شوق پرواز


شفايافته: سميه ملايى بالاخانه

12 ساله ، اهل زابل ، روستاى بالاخانه

تاريخ شفا: نهم مهرماه 1373

بيمارى: فلج هر دو پا

گفتم ويلچرم را نفروش، مى خوام داشته باشمش.

پدر نگاهش را به طرف من چرخاند، دستى به سرم كشيد، آهى از دل كند و گفت روزهاى سختى رو گذرونديم دخترم، من و تو مادرت.

آه مادرم ... چقدر دلم برايش تنگ شده است.

يك هفته است او را نديده ام، اما گويى سالهاست از او دورم.

اگر مى توانستم پرواز كنم اين فاصله را طى مى كردم.

بال مى كشيدم و خودم را به مادرم مى رساندم اين خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم: مادر ديگه نمى خواد دور از چشم من گريه كنى .

ديگه نمى خواد وقتى كه خوابم، كنار بسترم بنشينى و پاهاى خشكيده مو ببوسى ، حالا شفا گرفتم مادر، حالا مى تونم راه برم، بدوم، بازى كنم و شادباشم.

شوق عجيبى داشتم، شوق يك پرواز، يك عروج.

مى خواهم حداكثر استفاده را از سلامت پاهايم ببرم كاش آن لحظات نورانى ، آن زمان روحانى بيشتر طول مى كشيد كاش زمان مى ايستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه، لحظاتى چند شناور و گم مى شدم.

وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر كرد و مشامم و نوازش داد.

دستى پر نور از آستين سبزشان بيرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم كشيده شد.

داغ شدم انگار خورشيد به زمين آمده بود و از نزديك بر من مى تابيد.

حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم روييد و تمامى وجودم را پر كرد حتى پاهايم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشيدى داغ شده بود.

آقاى سبز پوش نگاهش را كه همه نور بود به من دوختند و پرسيدند: به زيارت من آمده اى ؟ بى اختيار جواب دادم: بله آقا، به زيارت شما آمده ام، به پابوس و شفا خواهى از شما.

مهربانانه پرسيدند: چه حاجتى دارى دخترم؟ اشاره اى به پاهاى خشكيده و لمسم كردم وگفتم: پاهايم آقا، پاهايم خشكيده اند، مثل يك تكه چوب، شفا مى خواهم آقا!

لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى كه پر ستاره بود، خورشيدى بود، آبى بود، آسمانى بود، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود. هيچ وقت لبخندى بدان زيبايى نديده بودم.

گفتند: از راه دور آمده اى، خسته اى، بخواب

آرام بخواب صبح كه از خواب بيدار شدى شفايت را گرفته اى و پاهايت سالم خواهند بود.

يك بار ديگر دست مباركشان را روى صورتم كشيدند و چشمانم را بستند، بخواب رفتم.

صداى اذانى از دور شنيده مى شد و صداى نقاره خانه مى آمد.

صداهايى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسيد: گويى آقا به ديدنش اومدن، چهره اش نوارنى شدهـنور ديدار آقاست.

نگاه كنيد پاهاى فلجش داره تكون مى خوره، به حتم مورد عنايت آقا قرار گرفته، آره شفا يافته، شفا يافته ...

چشمهايم را باز كردم، نقاره خانه همچنان مى نواخت، صداى مؤذن از گلدسته ها مى آمد، صبح آمده بود؛ صبح نويد، صبح اميد، صبحى كه وعده اش را آقا به من داده بود، جمعيت زيادى گردم را گرفته بودند پدر در كنارم در پهلوى ضريح امام بر زمين افتاده بود و با صداى بلند مى گريست.ـ

سجده شكر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت.

پس حقيقت داشت؟ من شفا گرفته ام؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤياى شيرين با آن ديدار روحانى واقعيت داشت، من به ديدار آقا رسيده بودم.

حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سياهشان حجابى شده بود بين من و مردم، لباسهايم به تبرّك تكه تكه شد، هزار تكه شد، بعد دستهايى به سويم بال گشودند، آغوشهايى از محبت به سر و رويم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر ديدم.

اى كاش مادر خودم هم مى بود و اين لحظات عاشقانه را از نزديك مى ديد.

