صدائي مرا مي خواند


نويسنده: علي براتي کجوان



از سنگر بيرون ميآيم، صداي انفجار خمپاره يك آن قطع نميشود. باد به آرامي ميوزد و به لابهلاي موهايم ميرود. لبهايم خشك شده با زبانم خيسشان ميكنم. به اطرافم نگاه ميكنم كمتر كسي در محوطه ديده ميشود نميدانم چرا باز دشمن خط را زير بمباران گرفته، صدائي مرا به سوي خودش ميكشاند، بر ميگردم در سمت راست سنگر حاجي رو خاكريز ولو شده، ميخندد با اشاره مرا به سوي خودش ميكشاند، وقتي به نزديكياش ميرسم خودم را روي خاكريز پهن ميكنم. ميپرسد: چطوري؟ ميگويم: خوبم. ادامه ميدهد: بچهها رو خبر كن مثل اين كه خيالاتي دارند. تا از جايم نيم خيز ميشوم با صداي سوتي دوباره زمين گير ميشوم و چند متر آن طرفتر خمپارهاي توي خاكريز مينشيند و خاك روي ما ميپاشد، سريعتر از جايم بلند ميشوم و به طرف سنگرها به راه ميافتم و ...

حاجي با دوربين به آن طرف خاكريز خيره شده است. خمپاره پشت خمپاره در اطراف ما ميخوابد و از انفجارش زمين ميلرزد.

از ميان گرد و غبار رو به رويمان تانكها سر بر ميآورند. زمين ميلرزد، اسلحهام را آماده ميكنم، كمي آن طرفتر بچهها خودشان را آماده ميكنند. تانكها نزديكتر ميشوند كه صداي شيميائي زدن از هر طرف بلند ميشود. به فانوسقهام نگاه ميكنم اما از ماسك خبري نيست: چفيهام را روي دهانم ميبندم، صداي حاجي توي گوشم ميپيچد، بچهها شروع كنيد و تيراندازي شروع ميشود، نفس كشيدن برايم مشكل و كم كم همه چيز جلو چشمانم تار ميشود صدائي توي گوشم ميپيچد و مثل اين كه چيز سنگين رويم افتاده باشد، مچاله ميشوم و ديگر چيزي نميفهمم.

روي تختخواب دراز كشيدهام، به دست راستم سرمي وصل شده است صداي خس خس نفسهايم را ميشنوم و هر چند لحظه با سرفهاي نيم خيز ميشوم. وقتي سرفهام ميگيرد تمامي بدنم ميلرزد. سمت چپ بدنم كاملا بيحس است و نميتوانم تكانش بدهم. هر صدائي كه ميشنوم اذيتم ميكند، مثل اين كه كسي با چيز سنگيني به سرم ميكوبد به طرف پنجره خيره ميچرخم، باد شاخهاي سبز درخت را تكان ميدهد، و صداي به هم خوردن برگها به من آرامش ميدهد، به ياد مادر با صداي گرمش و پدرم با چهره چروكيدهاش ميافتم كه در نبود من روي زمين كار ميكنند. با سرفهاي رشته افكارم بريد ميشود. نيم خيز ميشوم، دست چپم مثل تكهاي گوشت بيحس به من آويزان است و پاي چپم كم تكان ميخورد، خودم را دلداري ميدهم اما يأس به جانم ميافتد و در من ريشه ميدواند.

در گوشه اتاق روي يك زيرانداز نازك دراز كشيدهام، مادر همين چند لحظه پيش برايم چاي ريخت و از پيشم رفت. او بايد به سر زمين برود تا به پدر پيرم كمك كند. من در اين گوشه افتادهام بيحس و بيحال، چند روزي است كه به كمك عصا راه ميروم اما سمت چپ بدنم مثل تكهاي گوشت به من آويزان شده و هيچ حسي ندارد. دكترها ميگويند كه مواد شيميائي روي عصبهايم اثر گذاشته و بيحسشان كرده. به بيرون نگاه ميكنم. دشت سرسبز در جلوي چشمانم كشيده شده و اشكهايم ناخودآگاه ميريزد. با خودم حرف ميزنم، اي كاش خدايا شهيدم كرده بودي و باز حرفم را ميخورم و استغفار ميكنم: اشكهايم از روي گونههايم و به ميان ريشهايم ميدود.

صدائي مرا ميخواند و من آرام به سوي حرم در حركتم ، وارد حرم ميشوم صداي همهمه مردم همه جا را پر كرده است. از پلهها سرازير ميشوم، به گوشهاي ميروم مينشينم، عصايم را به گوشهاي ميگذارم، مينشينم. صدا بلندتر شده است لبهايم زمزمه ميكنند: السلام عليك يا علي الن موسي الرضا، اشكهايم جاري ميشود. صدائي لبيك ميگويد در ميان خواب و بيداري كسي ميگويد شفا گرفتهاي، اما حرفهايش برايم كاملا مفهوم نيست. چيزي در بدنم متولد شده است. احساس عجيبي دارم. از جايم بدون عصا بلند ميشوم، سمت چپ بدنم كاملا خوب شده است. سر به ديوار ميگذارم و با صداي بلند هق هق گريهام را سر ميدهم.