صداي هميشه آشنا


نويسنده: سكينه آوز زماني



آواي رحمت، پس از عبور از حرير هواي سحرگاهي گوش غافل دل را مينواخت؛ و شمدي كه بين من و خدا حجابي به وجود آورده بود بر دوش بيخبريام سنگيني ميكرد. به زحمت پنجره بسته ديدگانم را باز كردم و پوشش حريري آن را كنار زدم.

پژواك آوايي محزون، تا مغز استخوانم نفوذ ميكرد و قلب قرارم را به طبش غيرعادي واداشت. درون محبس سينه كبوتر به دام افتاده عشق پرپر ميزد و براي رهايي از نفس تن سينه سر خم را زخمي ميكرد.

نسيمي ملايم صورت صبحگاهي را نوازش ميداد، و سكوت خواب را به عطر بيداري اقاقي قرآن مينواخت.

بارش عطوفت از اوج آبشار تلاوت به دامنه كوه هدايت نزديكتر ميشد: و من با حصار حريري پوششم مهربانتر ميشدم و پلك خواب سنگينتر.

كه ناگاه در ضمير خفته در خواب فراموشيام آوايي دلنشين طنين انداز شد و ترنم صورت پدر بود كه در طفوليت به ما آموخت شيطان در وقت اذان صبح كه شروع ديدار با خداست از روي رشك پوستين پلاسيده پژمردگي را به روي اندام نادان و غفلت زده از خواب ميگستراند تا ارتباط عاشقانه با معبود را بر هم زند.

بر خود لرزيدم از اين كه در پيله بيهوشي تنيده بودم.

با نوشيدن جرعهاي آواي مؤذن قدم به وادي هوشياران گذاشته و براي تجديد وضو در كنار بركه شبنمهاي غنوده در گلهاي عبادت گل عباسي رفتم؛

آه، همان گلهايي كه عاشقترين هستند و عارفتترين شب زندهدار مهتاب براي اداي ركعتي عبوديت پاي در ايوان قديمي مفروش از آجرهاي متمدن گذاشتم هنوز آيههاي نور آينه صيع را فرياد ميكردند و آدميت را از درخشش آنها متصاعد ميشد كه نالهاي ضعيف كه به زحمت از حفره سينوسهاي سرگرداني بيرون ميآمد نگاهم را به دنبال خود كشيد. در پي موج نگاه دويدم.

واي ... واي خداي من ... ما ... ما ... مادر چقدر مهتابي شده مثل اين كه ديشب تمامي ماه را نوشيده است.

آه چرا اين ساز تنفسي از حالت عادي خارج شده و چه خوش تركيب در حفرههاي گونه آرميده عجب چقدر بلند قد شده عجب است با اين همه حس خدادادي چرا براي سجده بيدار نميشود؟

به روي صورتش سايه انداختم و او را بوسيدم، چقدر خنك بود. خيلي تعجب كردم تمام شب را من در دامن آسمان خوابيده بودم و او در داخل خانه يخ كرده بود. دوباره با نوازشي عابدانه و خاضعانه در حالي كه در مقابل عظمتش زانو زده بودم بيدارش كردم و چه تلاش بيهودهاي:

با عجله پيش پدر رفم و وضعيت مادر را بريده بريده گفتم پدر با عجله سر از سجده برداشت و به اتفاق جسم نيمه جان مادر را به سمت بيمارستان پرواز داديم.

در مدخل در باقيافه پف كرده و مست رئيس بيمارستان مواجه شديم. با اكراه جلو رفتم و خواستم مادر را معاينه كند. در حالي كه بوي زننده مشروبش حالم را به هم ميزد با چشمان خون گرفتهاش اشاره به در سردخانه كرد. دلم ميخواست آن دو كاسه خونينش را با سنگ كينه و نفرت خرد ميكردم. با شتاب خودم را درون بخش رساندم پرستاري آشنا را ديدم و خواهش كردم مادر را ببيند.

او پس از رؤيت بيمار گفت ما تلاشمان را ميكنيم، بقيه با خداست و بعد از بدن مادر با اتاق مراقبت و شستشوي معده، مرا بيرون فرستادند. يك لحظه ديدم قلب هستي از كار افتاده و نبض زمين از طپش باز ايستاد. هواي مطبوع صبحگاهي، سنگين و غيرقابل تغذيه بود.

ماه از بزم شبانه ستارگان ميگريخت و ستارهها به دنبالش ميدويدند، خورشيد هم در قهر بود.

ماه ميرود، خورشيد نميآيد، آه خدايا اين چه برههاي از زمان است؟ آيا پايان لحظههاست؟ چرا اين سايه سياه سكوت دست از سرم بر نميدارد؟ ديدگانم بستر ابرهاي بهاري شده بود و گونههايم ميزبان باران.

باور كنيد تمام ابرهاي عالم را گريستم و كوير سينه را سيراب.

در تمام نااميدي غرق بودم ناگهان در مغز خستهام برقي جهيد و بزرگي آقا امام رضا (ع) و زيارت 10 روز پيش ايشان به سراپاي وجودم روشني بخشيد. به ياد اين بزرگ مرد شيعه افتادم، دستهاي خميده در خواب ثانيهها را با زحمت به سوي دروازه آسمان به سمت مكه غريبان جهان گشودم و در كمال خضوع و خشوع آقا را گريستم.

نميدانم چند قرن سر در گريبان حلقه در زانوي غم داشتم، كه صداي ملايمي چون ترنم جويبار ازدحام آشفتگيم را فرو نشاند. نگاه سكوتم را بر طرف صدا بردم، در ميان فاميل و دوستان كه حياط بيمارستان را احاطه كرده بودند، دكتر جواني را ديدم. پيش آمد و بعد از سلام گفت شما خدا را ديدهايد؟ گفتم هميشه، گفت آقا را چه طور؟ گفتم تازه از ملاقات بر ميگردم. گفت به اميد خدا و كرامت آقا، تا مادر را همراه شما نكنم، از بيمارستان خارج نميشوم.

كبوتر منقلب سينه به ياد آقا آرام گرفت. به اتفاق دكتر براي ديدن مادر رفتم. از دستي خون ميگرفتند و به دست ديگر ميدادند. صورت مهتابي مادر ارغواني شده بود. كنار تختش زانو زدم و آقا را به بالين او طلبيدم.

عقربههاي عقوبت، بر مدار زمان، لحظه چهارم را نواخت و چكاوك خواب آلوده، پنجره نردهاي قفس را شكست.

آقا جان چه بگويم از زبان قاصر و كهولت كلام، كه هر بار روح پريشان و عريانم را به سراي عرشيات آوردم. لباس كرامت بر آن پوشاندي و سبد نيازمم را لبريز از استجابت كردي و جز شرمندگي براي اين بنده گناهكار چيزي باقي نماند. اي اميد نااميدان.