شكوفه فرار، نجات


نويسنده: مهدي احمدپور

نام بيمار: عليرضا

نوع بيماري: از كار افتادن كليهها



طبيعت با بهار پر طراوت آغاز شهر و درختان و گياهان زيبا زينت بخش آن شدند و ترنم دل انگيز آبشار و آواز گوش نواز بلبلان اصيلترين موسيقهاي طبيعت بودند كه دل هر بيننده و شنوندهاي را به وجد ميآورد.

پانزده سال بيشتر نداشت و تنها فرزندمان بود. او هر بار كه ميآمد چون بهار طبيعت طراوت را به خانه و كاشانه ما به ارمغان ميآورد. نگاهش هميشه برق اميد در دل پديد ميآورد و صدايش چون بلبلان خوشالحان دلنشين بود.

اما اين بار، چند روز بيشتر از رفتن عليرضا نگذشته بود كه ناگاه خبر دادند مفقود شده. هم رزمانش ميگفتند: او براي گشت و شناسايي منطقه دشمن رفته و ديگر برنگشته است، هيچ كس، هيچ خبري از او نداشت.

با اين خبر همه آرزوها و شاديهايمان به خاك سپرده شد و هر روز برايمان طولانيتر و مشكلتر ميشد تا اين كه روزي خبر دادند عليرضا فرار كرده، فرار از دست عراقيها و شكنجههاي آنان، و اينك در راه بازگشت به خانه است. همه چيز براي استقبال آماده شد، اما افسوس كه اين دفعه مجروح بود، مجروع اعمال بعثيان. بلافاصله او را به پزشك رسانديم. پزشكان خاطرنشان كردند، به زودي خوب خواهد شد، اما شبي بيش نگذشته بود كه او دچار تشنج و درد شد، دردي شديد.

هراسان او را به بيمارستان رسانديم. تا دو سه روز كسي نميتوانست درد و تشنجش را كنترل كند و هر چند ساعت به ساعت، يك بار، درد به او هجوم ميآورد.

مدت يك ماه بستري بود و از انواع جراحتها و ناراحتيهاي رواني همچنان رنج ميبرد. سرانجام با نظر پزشكان تصميم گرفتيم از او در منزل مراقبت كنيم. هر چند وقتي پزشكي براي كنترل وضعيت و شرح حالش مراجعه ميكرد و هر روز صبح نيز پانسمان جراحتهايش را عوض ميكرديم. روزها بدين منوال ميگذشت و كمي زخمها و تا حدودي حالات روحياش خوب شده بود كه متوجه شديم، دوباره در حال ضعيفتر شدن است. او را به بيمارستان رسانديم. آزمايشهاي گوناگون نشان ميداد كه هر دو كليه عليرضا از كار افتاده است.

پزشكان ميگفتند: وضع عليرضا بد و ناگوار است و حتي اميدي به زنده ماندنش نيست! نااميد شديم، ظاهرا پزشكان كاري از دستشان بر نميآمد. در آخرين لحظات از ما خواست تا او را به مشهد و به زيارت امام رضا (ع) ببريم. ساعت 10 شب نگران و هراسان از شيراز به سوي مشهد حركت كرديم. در مشهد بلافاصله او را در بيمارستان امام رضا (ع) بستري كرديم. تا چند ساعتي هيچ تغيير در وضعش به وجود نيامد و پزشكان بخش كه ديگر اميدي به زنده ماندنش نداشتند، هيچ اقدامي نميكردند. بعد از آن، حوصلهاي برايمان نماند و ديگر توان ذره ذره سوختنش را نداشتيم. توكلمان به خدا بود و انتظار ... كه سيدهاي غريب به ملاقاتش آمد و گفت: من در هر فرصتي به بيمارستان سر ميزنم و از بيماران حال جويي ميكنم. ميگفت: تازه از سفر حج آمدهام و از حال مريضتان با خبر شدم ! من مقداري آب زمزم آوردهام و از شما ميخواهم به او بدهيد و بعد او را به زيارت امام رضا (ع) ببريد و از آقا امام هشتم (ع) شفايش را بخواهيد.

روزها بود كه پزشكش عليرضا را از نوشيدن آب منع كرده بود، اما آن روز خودش آب را با ولعي خاص نوشيد و درخواست كرد تا او را به زيارت ببريم.

عصر همان روز، دلشكسته، او را به زيارت برديم و آخر شب به بيمارستان برگردانيديم.

... نزديكيهاي صبح و طلوع بود كه براي سركسي از وضع عليرضا به بيمارستان رفتيم. هنوز پلههاي بخش را به پايان نرسانيده بوديم كه سرپرستار جلو دويد و گفت: همه پزشكان توي اتاق مريض شما هستند و مريضتان ...

اصلا انتظار چنين خبري را نداشتيم! خود را سريع به اتاق عليرضا رسانيديم و ديديم كه او آرام آرام است و ديگر از آن درد و فريادها خبري نيست و همه پزشكان بالاي سر او ايستادهاند.

پزشكان همه متعجب بودند و مطمئن كه حالش خوب ميشود و شادمان او را تحت نظر داشتند. سه روز بعد عليرضا مرخص شد و دوباره به خانه برگشت و تا امروز كه چندين سال از آن موقع ميگذرد، بدون هيچ نگراني به زندگي ادامه ميدهد و هر لحظه كه او را مينگريم بيشتر به عظمت و لطف الهي و حقيقت زندگي پي ميبريم.

به هر حال علي شفا يافت و بعد از شفايش نام گرامي رضا را به اسمش اضافه كرديم و امروز عليرضا با ماست.