به زابل كه رسيديم، همين كه از اتوبوس پياده شديم ، پدر ويلچر را از باز اتوبوس پايين آورد از من خواست بر آن بنشينم، با تعجب گفتم من كه سالمم.

با مهربانى گفت: مادرت كه اينو نمى دونه و ممكنه از ديدن تو شوكه بشه و خداى نكرده سكته كنه، وقتى كه به خونه رسيديم آروم آروم ماجرا رو براش تعريف مى كنيم، بعد مى تونى ويلچر رو براى هميشه كنار بگذارى.

قبول كردم و دوباره بر ويلچر نشستم، از اين كه ماهها زندانى اين ويلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم، در دل آروز مى كردم هيچ كس دچار اين زندان نشود.

به كوچه منزلمان نزديك مى شديم و تپش قلبم بيشتر مى شد، نمى دانستم وقتى مادر را ببينم چه حالى پيدا خواهم كرد؟ آيا طاقت خواهم آورد كه بر ويلچر آرام بگيرم و شاهد اشك ريختن او باشم؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پيش قدمهايش خواهم دويد، خود را به پاهايش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست كه ديگر گريه نكند و پنهانى اشك نريزد.

آخرين پيچ خيابان را كه پشت سر گذاشتيم به كوچه منزلمان رسيديم، همان كوچه تنگ و پر ماجرا، كوچه آشنا و پر يادو خاطره كودكى .

آن روزها كه سالم بودم و همراه و همبازى با ديگر دختران محله در اين كوچه دنبال هم مى دويديم و شادى هايمان را با هم تقسيم مى كرديم.

به داخل كوچه پيچيديم، بچه ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دويدند و چقدر شاد بودند. پدر ايستاد، به بچه ها نگاه كرد من نيز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم كشيدم. به ياد روزهايى افتادم كه با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگريستم و مى گريستم. آن روزهايى كه خانه دلم سراى غم بود. بچه ها تا مرا ديدند دست از بازى كشيدند، هميشه با ديدن من بازى را رها مى كردند و در گوشه اى مى ايستادند تا من از برابرشان بگذرم، هيچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى كردند، شايد دلشان به حال من مى سوخت.

حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفتم نزد طبيبى مى روم كه طبابتش خدايى است اگر از نزد اين طبيب نااميد برگردم ديگر هيچ اميدى به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا مى ديدند كه بر ويلچر نشسته ام، پس ديگر هيچ اميدى به بهبودى من نداشتند.

سيمين حيرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ايستاد و گفت: پس تو شفا نگرفتى ؟ لبخندى زدم و گفتم: با دعاى خير شما چرا، ولى ... هنوز حرفم تمام نشده بود كه مادر از منزل بيرون دويد تا مرا نشسته بر ويلچر ديد فرياد كشيد و گريست.

سيمين پرسيد: ولى چى ؟ مادر جلو آمد در حالى كه نگاهش پر از گريه بود، طاقت ديدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم، دوست داشتم از جا برخيزم خود را به آغوشش بياندازم و با فرياد بگويم: ديگه بسه مادر، گريه بس، لبخند بزن و شادى كن، دخترت شفا گرفته، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بايستم، بدوم و بازى كنم، مى تونم تو كارهاى خونه كمكت كنم.

سيمين پرسيد: بگو سميه چه اتفاقى برايت رخ داده؟ خوب شدى يا نه؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگين سمين، و پرسيدم: داشتين چى بازى مى كردين؟ گفت قايم باشك بازى ، گفتم: كى گرگه؟ گفت هر كسى تازه بياد به بازى.

با خنده گفتم: اين دفعه رو كور خوندى ، اين دفعه ديگه من گرگ نيستم از جا برخاستم و با فرياد گرفتم اين دفعه من شيرم، شير شير بچه ها با صداى بلند هلهله كشيدند، مادر نگاهش مات به پاهاى ايستاده من ماند.

هنوز باورش نبود، تكيه اش را به ديوار داد و آرام زمزمه كرد: يا امام رضا! يا ضامن آهو! اى خداى بزرگ! شكر، شكر.

پدر در نگاه مات مادر خنديد.

بچه ها دورم را گرفته بودند و يكصدا آواز مى خواندند، آوازى شادى و سرور ...

نوشته حميدرضا سهيلى