شكفتن گل دعا


شفايافته: پرستو قره گوزلى (محمدى )

اهل گرگان

تاريخ شفا: شانزدهم آبان 1369

بيمارى: عفونت شديد گوش و حلق



شب از نيمه گذشته بود. ماه از لابلاى ابرها رخ مى نماياند. سكوت غمگين در همه جاى شهر سايه انداخته بود. در زير آسمان مهتابى ، چراغ خانه اى محقر روشن بود و صداى لالايى مادرى به گوش رسيد كه چشمان بى فروغ و رنگ باخته او به كودك نازش كه پرستو نام داشت خيره مانده بود.

فاطمه مادر غم ديده، با تنها مريضش كه همه زندگى او بود در دل شب به نجوا پرداخته و كودك معصومش را بر روى پاهايش تكان مى دهد تابلكه صدف ديدگانـاميد زندگى اشـبراى لحظه اى هم كه شده به خواب برود و از درد و رنجى كه او را فرا گرفته رهايى يابد.

پرستوى كوچولو با صداى گرم لالايى مادرش به خواب مى رود و دقايقى نمى گذارد كه از شدت درد چشمانش باز مى شود.

با گريه پرستو، هوشنگ پدر خسته اى كه تازه چشمانش را خواب فرا گرفته بود بيدار مى شود و به طرف همسرش مى رود! او را دلدارى مى دهد و پرستوى آرزوهايش را در آشيان گرمش جاى مى دهد و او را نوازش مى كند و دور اتاق راه مى رود. به همسرش مى گويد: فاطمه جان! برو كمى استراحت كن، خيلى خسته شده اى . فاطمه طاقتش نمى آيد، داروهاى پرستو را مى دهد و او را با آغوش گرم پدر تنها مى گذارد.

اين اولين شبى نبود كه بدين منوال مى گذشت. يك ماه و نيم كار اين زن و مرد پرستارى و بيدار خوابى در راه عزيز بهتر از جانشان بود.

همه فكر و ذكر فاطمه، پرستو بود؛ پرستويى كه هفت ماه بيشتر از عمر كوتاهش نمى گذشت، اما گويى هفتاد سال سختى و رنج را بر چهره پدر و مادرش به يادگار گذاشته بود. مادر با چشمان اشكبار، روزها به جسم نحيف چشم و چراغ عمرش خيره مى شد، ديگر نه علاقه اى به خوراك داشت و نه ميلى به خواب، همه چيز او در پرستو خلاصه مى شد. سرنوشت و آينده پرستو مدام در ذهن فاطمه جاى مى گرفت، و او را به دنياى تاريك نا اميدى ها رهسپار مى كرد. در افكار غرق شده اش، سالهايى از ازدواجش را به ياد مى آورد، سالهايى كه براى او و شوهرش يادآور خاطرات تلخ و شيرين انتظار بود.

آرى ، سه سال انتظار براى فرزند، كم نبود. چه شبهايى كه دست به دعا بر نداشته بود. چه سرزنشها و طعنه هايى كه از اين و آن نشنيده بود، چه نذر و نيازهايى كه نكرده بود. عاقبت انتظار به پايان رسيد و خداوند فرزند پسرى به آنان عنايت كرد كه روشنى بخش محفل كوچك خانه شان گردد. اما افسوس كه اين گرمى و نشاط عمرى طولانى نداشت.

برخلاف تلاش پزشكان و عمل جراحى كه انجام گرديد، متأسفانه دست تقدير و سرنوشت فرزند نه ماهه را كه دچار عفونت گوش شده بود از آنان گرفت. دوباره كلبه محقر آنان چند سالى بى رونق ماند، تا اين كه مجدداً با توسل و دعا خداوند پرستو را به آنان عطا فرمود تا با خاطرات تلخ گذشته وداع گويند. آرى فاطمه حق داشت كه از چنين بيمارى كه فرزند قبلى اش را از او گرفته بود بترسد.

او خود را به آب و آتش مى زد، تا ماجراى قبلى تكرار نشود. پزشكان مختلفى را براى درمان پرستو انتخاب كرده بودند. حتى از تجارب پزشكان قبلى فرزند اولش هم بهره مى برد. پرستوى عزيز هم دچار عفونت شديد گوشها شده بود. به طورى كه خون و ترشحات چركى از دو گوش اين طفل معصوم بيرون مى آمد. به قدرى بد بو بود كه تاب تحمل اطرافيان را مى گرفت. مداوا اثرى نبخشيد، و اضطراب فاطمه صد چندان شد.

نزد دكتر فرامرز ديلمى در گرگان رفت و او طى معرفى نامه اى ، كودك آنان را به بيمارستان قائم مشهدـبخش كودكان ( گوش و حلق و بينى ) معرفى كرد. تا اقدامات پزشكى صورت پذيرد. سراسيمه خود را به مشهد رساندند.

فاطمه با ديدن گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بغضش تركيد و سفره دل خويش را بر آشناى غريبان عرضه داشت. پس از اقامت كوتاه در مسافرخانه و كمى استراحت، به حضور طبيب طبيبان، پناه دردمندان، امام على بن موسى الرضا(ع) مشرف مى شود دو بال و پر پرستوى بيمارش را به پنجره مراد مى بندد. پرستوى كوچك مهمان نور است، دو شب از اين ماجرا مى گذرد، ديگر تب و تاب و ناله اى از پرستوى كوچك بر نمى خيزد. فاطمه نگاهش به طناب بازشده پرستو مى افتد و پرستو را در فضاى عطرآگين حرم رها شده بر دستهاى شيفتگان والاى امام غريبان مى بيند..