدواج کرده بود و نزد همسرش آبروئي داشت دلش شکست به حرم آقا رفت و رو به گنبد نشست و گريه کرد و از امام خواست تا آبرويش را پيش همسرش حفظ کند.دقايقي نگذشت که مردي به شانه او زد و گفت: آقا شما مشکلي داريد که اينچنين گريه مي کنيد؟ مرد جوان علت گريه اش را به او گفت.آن مرد به مرد جوان گفت: من به حالي که شما اکنون داريد و چنين رو به اين گنبد گريه مي کنيد و راه حل مشکلتان را از امام مي خواهيد، غبطه مي خورم.سپس دست داخل جيبش کرد مقدار قابل توجهي پول درآورد و به مرد جوان داد و گفت : اين پول را از من بگيريد فقط در عوض، هر زمان که از جلوي اين گنبد رد شديد سلامي هم از طرف من به آقا عرض کنيد.مرد خوشحال و خندان از اين هديه به موقع، نزد همسرش بازگشت.